خانم، نام پیرزن محترمی از کرمانشاه بود که فرزند و خانواده اش، در کودکی من، اتاقی را در خانه امان اجاره کرده بودند. فرزندش، بهروز، درجه دار ارتش و همقطار پدرم بود و همانند او از مصدقی های ارتش. نازنین مادر تعریف می کرد که ضد اطلاعات ارتش او را به جرم حمل اعلامیه های جبهه ملی، دستگیر و شکنجه کرده بودند. می گفت که در اثر شکنجه هایی که شده بود، بعد از آزادی! به خونریز افتاده بود و خون سرفه می کرد و خودرا به زحمت از پله های خانه به پایین می کشید تا به دستشویی برود و بالاخره در اثر خونریزی شدید و دسترسی نداشتن به دوا و دکتر، در حالی که شاید هنوز سی سالش نشده بود، فوت کرد. داغ از دست دادن فرزند کافی نبود، که ارتش شاهنشاهی، مستمری او را نیز قطع کرد و خانواده او ناگهان در فقر کامل فرو رفتند. همسر او هم تا آنجا که شنیدم، شاید به علت زیبایی که داشت، توانست ازدواج کند و خود و دو فرزندش را از فقر نجات دهد ولی خانم، که در جوانی همسرش را از دست داده بود و تنها فرزندش را با به دندان کشیدن بزرگ کرده بود تا بدست ماموران استبداد شاهی کشته شود، هم در داغ فرزند نشست و هم تنها نان آور خود را از دست داد و این کرد مغرور و بس با وقار برای ادامه زندگی مجبور شد تا از خانه دوست و یا فامیلی به خانه دیگر برود تا از طریق کمکهای آنها زندگی خود را ادامه دهد. یاد دارم که مادرم همیشه پنج تومان در زیر قالیچه اتاق کوچکمان می گذاشت و وقتی که خانم برای دیدار به خانه امان می آمد، در وقت خداحافظی، پنهان از ما، با شرم و حیا در کف دستش می گذاشت. خجالت می کشید که بیشتر از آن نمی تواند کمک کند و بیشر خجالت می کشید که چرا انسانی چنین پر غرور و با وقار، به چنین وضعیت جانکاهی دچار شده است.
خود من از خانم هیچ یاد ندارم جز اینکه قد بلند و تکیده ای داشت و مویهای بلند خاکستری که زیر چادر ش پنهان شده بود. همیشه خنده ای متین بر لب داشت. پر غرور می نشست و در هنگام نشستن، پشتش خم نمی شد. به آرامی و با حفظ لبخند خود حرف می زد و درد دل. از حرفهایش هیچ یاد ندارم. کوچکتر از آن بودم که چیزی از حرفهایی که بین مادر و او رد و بدل می شد، بفهمم. ولی یکبار یاد دارم که به خانه امان آمده بود و با خوشحالی خبر داد که قرار است به کرمانشاه سفر کند و مطابق معمول از ما خواست که اگر چیزی می خواهیم برایمان بیاورد و یکی از برادرنم گفت که شیرینی برنجی می خواهد. بعد از رفتن خانم بود که پدر و مادرم به برادرم تشر زدند که این چه در خواستی بود که کردی و خانم وسعش نمی رسد که از این کارها بکند. بهر حال، در بازگشت، برادرم به شیرینی برنجی خود رسید.
شنیده بودم که خانم، فقیر است، ولی معنی اینکه خانم فقیر است و زندگی سخت بر او می گذرد را نمی فهمیدم تا اینکه شبی در یکی از شبهای سرد زمستان، مادرم از ما خواست که خبری را برای خانم ببریم. می دانستیم که خانم، در اتاقی دم در حیاط در کوچه ای درست نبش مسجد عسکری، خیابان مرتضوی زندگی می کند. تا خانه امان ده دقیقه بیشتر راه نبود و وقتی با خواهرم از خانه بیرون رفتیم، سوز شدید و سرمای خشک تهران مجبورمان کرد تا خانه خانم، یکضرب بدویم. در زدیم و او آمد و ما را به اتاقش دعوت کرد. وقتی وارد اتاق شدیم هیچ تفاوت دمای هوای اتاق با هوای بیرون را حس نکردم. به اتاق نگاهی انداختم. زمین اتاق با فرشهای نخ نما شده و پتو، تمیز و مرتب، پوشانده شده بود ولی در ته اتاق، با خوشحالی، کرسی خانم را دیدیم و طرف کرسی دویدیم و زیر لحاف کرسی رفتیم که دیدم که هوای زیر کرسی نیز به سردی هوای اتاق است. آنقدر می فهمیدم که به خانم نگویم که چرا این کرسی شما، گرما ندارد، و آنچه از آنشب یادم مانده، دوباره همان لبخند متین او بود. این اولین بار بود که معنی فقر را در عدم توانایی در گرم کردن محل زندگی تجربه می کردم. خانم، در آن اتاق تنها زندگی می کرد.
ولی زندگی در این فقر بس شدید سبب نشده بود تا هر جمعه شب خود رابه سر قبر فرزند در ابن باویه نرساند و پنج تومان، به کسی ندهد تا در ازای آن به گلدانی را که بر سر مزار فرزند گذاشته بود، آب دهد. یادم هست که یکبار مادرم، من را با خود به ابن باویه بر سر مزار او برد ولی چیزی از آن بیاد ندارم . اصلا از تمام آن روز چیزی جز فشار قبری که از کودکی ما را از آن ترسانده بودند یاد ندارم. یادم می آید که در هنگام بازگشت بعد از مدتها انتظار در زیر آفتاب، اتوبوس دو طبقه لیلاند شرکت واحد رسید و انبوهی از زنان چادر سیاه پوشیده بر ان هجوم آوردند. یاد دارم که وسط جمعیت گیر کرده بودم و در حالیکه سخت ترسیده بودم سرم را بالا کرده بودم و از میان ستون قیرگون چادرها به آسمان آبی بی ابر نگاه می کردم. مانند آن بود که از میان تونلی بس تنگ و تاریک از دور نور سفیدی به پایان رسیدن تونل را بشارت می داد. به هر ترتیب بود مادرم من را با فریاد اینکه بچم داره خفه می شه، به داخل اتوبوس رساند و من یکضرب به طبقه بالا دویدم و در صندلی ردیف اول نشستم.
خانم شاید پنج شش سال دیگر زندگی را تحمل کرد تا روزی خبر آمد که خانم فوت کرده است. بعد از مراسم خاکسپاری، مادرم به خانه آمد و در حالیکه چادر را از سرش بر می داشت و غم و خشم در چهره اش موج می زد گفت: به خدا راحت شد. آخه اینهم زندگی بود؟ جوانش جلوی چشماشش پر پر زد و نوه هاش زیر دست مرد غریبه افتادند و خودش هم که همیشه رنج کشید. چه صبری داشت…به خدا راحت شد!
***************************************
یاد آوری این خاطره، که یکی از اولین دلائلی بود که ایجاد گر خشم من به استبداد سلطنتی از دوران نوجوانی ام شد و باور به سرنگونی استبداد، من را یاد یکی از مصاحبه هایم با یکی از درجه دارانی انداخت که بعد از انقلاب، در جنگ اول سنندج، از مدافعان پادگان بوده است. ایشان اشاره به این داشت که فرمانده و معاون فرمانده پادگان سنندج، که دستور فرمانده لشکر برای تسلیم کردن پادگان به کومله و فداییان و حزب دموکرات را که از رادیو اعلام کرده بود، نقض کرده بودند ( هنوز بر من معلوم نشده که فرمانده لشکر در اثر تهدید چنین دستور ناباورانه ای را داده بود و یا خود از سمپاتهای این گروه ها بوده است.) خود از کردهای منطقه بودند و با سربازانی که خدمتشان به پایان رسیده بود و آماده رفتن به شهرهای خود شده بودند صحبت کرده و هشدار که برگشتن به شهرهایشان همان و سقوط پادگان همان. در نتیجه حدود 40-50 نفر از سربازان منقضی خدمت شده داوطلب دفاع از پادگان می شوند. ولی نظامیانی از پادگان سنندج بودند که به این گروه ها پیوسته بودند و در حمله به پادگان شرکت کرده بودند. استوار مصاحبه شونده می گفت که یکی از این درجه دارانی که به پادگان حمله کرده بود در حمله کشته شد ولی بعد از پایان جنگ، معاون فرمانده، که با مدیریت و شجاعتی خارق العاده با این 40-50 نفر پادگان را حفظ کرده بود، با علم به این موضوع و با وجود این، اسم او را جز کسانی گذاشت که در دفاع از پادگان به قتل رسیده اند! می گفت که به او اعتراض کردم که چرا اینکار را کرده است و اینکه همه باید بدانند که او از حمله کنندگان به پادگانی بوده است که خود وظیفه دفاع از آن را بر عهده داشته است. معاون جوابی شبیه این داده بود: ” می گویی چکار کنم؟ او که کشته شده و رفته، ولی تکلیف زن و بچه هایش چه می شود؟ اگر بگویم که او جز حمله کنندگان بوده، که دیگر زن و بچه اش از حقوق او برخورد ار نخواهند شد و شما بمن بگید که آیا این انصاف است که زن و بچه او را دچار فقر کنیم؟” می گفت پاسخش، من را قانع کرد و بیشتر متوجه شدم که چرا، بیشتر بچه ها در پادگان او را دوست دارند.
یکی به جرم مصدقی و آزادیخواه بودن به قتل می رسد و استبداد شاهی، چنین سفاکی را در حق خانواده اش به عمل می آورد و دیگری، به گروهها ی خشونت طلب و ضد ازادی می پیوندد و در نتیجه کشته می شود، ولی کشنده او، روا نمی بیند که چنین ظلمی بر خانواده فرد روا دارد. در اولی آنچه می بینیم، خشونت و سبعیت خالص است و در دومی، زندگی کردن و نفس کشیدن فرهنگ عیاری که یکی از اصلی ترین و مستمر ترین لایه های فرهنگی مردمی ایرانی را تشکیل می دهد که همیشه در برابر نامردان و بی اخلاقها و خشونت ورزان ایستاده اند. شاید بشود گفت که ایران را این فرهنگ انسانی و عیاریست که در طی هزاران سال حفظ کرده است.