برگریزان / پاییز / خزان : در زنجیری از سرودهها

 

 

 

بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم
چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا
از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی از آن می‌های پاییزی
به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را : مولوی
 
نیست آسان خون نعمت های الوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن!
سال‌ها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می‌باید به دامان ریختن : صائب تبریزی

شنیدستم که وقت برگریزان/شد از باد خزان، برگی گریزان
میان شاخه‌هاخود رانهان کرد/رخ ازتقدیر،پنهان چون توان کرد
بخود گفتا کازین شاخ تنومند/قضایم هیچگه نتواند افکند
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج/ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج
قبای سرخ گل دادند بر باد/ز مرغان چمن برخاست فریاد
ز بن برکند گردون بس درختان/سیه گشت اختر بس نیکبختان
به یغما رفت گیتی را جوانی/کرا بود این سعادت جاودانی
ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند …. : پروین اعتصامی

کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست
عزیز دار محبت که خار زار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست
به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست
بیا که پرده ی پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست
مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست
گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست
به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست : شهریار
 
یاد تو یاد عشق نخستین ست
یاد تو آن خزان دل انگیزست/کو را هزارجلوه ی رنگین ست
بگذار زاهدان سیه دامن/ رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند/ اینان که آفریده ی شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم/کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها ترا بگوشه ی تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم : فروغ فرخزاد

جانی شکسته دارم از دوستی گریزان
در باورم نگنجد بیداد از عزیزان
وایا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند
آیا برادرانیم با یکدیگر ستیزان
آه آن امیدها کو چون صبح نوشکفته
تا حال من ببینند در شام برگریزان
از جور دوست هرچند از پا فتادگانیم
ما را ازین گذرگاه ای عشق بر مخیزان : فریدون مشیری
 
کاش می شد سرزمین عشق را
در میان گامها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک
عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه
قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس
تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش میشد با نسیم شامگاه
برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلب ها
مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد … : مریم حیدرزاده

دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست ؟ یا نه دیگری ست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم وحیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پر پر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
بازهم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه ی مردم شد او : حمید مصدق
 
مهر آمد آبان و آذر شد/ نوبت غارت خزان آمد
هر چه گل بود و شاخه بود شکست
باغ زین داغ درفغان آمد
زرد شد سبزه ها و مرد درخت
باغ از این دردها به جان آمد … : مهدی سهیلی

من در شبی برهنه تر از مرمر سیاه
بر فرش برگ های خزان راه می روم
اما نگاه من به عبور پرنده هاست
وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان
در دیدگان خیره ی من چکه می کند
مانند شیشه ایست که از ماورای آن
سنگ و گیاه و جانور و آدمی : ترند
من ، از نسیم سرد خزان ، بوی خاک را
همچون شراب تلخ
هر دم به یاد خانه ی ویران مادری
می نوشم و گریستن آغاز می کنم … : نادر نادرپور
 
شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟
چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو ؟ دکتر شفیعی کدکنی

شب ِ دشمن، شب ِ زمستانی‌ست
سبز ما نوبهار ايرانی‌ست
سبز ِفرداست، سبز ِ نور و نشاط
آخرين ريگ ِ کوزه‏ی خیّاط
سبز ِ نوروزِ ِ صد خزان‏گـُذر است
سبز ِ نور و نشاط را خبر است … : محمد جلالی (م‏.سحر) 
 

شا هد بد روزگاری بوده ایم
روزگا ر تیره تاری بوده ایم

اوفتاده در ‌پی خیل فریب
خوش خیالی را قراری بوده ایم

بهراستقرار آزادی و عدل
قهقرا را ، رهسپاری بوده ایم

جای صلح ومهربانی و وداد
ظلم وکین را پاسداری بوده ایم

از زمان سلطه ی جهل و ريا
در کف بس کجمداری بوده ایم

بلبل عاشق زبستان پرکشید
چون خزان درهر بهاری بوده ایم

عاشقان در وصل معشوقه به کام
ما خم کوی نگاری بوده ایم

عشق در پستوي خانه شد نها ن
گراسیر موی یاری بوده ایم

چون خزان درهر بهاری بوده ایم
شاهد بد روزگاری بوده ایم
 
دکتر منوچهر سعادت نوری
 
مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار

About this Blog

 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!