لشکریان پریشان حال امام زمان، قسمت دوم

بالا رفتیم ماست بود پائین آمدیم دوغ بود! اسمهای قصه ما دروغ بود! اسمهای اشخاص این داستان را عوض کرده ام !به غیر از یک اسم!

هوا گرم است ولی بی خیال کولر شدم شیشه را کشیدم پائین کمی گرما با دود اضافه! هم سینه ام باز شد هم قلبم!!

از آخرین دفعه ای که تهران بودم ۳ و ۴ سالی میگذشت! خیابان جدید و بزرگراه زیاد باز شده و جهتها و مسیرها را تغیر داده اند. ولی چه باک بچه تهرون راهش را پیدا میکند!! در ۶ ماه اخیر ۳ بار خواب خانه ای که در آن بدنیا آمدم و تا ۱۰ سالگی زندگی میکردم دیده بودم. شب قبل تو هواپیما از آمستردام به تهران فکر میکردم! آره! آقا(که گویا خودم باشم) طلبیده! باید برم زیارت خانه ای مادری!!!

من توی خانه پدر بزرگم بدنیا آمدم! وقتی بنی صدربهره وام خانه خریدن را لغو کردن و به بانکها گفت شروع به دادن وام به افراد واجد شرایط کنند(نقل از پدرم)!! بابا توانست وام بگیرد و این منزلی که الان بعد از گذشت بیش از ۳۰ هنوز هم ساکن آن است خریداری کند! ۱۰ ساله بودم که نقل مکان کردیم.

پدر بزرگم که سرهنگ بازنشته ارتش بوددد….صدای زنگ به گوشم میخورد؟؟ نگاه میکنم کنار دنده یک تلفن همراه هست و زنگ میزند! جواب میدهم مادرم است (به انگلیسی میشه سوپرایز سوپرایز!!) مادر! سر راه یک جعبه شیرینی از طلا خانم بگیر شب فامیل داره میاد! چشب! شیر و شیرینی؟ شیرینی طلا خانم جای دیگر شیرینی نگیری!! فهمیدم مادر! حالا کجا هستی؟ میخوای کجا باشم؟ در بزگراه تو ترافیک لاک پشتی!! (بزگراه اسم بزرگ و شهر کوچک) مادر زودتر بیا تازه از راه رسیدی آب به آب میشی!! چشب!!

داشتم میگفتم!! بابا بزرگ وقتی این زمین را درمنطقه ۲ کنونی خرید که آنجا بیابان بود! قبل از اینکه بازنشسته بشودخانه که شامل ۴ دستگاه آپارتمان بود میسازد! میخواسته هر ۳ تا بچه هایش با او زندگی کنند! بعد مرگ پدر و مادر بزرگم ،دائی(یک دائی در جوانی سکته قلبی میکند و فوت میشود) و مادر خانه را اجاره دادن به یک شرکت که علائم و چراغها راهنمائی میسازد! یعنی همان چیزهای که درست کار نمیکنند و باعث ترافیک میشوند!! البته این هیچ ربطی به تخصص ترافیک احمدی نژاد ندارد!!

آهان!فتح المبین! یک جا پارک نزدیک خانه بابای(پدر بزرگم صدا میکردم)! میچپم تو که دوباره تلفن زنگ میزند !! رسیدن به خیر پهلون!! به ه ه!! آقا دائی!!

چطوری دائی جان؟

الحمدالله! خوبم! شما بچه ها همه خوبین!

خوبیم! کجائی؟

دم درب منزل!

اه! خوب بیا بالا دائی!

منظورم خانه بابای است

چرا رفتی آنجا؟

نذر دارم!

ببین حالا که آنجا هستی برو تو زیر زمین (بیخود نیست اسم من مامور است و کارم ماموریت) یک کارتن هست سم خودت روش است! آن بیار ما شب میایم خانه شما! کرتن چیه؟ ۲ ، ۳ تا ظرف توش مامانی( مادر بزرگم) وصیت کرده مال تو است ولی همه کارتن مال تو نیست ظرفهای مریم(دخترش) هم تو همون کارتن است!!

آره میدونم که شما آنتن داری و ۲ برابر ارث میبری!! کی که به آنتن خان دائی شک کند؟؟ (با دائی ندار هستیم! به قول خودش همونی که ما را اسیر کرده خودش را بی زبان کرده! مادرم!)

زنگ میزنم! از آن طرف آیفون صدای ملیحی میگوید، بفرماید آقای…(اسم فاملیم که از آنجای که پدر بزرگهای من پسر عمو بودنند مادرم و پدرم یک اسم فامیل دارند) رفته تو! دختر خانمی زیبا رو و مو کاکلی صد قلم آرایش خودش را مهناز معرفی کرد! گفت دائیم همین الأن زنگ زده و از آمدن من خبر داده!

آقای مهندس(صاحب شرکت) رفتن مسافرت ولی من در خدمت هستم! این هم کلید انباری در زیر زمین! بفرمائید بشنیدچای میل کنید؟؟

نه! مرسی فقط میرم تا حیاطو زیر زمین! بفرمائید منزل خودتان است!!

حیاط نسبتأ بزرگی است که پر شده از آهن پاره! جا جای آن خاطره!! باغچه ها که فقط اثری از آن مانده! بالکون بزرگ رو به حیاط ! خاطرات شبهای تابستان و علائم “توقف ممنوع و آهسته برانید” !!!

رفتم توزیرزمین، کارتن منقوش به اسم خودم! بهرام!! بزرگ روی آن نوشته شده!! چند ظرف نقره قدیمی در آن بودم! مرسی مادر بزرگ!! همیشه به یادت هستم! کارتن به دست برمیگردم تو حیاط! یک نگاه آخر به حیاط و خوشحال از اینکه طلبی که داشتم پرداخت کرده! زیارت انجام شد! دیگر خواب اینجا را نمبینم!

از مهناز خانم خداحافظی میکنم که ایشون کارت خودش را به طرفم دارز میکند!

بهرام خان! اگر کاری داشین تو را خدا تعارف نکنین! جای میخواهی بروید! تهران بزرگ شده! به من زنگ بزنید! خوشحال میشم کاری انجام دهم!

مرسی خانم! و کارت را میگیرم! نمیدونم باید خوشحال باشم که مهناز از من خوشش آمده یا بهم بر بخورد که میخواد تهرون را به ما نشون بده!!

از در خانه میایم بیرون.

این داستان ادامه دارد

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!