١ – غم مخور : در سروده های فکاهی
گر نداری مو به سر، از پیچ و تابش راحتی
پول سلمانی نداری، از عتابش راحتی
خواب آشفته کسی بیند که معده دم کند
شب نخوردی گر غذا، هنگام خوابش راحتی
گر نداری خانة شخصی، برادر غم مخور
در عوض از مالیات و پول آبش راحتی
در زمستان گر ز سرما گشتهای سرخ و سیاه
غم مخور، قلبالأسد در آفتابش راحتی
گر نداری ثروت و پوند و دلار و پول و مول
در عوض از جمع و تفریق و حسابش راحتی
گر که شد حمّال طفل تو، نشد بحرالعلوم
از غم شهریه و کیف و کتابش راحتی
گر نداری همسر زیبا و طناز و نُنُر
نیمهشب از غرولند ناصوابش راحتی
گر نداری نوکر و کلفت، مشو غمگین، چرا
صبح دم از بوی گند رختخوابش راحتی
گر نداری رادیو در خانهات، دلخور مباش
چون ز چرت و پرت های بیجوابش راحتی : خسرو شاهانی
غم مخور دوران بی پولی به پایان می رسد
دارد این یارانه ها استان به استان می رسد
مبلغش هر چند فعلاً قابل برداشت نیست
موسم برداشت حتماً تا زمستان می رسد
در حساب بانکی ات عمری اگر پولی نبود
بعد از این یک پول یامفتی فراوان می رسد
چند سالی مایه داران حال می کردند و حال
نوبت حالیدن یارانه داران می رسد
شهر، کلاً شور و حال دیگری بگرفته است
بانگ بوق و سوت و کف از هر خیابان می رسد
آن یکی با ساز، رنگ گلپری جون می زند
این یکی با دنبکش، بابا کرم خوان می رسد
عمه صغرا پشت گوشی قهقهه سر داده است
شوهرش هم با کباب و نان و ریحان می رسد
مش رجب، آن گوشه هی یکریز بشکن می زند
خاله طوبا هم کمر جنبان و رقصان می رسد
تا که بابام این خبر را در جراید خواند گفت:
خب خدا را شکر پول کفش و تنبان می رسد
مادرم هم خندهی جانانه ای فرمود و گفت:
پول شال و عینک و یک جفت دندان می رسد
بی بی از آن سو کمی تا قسمتی فریاد زد:
خرج استخر و سونام، ای جانمی جان می رسد
خان عمو با کیسه و زنبیل و ساکش رفته بانک
تا بگیرد آنچه را فعلاً به ایشان می رسد
اصغری در پای منقل، بود سرگرم حساب
تا ببیند پول چندین لول، الآن می رسد
خاله آزیتا که یادش رفته فرمی پر کند
طفلکی از دور با چشمان گریان می رسد : مصطفی مشایخی
اي برادر غم مخور، اوضاع ميزان مي شود
ميوه ارزان مي شود
بار ديگر در کفت پول فراوان مي شود
ميوه ارزان مي شود
چند سالي گر نخوردي ميوه، اشکالي نداشت
ميوه ها حالي نداشت
حاليا خوش باش دردت زود درمان مي شود
ميوه ارزان مي شود
رنگ نارنگي نديده دخترت، آرام باش
صبر فرما، رام باش
مي رسد روزي که چون زيره به کرمان مي شود
ميوه ارزان مي شود
مي رود آن روز در کام تو با لذت هلو
زود آيد در گلو
آب ميوه دايما در پارچ و ليوان مي شود
ميوه ارزان مي شود
وعده ها دادند گرچه وعده شان تکراري است
بهتر از بي کاري است
در کويراي دوست، گاهي وقت باران مي شود
ميوه ارزان مي شود
يادم آمد يک مثل از مردم دانا و پير
اي بزک حالا نمير
مي رسد روزي خيار و بس فراوان مي شود
ميوه ارزان مي شود : محمدحسين روانبخش
٢ – غم مخور : در سروده های جدی
سير نمی شوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نيست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونک تو سايه افکنی بر سرم ای همای من
چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس اين زمين بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که های من
آمد دی خيال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمی خورم ای غم تو دوای من … : مولوی
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
بیخانمان که هیچ ندارد بجز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندانکه میرود همه ملک خدای اوست
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست
کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند
عارف بلا، که راحت او در بلای اوست
عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست : سعدی
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نهاي از سر غيب
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغيلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله ميداند خداي حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاي تار
تا بود وردت دعا و درس ایمان غم مخور : حافظ
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد….
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد : حافظ
گر یار یار باشدت ای یار غم مخور
گنجت چو دست میدهد از مار غم مخور
بر مقتضای قول حکیمان روزگار
اندک بنوش باده و بسیار غم مخور
دستار صوفیانه و دلق مرقعت
گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور
کارت چو شد ز دست و تو انکار میکنی
اقرار کن برندی و زانکار غم مخور
چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب
چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور : خواجوی کرمانی
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را : پروین اعتصامی
می رسد عمر ستم آخر به پایان ، غم مخور
سبز گردد پای تا سر خاک ایران ، غم مخور
نوبت تیمور لنگ و نوبت نادر گذشت
بگذرد هم نوبت محمود افغان ، غم مخور
می گشاید جبرییل عقل روزی قفل را
می شود پیدا کلید درب زندان ، غم مخور
رهزنان بردند رخت و اسب و نان و آب را
خواب ماندن را گهی سخت است تاوان ، غم مخور
شب اگر پر گشته از بانگ سگان هرزه گرد
می سراید مرغ حق اما در ایوان ، غم مخور
کوکب اقبال این نامردمان خاموش گشت
طالع سبز تو خواهد شد درخشان ،غم مخور
گریه کم کن ، اشکهایت را نبینم ، نازنین
ننگ اینان کی شود با رنگ ، پنهان.. غم مخور
دیگران را دام ها از حیله می سازند و خویش
عاقبت گردند صید مکر دوران ،غم مخور
آسمان و ریسمان را هر چه با هم بافتند
دست خونین شد برون باز از گریبان ، غم مخور
کمتر از آزادی ایران زمین هر گز مباد
خون بهای این شهیدان ، این شهیدان ، غم مخور
تا نفس باقیست دستت را به من ده ، یا علی
ما گذر خواهیم کرد از این بیابان ، غم مخور : صدیقه وسمقی
بگسلد بی گفتگو بند اسیران؛ غم مخور
شاد و آبادان شود حالات ویران؛ غم مخور
ماهها رفت و ز نای نغمه شعری بر نخاست
چامه باران می شود کلک دبیران؛ غم مخور
شهریاری گر شد، ای دل، شهرِ یاران پا بجاست
پرتوافشان می شود پهنای ایران؛ غم مخور
قرنها از حکمرانان خون دل خوردیم
شهروا خواهد شدن حکم امیران؛ غم مخور
گر سیاوش سا فدای کید گرسیوز شویم
معجزت هم می کند تدبیر پیران؛ غم مخور : منوچهر عوض نیا
ای دریغ آن روزگاران رفت و من
مانده ام در چاه تنهایی ، اسیر
هرگزم یاری نمی گوید که : مرد
بس کن و دامان ماتم را ، مگیر
شب ، همه شب اشک چشمان نیاز
می چکد بر دامن اندیشه ام
غم مخور ، غم تا که شاید زودتر
بر کنم از ملک هستی ریشه ام
گر چه هرشب زیر سقف راهرو
بانگ پایی می رود آسیمه سر
پله ها تپ تپ کنان با ناله ای
می دهد از رفت و آمد ها خبر
لیک می دانم که آن جانانه نیست
می شناسم کی صدای پای اوست
رفتن او پر جلال است و غرور
این نه ره پیمودن_ زیبای اوست … : فرخ تمیمی
بر ، فتد این پنجه ی خونین ز ایران ، غم مخور
آسمان ، پر مهر گردد، بس درخشان ، غم مخور
روزگاری نو ، بسازد جلوه هائی پر شکوه
سختی_ دوران، بگیرد رو به پایان ، غم مخور
دکتر منوچهر سعا دت نوری
مجموعه ی گٔل غنچههای پندار