داستانهای استانبول ۸

دو طرف در کنسولگری اسرائیل شش هفت تا پلیس اسلحه به دست وایساده بودن. از دور که نزدیک ‌شدیم ما رو زیر نظر گرفتن. به در بزرگ و آهنی که رسیدیم زنگ زدیم و منتظر شدیم. می‌دونستم از پشت شیشه قدی که اونورش‌رو نمی‌دیدیم انور ومن رو می‌دین.

یه صدا از توی آیفون پرسید: کارتون چیه؟

گفتیم: ما یهودی هستیم. از ایران فرار کردیم.

حدود یه ماه قبل، تو اون سه روزی که گیتی استانبول بود، دو بار باهاش اومده بودم اینجا. می‌دونستم چکار باید بکنیم تا رامون بدن. می‌دونستم کنسول چند سالی قبل از انقلاب تو ایران بوده و فارسی بلده.

درست روز بعد از پرواز گیتی، انور سراسیمه سر رسیده بود. موهاش به هم ریخته بود و صورتش نتراشیده.

انور پرسید: گیتی کجاست؟

گفتم: دیروز رفت تل‌آویو.

گفت: چطوری؟ به این زودی؟

گفتم: اسرائیله دیگه. هوای یهودی‌ها رو دارن.

کتش رو دستش بود. کروات نداشت.

گفت: آخه چطوری بعد از دو سه روز فرستادندشون؟

گفتم: نمی‌دونم. یه پاس موقت و یه بلیط گذاشتن کف دستشون و یه خرده هم پول گذاشتن تو جیبشون.

گفت: من و گیتی حلقه رد و بدل کردیم. من بدون گیتی دیوونه می‌شم.

یقه پیرهنش باز بود.

گفت: من مجبور شدم شبونه از وان دربرم. پلیس نمی‌ذاش بیام. لباسام، پولام، هر چی داشتم و نداشتم موند اونجا.

نگاش دودو می‌زد.

پرسید: می‌آی بریم در مغازه عموم؟

گفتم: باشه بریم.

وقتی با انور تو شهر وان آشنا شدیم گفت خیلی وقته تو ترکیه‌س. گفت عموش تو استانبول آژانس مسافرتی داره. گفت عموش مجبورش کرده شهروند ترکیه بشه. گفت نمی‌خواسته ولی چاره‌ای نداشته. گفت برای اینکه مجبور نباشه تو ترکیه بره سربازی اومده وان تا کاراش درست بشه.

با انور رفتیم خیابون «اردو جاده‌سی» تو محله‌ی «فاتیح». انور تند تند راه می‌رفت. روبروی سردر دانشگاه استانبول رفت تو دفتر یه آژانس مسافرتی و به من گفت بیرون منتظر باش. بعد از چند دقیقه اومد و گفت عموم نبود. گفت بریم خونه‌ش. پیاده رفتیم تا «فیندیک‌زاده». انور تند تند راه می‌رفت. چهل دقیقه طول کشید. انور تو سر یک کوچه فرعی به من گفت اینجا منتظر باش. بعد رفت توی کوچه و زنگ یه خونه رو زد. کمی منتظر شد. دوباره زنگ زد. کسی در رو باز نکرد. انور برگشت.

پیاده با قدمای آروم برگشتیم هتل. انور ساکت بود.

به انور گفتم: خودت‌رو ناراحت نکن. امشب‌رو تو هتل بمون، یه دوش بگیر و استراحت کن.

گفتم: فکر پولشم نکن. من حساب می‌کنم.

اون سی چهل روزی که تو وان بودیم انور خیلی مهربونی کرده بود. چند بار ما رو برده بود رستوران و نذاشته بود دست تو جیب کنیم. هر بار هم که می‌رفتیم پلیس همرامون می‌اومد ترجمه می‌کرد.

انور دو روز تو هتل موند و بعد رفت. ولی هر چند وقت یکبار می‌اُمد و سر می‌زد. از گیتی براش نامه اومد بود. یه کم آروم شده بود.

یه روز انور اومد. تو لابی نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم. به سرم زد که ما هم بریم کنسولگری اسرائیل.

به انور گفتم: ما هم مثل گیتی و بقیه یهودی‌هایی که با من تو یه اتوبوس از وان اومده بودن می‌ریم اونجا. میریم و می‌گیم ما هم یهودی هستیم. اگه بگیره تو به گیتی می‌رسه. من هم از اونجا راحتتر خودم‌رو می‌رسونم انگلیس پیش برادرم.

در باز شد و ما وارد خان بعدی شدیم. اونجا بازرسی بدنی‌مون کردن و بعد در بعدی باز شد. بعد از اون هم یه ده دقیقه‌ای طول کشید تا گفتن بفرمائین کنسول منتظر شماس.

کنسول به انگلیس گفت: چکار می‌تونم براتون بکنم؟

انور انگلیسی بلد نبود. من جواب دادم: ما یهودی هستیم. از کوه فرار کردیم.

کنسول پرسید: اسمتون چیه؟

اسمامون‌رو گفتیم. کنسول یادداشت کرد. بعد چند تا کاغذ رو زیر و رو کرد.

کنسول گفت: ولی عجیبه که اسمتون تو لیست اونایی که ما منتظرشون هستیم نیست.

من هیچی نگفتم.

از اون ایرانیایی که مثل من از کوه در رفته بودن و تو وان بودن بیشتر از نصفشون یهودی بودن. تو اون مدت فهمیده بودم که فرار یهودی‌ها برنامه‌ریزی شده بود. تو کنسولگری استانبول اسامی اونایی رو که تو راه بودن داشتن و می‌دونستن حدودا کی از راه می‌رسن.

کنسول بلند شد و رفت یک کتاب از میون صد کتابی که تو کتابخانه اتاقش بود اورد و داد دست من. بعد دوباره رفت روی صندلیش نشست.

گفت: بخون.

کتاب به زبان عبری بود. من نمی‌دونستم باید از راست بخونم به چپ یا برعکس. نمی‌دونستم کتاب‌رو سر و ته دست گرفتم یا نه؟

گفتم: نمی‌تونم.

کنسول با انگشت به چیزی که روی دیوار سمت چپش بود اشاره کرد و پرسید: اون چیه؟

ستاره داود نبود. صلیب هم که نبود، تازه اگرم صلیب بود که مال مسیحیا بود.

گفتم: نمی‌دونم.

بعد گفتم: می‌دونین چیه آقای کنسول؟ پدر من یهودی بود اما مادرم مسلمون. پدرم وقتی کوچیک بودم مرد، برای همین من با خانواده مادرم بزرگ شدم و این چیزا رو یاد نگرفتم.

بعد یه نگاهی به انور انداختم. به انور گفته بودم که کنسول فارسی بلده.

انور رو به من به فارسی گفت: این چه وضعشه؟ چرا این آقا حرف ما رو قبول نمی‌کنه؟ ما این همه بدبختی کشیدیم تو ایران. حالا هم اومدیم اینجا بی‌پول و بی‌کس.

کنسول گوش می‌کرد ولی به روی خودش نمی‌اورد که می‌فهمه.

انور ادامه داد: ما دیگه تو ایران جایی نداریم. اینجا هم که نمی‌تونیم بمونیم. می‌خوایم بریم سرزمین موعود.

کنسول لبخندی رو که لباش افتاده بود رو جمع کرد و با قیافه جدی پرسید: چی می‌گه؟

براش ترجمه کردم.

کنسول گفت: من با خاخاممون تو تهران تماس می‌گیرم. اگه هویت شما رو گواهی کنه می‌تونم کمکتون کنم، وگرنه کاری از دستم برنمی‌آد.

کنسول شماره تلفن من تو هتل رو گرفت و گفت هر وقت خبر بیاد باهاتون تماس می‌گیرم.

سه روز بعد کنسول خودش زنگ زد.

کنسول گفت: کنیسه‌ی ما تو تهران متاسفانه نتونسته یهودی بودن شما رو تائید کنه. هر وقت تونستین مدرکی برای یهودی بودن بیارین می‌تونین دوباره به ما مراجعه کنین.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!