برای هما …

هما روستای عزیز، با سلام

متاسفم که بعد از این همه سال، یک چنین موقعی باید برایت بنویسم. بیخود می گویم اگر بگویم همیشه ی این سال ها به یاد شما بوده ام. و بیخودتر است اگر بگویم هیچ یادتان نکرده ام. نه تو و نه حمید را نمی شود از یاد برد، نمی شده است. این را همه ی بچه های تیاتر چهار پنج دهه ی اخیر آن ولایت می دانند. حمید سوای سوادش، عزیزی های بسیار داشت. عکس های بزرگداشت، یا هرچه بود را، که می دیدم، خندیدم! حمید سمندریان برای من همیشه حمید “آندورا” بوده. از همانجا که او را شناختم، تا “دست های آلوده”، شاید شانزده هفده سال! حمید سمندریانی غبراق و جلد که روی دو پا بند نبود، نمی ایستاد، چه رسد که روی صندلی بنشیند، آن هم با عصا در دست. می رفت، می آمد، با دست هایش، با تمام تنش حرف می زد، خون بصورتش می آمد و بالا و پایین می شد تا تحرک را در بازیگر بسازد و روی صحنه بکارد. سعید (پورصمیمی) را می چرخاند و (جمشید) مشایخی را با آن طبلک در دست، می دواند و (ثریا)قاسمی را امان نمی داد… حالا روی صندلی و با عصا! می خندیدم. در آینه که چین و واچین های خودم را تماشا کردم، تازه دریافتم سی و چند سال از آخرین باری که حمید را دیده بودم، گذشته است. خیالم آخرین بار، پشت صحنه ی “دست های آلوده” بود، یا شاید هم در مراسم بعد از پرویز فنی زاده در تالار رودکی، انگاری همین چند ساعت پیش که گفت؛ “پرویز فنی زاده مرد. به فکر فنی زاده های زنده باشید”! یا چیزی شبیه به این. کسی اما گوش نکرد انگاری. در این سی و چند ساله کسی نپرسید اگر حمید سمندریان روی صحنه نباشد و تیاتر کار نکند، چه کند!
 
یک بار هم که به ولایت آمده بودم، روزی همین طور پاورچین پاورچین در اطراف محله ی سابقمان می جرخیدم، حوالی خیابان های کاخ و سزاوار. به هوای آن شب های تک و توک، و آن جام های گهگاهی، دنبال خانه تان گشتم. انگاری ممدل(کشاورز) بود یا عزت(پریان)، که گفتند از آنجا رفته اید. دلم بود سلامی به حمید کرده باشم، به پاس آن همه سال که گرد مهربانی هایش روی شانه ام نشسته بود، دانشکده ی هنزهای زیبا، اداره ی تیاتر، دانشکده ی دراماتیک، و… به پاس آن همه درسی که در تیاتر و زندگی از حمید گرفته بودم. زمان که می گذرد، تنها افسوس کف دست ها می ماند. خبر را که خواندم، در آینه دیدم که تمامی این سه دهه ی عمر، به درازای سه ساعت پریده است. سه دهه ای که تیاتر ایران از کار و فکر حمید سمندریان محروم ماند… در هر جای دنیا کاری از فریش، دورنمات، سارتر، یونسکو، برشت و… دیده ام، یاد حمید افتاده ام. حتی چخوف و “مرغ دریایی” حمید را که ندیدم، (یک شب در هلند، قاسم سیف برایم تعریف کرد). تیاتر ایران مدیون اجراهای سمندریان از نمایش نامه نویسان بسیاری ست… و حالا، حمید هم رفته است، به همین سادگی! خنده به لب نرسیده، در گلو می پیچد، همان جا مثل لخته ای خون می ماند، بغض می شود تا در فرصتی شاید، بصورت کریه و آبله گون جهان تف شود.
 
زبانم را می بخشی هما جان، از سر درد است که اینقدر تلخ می شوم. با این همه برگ که در این سال ها شاهد ریختنشان بوده ام، باید عادت کرده باشم. هر افتادن برگی اما به درشتی و دردناکی مرگ حمید سمندریان نمی شود. هنوز هم خیال می کنم می آید، دست ها را بهم می کوبد و می گوید؛ لودگی کافی ست بچه ها، روی صحنه! میللر که رفت، یاد “نگاهی از پل” حمید در تالار هنرهای زیبا افتادم؛ با فرخ زادی و گودرزی که یک شب در میان “ادی کاربونه” را بازی می کردند. با مرگ ماکس فریش، یاد “آندورا” در تالار انجمن ایران و آمریکا افتادم، با جمشید و سعید و ثریا قاسمی. با مرگ دورنمات یاد اجرای “ملاقات بانوی سالخورده” با جمیله(شیخی) و بعد با صدیقه ی سیف اللهی و (اکبر)زنجان پور، و “هرکول و طویله ی اوجیاس” با محمد گودرزی… با یونسکو، با اجرایی از برشت یا چخوف یا… و حالا، با رفتن حمید، یاد تمامی این اجراها در سردخانه ی ذهن ما منجمد می شوند…
 
با چند نفری تماس گرفتم، هیچ کدامشان، شماره ی شما را نداشتند. این بود که گفتم چند کلمه ای بنویسم و توسط این لاله خانم مهربان به دستت برسانم. شاید این کلمات برای تو تسلی نباشند، درد مرا اما کمی تسکین می دهند، انگار که به خانه ات آمده باشم و گفته باشم جای حمید سمندریان خالی، نه این که در خانه ی تو، که در خانه ای به وسعت تیاتر آن سرزمین….

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!