پرواز : در زنجیری از سروده ها

 

 

 

بدین کار_ دل ، هیچ غمگین مدار
که شاخ برومندت آمد به بار
بگفت و یکی پر ز بازو به کند
فکند و به پرواز ، بر شد بلند … : فردوسی
 
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
ویرانه ی آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پرواز همایی را … : مولوی
 
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم … : سعدی
 
در خرابات مغان ، گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده ، روان دربازم
حلقه ی توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن میکده ، فردا نکند در ، بازم
ور چو پروانه دهد دست ، فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی ، نبود پروازم
صحبت حور نخواهم ، که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم … : حافظ
 
چون لبش درج گهر باز کند
عقل را ، حاملهٔ راز کند
یارب از عشق شکر خندهٔ او
طوطی روح ، چه پرواز کند … : عطار
 
ای کبک ، شکار نیست جز باز ترا
بر اوج فلک باشد ، پرواز ترا
زان می‌نتوان شناختن راز ترا
در پرده کسی نیست ، هم آواز ترا … : سنایی

چراغی که پرواز بینش از اوست
فروغ همه آفرینش از اوست :  نظامی
 
هر که او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند 
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند : منوچهری
 
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام ، کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر ، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را … : وحشی
 
گویند ، عقابی به در شهری برخاست
وز بهر طمع پر ، به پرواز بیاراست
ناگه ، ز یکی گوشه ازین سخت کمانی
تیری ز قضای بد ، بگشاد برو راست
در بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز
وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست
زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست :‌ ناصرخسرو
 
سحر چون زاغ شب ، پرواز برداشت
خروس صبحگاه ، آواز برداشت
سمن از آب شبنم ، روی خود شست
بنفشه ، جعد عنبر بوی خود شست … : جامی
 
شب ، خیز ، که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست ، پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب ، بربندند
الا در عاشقان ، که شب باز کنند : ابوسعید ابوالخیر
 
همراه خود ، نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل ، به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح ، رود کاروان شب
باد فنا ، به ملک بقا ، می برد مرا
با بال شوق ، ذره به خورشید می رسد
پرواز دل ، به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل ، که مرا می برد مرا
برگ خزان رسیده ی بی طاقتم رهی
یک بوسه ی نسیم ، ز جا می برد مرا : رهی معیری
 
ای مرغک خرد ، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن ، چمیدن آموز … : پروین اعتصامی
 
… زار و افسرده ، چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابی ست بر آب
راست است این که مرا ، تیز پرست
لیک ، پرواز زمان تیز ترست
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ، ایام ، از من به گذشت …
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او ، مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست ، با مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس ، هیچ نبود : دکتر پرویز ناتل خانلری
 
… و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان ،خلایی بود در اندیشه دریا …
کار ما ، نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما ، شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی ، اردو بزنیم
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها ، وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
هیجان ها را ، پرواز دهیم … : سهراب سپهری
 
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ، ستاره ی توفان ست
پروازگاه شعله ی خشم من
دردا ، فضای تیره زندان ست
من ، تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در ، باز
انگشت های نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال ، نه آسان ست
شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست ، کاشیانه شیطان ست … : فروغ فرخزاد
 
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته ، به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران ، به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره ی اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست ، بدرود کرد
گوری ماند و نوحه ای و انسان
جاودانه پا دربند ، به زندان بندگی اندر بماند : احمد شاملو
 
چه داند تنگدل مرغک ؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر ،خیال دیگری می پخت
پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرود آید
همه درهای قصر قصه های شاد ، مسدود است
دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون صدف با خویش
دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید ، آه
کز آن پرواز بی حاصل ، درین ویرانه ی مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پاکش سوخت
کجا باید فرود آید ، پریشان مرغک معصوم ؟ مهدی اخوان ثالث
 
عا شقا ن آخرین سفر را ، خوش
می ‌کنند با فرشتگا ن‌ آغاز
روی_ بال_ فرشتگان‌ ،سازند
سوی_ روشن ستارگان، پرواز
محو در ‌ها له ی فنا گردند
نرسد یک خبر ، از ا یشا ن با ز
“عا شقان کشتگا‌ ن_ معشوقند
بر نیاید ز کشتگا ن ، آ وا ز”
می ‌کنند با فرشتگا ن‌ آغاز
سوی_ روشن ستا رگا ن ، پرواز : دکتر منوچهر سعادت نوری
 
سینه ی پر شورم و آواز را گم کرده ام
بال و پر دارم، ولی پرواز را گم کرده ام
توشه ی پایان من در خانه ی آغاز ماند
چل کلید خانه ی آغاز را گم کرده ام
های و هویی دارم و در غربتم با این خروش
سازم،اما زخمه ی دمساز را گم کرده ام
در نمازم، راز دارم با خدای چاره ساز
راز را گم کرده ام، همراز را گم کرده ام
همنوا با خویش بودم در گذار زندگی
هم نوا و هم نوا پرداز را گم کرده ام
چشم در راهم نگاهم بیکران را آرزوست
حاصل اما ؛ چشم و چشم انداز را گم کرده ام
کودک شیطان عشقم،درس ومشقم عشق وعشق
راه مکتب خانه ی شیراز را گم کرده ام : پیرایه یغمایی
 
چرا دیگر نمی‌ توانم پرواز کنم
منی که بر فراز دشت و درّه و دریاچه
گشت می زدم؟
منی که بر فراز کوچه و محلّه
در جستجوی شکاری بودم
و دختر سپید جامه ی محله را
می ربودم و با خود به هوا می بردم؟
چرا نمی‌توانم پرواز کنم؟
اینجا سخن از اسب بالدار وُ قالیچه ی پرنده نیست
منظور من همان حقیقتی ست
که تنها پرندگان آن را در می یابند
چرا نمی‌توانم دیگر پرواز کنم
تا از فراز این همه پل های شکسته
خود را به ساحل دیگر برسانم؟
آز و ُ نیاز من ، به پایان رسیده است؟
یا این عقاب خسته با قفس اش خو گرفته است؟
یا نه، نبودن امّید، دست و بال آدمی را
حتّا در عالم رویا هم می بندد؟ عسگر آهنین
 
من نمی دانم ، چرا بغضم گرفته
لیک می دانم ، که آوازم گرفته

من نمی دانم ، کجا شد بال و پرها
لیک می دانم ، که پروازم گرفته
 
دکتر منوچهر سعادت نوری
 

مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار

About this Blog

xxxxxxxxxxxx

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!