لشکریان پریشان حال امام زمان ، گردان عشق و حال

انسانها فراموش کار هستن! تا جلوی چشم آنان هستی تو را به یاد دارن اگر از دیده رفتی از یاد هم میری! در این ۳ سال که از دیدار من با اسماعیل میگذشت من او را به طور کامل فراموش کرده بودم!! تا بلاگ خانم حافظ و اسم پولو!! با تشکر از ایشان که باعث یادآوری اسماعیل به من شدند و در نهایت منجر به نوشتن این چهار خط شدند . با تشکر و عرض معذرت از دوستانی که بلاگها را خواندن! موافق ومخالف و بی نظر! اسمها در این داستان غیز واقعی میباشند.

در حیاط باز کردم و ماشین کردم تو! ساعت نزدیک ۳ بعد از ظهر شده. برادر کوچکم امیر هم حالا از سر کار برگشته. درب صندوق را باز کردم که!! شت ت ت!! شیر؟؟ شیرینی!! از همه بدتر! روغن ماشین!! همه را فراموش کردم!!!

به به آقا بهرام!! برادر بزرگ!! با مهناز خانم خوش گذشت؟؟ امیر کوچولو که هیچوقت هم بزرگ نخواهد شد شروع به مزه اندازی میکند!!

بابا کجاست؟؟ من میپرسم!

تو اطاقش! و منتظر تو! خدا بهت رحم کند! تو بر جلو من از پشت مواظبتم!! لبخند موذیانه ای روی صورت درد!!

مادرم از آشپزخانه صدا میکند!! میدونستم فراموش میکنی! بچه خودمی دیگه! بیا این سینی هندوانه را وردار ببر برای بابات،از صبح تا حالا چند بار سراغت را گرفته! امیر تو هم پاشو برو شیر و شیرینی بگیر! شب مهمان داریم!!

من گناه کردم بچه آخر شدم! امیر غر غر میکند! آقا بهرام دختر بازی میکند من باید دنبال دستورات خانم والده باشم!!

با پدر چند صحبت ۲+۲=۴ داریم! تمام که میشود میگویم، صبح رفتم خانه بابای!

گفت مادرت! میخندد و میگوید، انگار دلت برای خونه از ما بیشتر تنگ شده بود!!

جریان دیدن اسماعیل را برایش تعریف میکنم. کاملأ از آن مطلع بود! حتی جزئیات پزشکی پرونده اسماعیل را هم میدونست!! اسماعیل بر اثر ایستادن در آفتاب مشاعیرش را از دست نداده بلکه بر اثر ضربه و شکنجه روزمره طی چند سال اسارت به این روز درآمده!

شما میدونستی و به من نگفتی؟؟ من میپرسم

احتیاج به دانستن آن نداشتی!پدرم یک تکه هندوانه در بشقاب خود میگذارد و ادامه میدهد،ببین بهرام! کاری از دست تو برای اسماعیل برنمی آید!! ننه ابراهیم زمین سر کوچه را فروخته و کلی پول گیرشان آمده! دولت هم به اسماعیل حقوق میدهد! احتیاج به کمک مالی ندارند!!ولی!! یک کار هست که تو میتوانی برای خودت انجام بدهی!!

چه کار؟؟ من میپرسم

برای اسماعیل دل سوزی نکن! به دردش نمیخورد! به او افتخار کن! بهرام! تو میتونستی جای اسماعیل باشی! یا برادر بزرگت! یا مسعود!….. اگر شما المحدالله سالم هستید برای اینکه هزینه آن جنگ لعنتی را اسماعیل و امثال او دادند!! به او افتخار کن و از او ممنون باش!!

حالا پاشو برو بگیر بخواب! چشمهات خسته هستند!

خیلی مخلصم بابا!!

دم غروب شده و مهمانان یکی یکی میرسند. ۲ تا عمو و یک خاله و دائی و اهل عیال! مادرم و دائی بر سر وصیت مادرشان درباره محتوایات کارتن که ۴ ظرف نقره بود اختلاف نظر داشتند!

مادرم میگفت مادرش گفته دو ظرف بزرگتر متعلق به من میباشد و دائی میگفت نه به دختر او میرسد!! یک ظرف نظرم را جلب میکند!

روزهای عید مادر بزرگم شیرینی در ظروف نقره برای مهمانان میچید و سهم ما بچه ها را در ظروف دیگری میگذاشت!! صداش هنوز تو گوشم هست!!

آهای شیطونها!! دست به شیرینی مهمان نزنید! مادرم تعریف میکند، ۴ ساله که بودم از مادر برگم میخواهم که این ظرف را به من بدهد! انگار فکر میکرد ظرف است که شیرینی میاورد! این از خاطرات مادر بزرگم شده بود و همیشه سر آن با من شوخی میکرد!

ظرف را از تو کارتن که بین مادرم و دائیم هست بر میدارم! خودشه! این مال من است! سه تای دیگه ما مریم(دخترش)!! دائی نگاهی میکند، هر چی تو بگی بهرام! من پسر ندارم و تو مثل پسر خود من هستی!!

بابا تو دیگه کی هستی؟ از زبون کم نمی آری!! من به شوخی میگم!!

ساعت ۱۰ گذشته مسعود شروع میکنند به زنگ زدن

کجای بابا؟ بچها خیی وقته آمدن!! آماده شو میام دنبالت! امیر هم بیار!

با بردار کوچکم سوار ماشین مسعود که یک تویوتا کمری جدید است میشویم. مسعود این ماشینت چنده؟ من میپرسم!!

مال خودت برادر! جدی میگم! بهرام! من تو با هم بزرگ شدیم! بعد از پدر و مادرم که عمرشان به دنیا نبود و بردارم که توی تصادف فوت شد فقط تو و خانوده ات موندین!! بعد از تو رفیقم شده این امیر کوچولو!!

کوچولو تو شلوارت! امیر اعتراض میکند!

برگرد ایران! کاناد چه خبره؟ با هم پول میسازیم!

داریوش و فرامرز چند ساعتی هست که شام را زده اند و مشغول صرف شربت هستند. بعد از ماچ و بوسها متداول یک لیون شربت دست من و امیر میدهند!! حسین نیست و من خوشحالم که نیست! لیوان دوم تمام نشده

به رهی دیدم دخترکی افتاده به روی تشکی

به به چه صفا بود دنیامال ما بود……………………

من و مسعود از ۴ و ۵ سالگی با هم دوستیم مثل برادر.با داریوش،فرامرز و حسین از سال اول دبیرستان تا دیپلم با هم در یک کلاس بودیم. روز تقسیم در پل چوبی اداره نظام وظیفه توانستیم با پارتی بازی هم به یک پادگان اعزام شویم و تا روز آخر با هم بودیم.

بعد از خدمت

مسعود به سر کار پدرش رفت. پدر مسعود وضع مالی بسیار خوبی داشت. مسعود بعد از فوت والدینش و فوت برادرش در تصادف پول هنگفتی به او ارث رسید!! یکبار ازدواج کرد که به طلاق انجامید!

داریوش وارد دانشگاه شرکت نفت شد و امروز در استخدام شرکت نفت میباشد. ازدواج کرده و یک پسر دارد. همیشه از هم ساکترو سربزیر بود

فرامرز دانشکده طب را تمام کرده بود و در حین کار داشت تخصص میخواند. او هم ازدواج کرده و یک دختر دارد.

حسین به استخدام نیروی انتظامی در آمد و به دانشکده افسری رفت. زود تر از همه عروسی کرد و حالا ۲ پسر دارد.

۱۸ سال پیش بر اثر یک موضوع خانوادگی ـ اجتماعی من و حسین بعد از بحث داغ که به درگیری فیزیکی منجر شد از هم جدا شدیم و دیگر تا آن شب او را ندیده بودم. حسین رابطه خود رابا مسعود که از من طرفداری کرده بود در همان زمان قطع کرد ولی با داریوش و فرامرز تا ۲ و ۳ سالی بعد در تماس بوده که آن هم به گفته بچها کم کم به طور کامل قطع شده بود. گویا ماهیت شغلش اجازه نمیداد تا با سربازان عشق و حال کن امام زمان در تماس باشد!

چند ماه پیش مسعود زنگ زده بود خبر از تماس حسین با خودش داد. حسین آمده مغازه با جعبه شیرینی! معذرت خواسته بابت آن واقعه ۱۸سال پیش! گفته وقتی میای میخواد تو را ببیند!

وسط اپرا خواندن دوستان صدای زنگ در به گوش میخورد!!

مسعود! زنگ میزنن! نه! من هنوز مست نشدم

از آن طرف سالن آپارتمان مجلل مسعود فرامرز داد میزند، دستگیر شدیم!!

مسعود که گویا میداند کی پشت در است میگوید، آره جونم! دستگیر شدیم

سرهنگ پلیس حسین

این داستان ادامه دارد

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!