آورده اند حضرت سوسک، به کنج دیوار گذر میکرد. چون کنج دیوار، شاخکهای او را خموده و افتاده یافت، بانگ در داد: “چندی است تو را چه میشود،ای سرور من؟”
سوسک پاسخ داد:
اگرچه از شکافهای گچت هیچ گله ندارم
باکی هم از آوار؛ از زلزله ندارم
دلم هوای لولههای مرطوب را نموده است
ولم کن برم،..اصلا دیگه حوصله ندارم
کنج دیوار درنگی کرد و پاسخ داد:
سالهاست با این گچ اندود- سوراخهایم
به برون و درون -شدِ تو لطف کرده ام
جولان دادهای در پناه تَرَکهای من
حالا که میروی برو، اصلا به جهنم!