١
همیشه قلب من، با یاد آنجا ست
درون رگ رگ آن خا ک زیبا ست
که قوم آرین، منزل بر آن سا خت
خجسته نا م ایران، ازهمانجا ست
دیاری ، قا فله سا لار دانش
و رنگین پرچم ا ش ، پا ینده بالا ست
همیشه یاد من، برقلب آنجاست
که آنجا آسمان، صافست ومینا ست
و تا سوی خلیج_ نیلی_ فا رس
کنا ر_ آن خزر، دیرنده دریا ست
ندیدم بهتر از آن سرزمینی
و آنجا ، بهترین نقطه به دنیا ست
٢
ای سرزمین و خاک_ اهورائی / همسان _آن پرنده ی رویائی
تنگ _غروب _ ساحل_ دریائی / گشتی اسیر_ پنجه ی این بیداد
دلبستگان _تو ،به هم آوائی/ بر بال_ یک سحر گه میترائی
در کوشش و تلاش ،که فردائی/ از قید و بند _خصم ، شوی آزاد
افسانه نیستی، که تو: دنیائی / بر جان و روح_ ما تو: تسلائی
ای سرزمین و خاک_ اهورائی/ ای ششهزاره قصه تو ، بر یاد
٣
خواهم بروم به سر ز مین _ نور
خورشید رخ ات به روی من تابد
دانی که کنون ، دلم چه می خواهد
هر جا که نظر کنم ، ترا یابد …
٤
بعد یک عصر و عهد ناهنجار
پهنه ی سرزمین ایزد یار
فر و جاه دوباره می جوید
نسل آگاه و بخرد و بیدار …
۵
بر قلب_ آن دیار ، که پیوسته یا د_ما ست
دلبسته ماند ه ایم ، که روزی سفر کنیم
آنجا که سینه چاک ، بگردیم گرد_ شهر
از یک سبوی_ پاک ، لب_ تشنه ، تر کنیم
در پرتو_ تشعشع_ خورشید_ آن دیار
جان و روا ن_ خویش ، بسی تازه تر کنیم
با کاروان_ بابک و افشین و مازیار
کاخ_ عدو خراب و ، ز بن ، زیر و بر کنیم
در هر کنار و گوشه ی آ ن مهد_ پرگهر
وجدی ، بسان_ آدم_ نوع_ بشر کنیم
آنجا که قرص_ ماه ، درخشد بر ﺁسمان
با صد هزار جلوه ، که حظ_ بصر کنیم
وندر فضای_ یکشب مهتاب_ پر شکوه
رقصان شویم و زمزمه ی_ عشق ، سر کنیم
٦
فضای بغض و خشم باد و توفان ماند و من ماندم
سکوت سرد وحشت در زمستان ماند و من ماندم
به شوق کوی آ ز ا دی روان گشتند مرد و زن
ولی طوق ا سا رت بر گریبان ماند و من ماندم
چه بی سامان شد و ویران ، سرای بابک و ساسان
شبیخون خزان ها در بهاران ما ند و من ماندم
به خاموشی فتاد آن شیهه ی ا سبان ا سکند ر
و تازی رفت و اما باز ایران ماند و من ماندم
شکیبایی غزل سر داد و بس نیکو پیام آورد
کنار نعش خسرو ، آسیابان ماند و من ماندم
بسا آزاد گان نا بود و یا در چنگ ا ستبد ا د
فضای بغض و خشم باد و توفان ماند و من ماندم
طلوع صبح زرین رهایی را خلا فی نیست
نگاه یک جهان بر آن دیاران ماند و من ماندم
٧
چه شود اگر که روزی ، تو بسان خشم_ توفان
شکنی سکوت دیرین ، که ز جان شوی خروشان
به گذار و کوی و میدان ، چو فرشته رخ نما یی
که رها دهی دیاری ، ز حصار و بند_ د یوا ن
و فرو کشی ستمگر ، ز فراز_ برج_عا ج ا ش
فکنی به باد برج ا ش ، که شود چو خاک یکسان
چه شود که پرکنی شهر ، همه از عطر_ شقایق
وبه رقص ، گیسوان را ، زشعف دهی تو افشان
تن_ خویش را سپاری ، به پناه_ جامه ای شیک
نه به آنکه جبر گوید ، چه به پوش یا به پوشان
به صفای_صبح_صادق ، به سلا م_گرم_عاشق
به پیام_جام_حا فظ ، که دمی شوی غزلخوان
چه شود ترانه گویی ، به زبان و لحن_آزاد
و کلا می عاشقانه ، فکنی نثار_ یاران
به بساط_هرچه وادی ، به بری نشاط و شادی
وز باده مست گردی ، چو روی به کوی_ مستان
چه شود اگر که روزی ، چو فرشته رخ نمایی
و رها دهی دیاری ، ز حصار و بند_ دیوان
٨
ما ، نسل ضربه دیده ز پرگار_نفرت ا یم
ما ، ازبرای_نسل_ بشردرس_عبرت ا یم
با شد دیار و کلبه ی ما ، پر شود زمهر
ما ، د وستدا ر_ حربه ی عشق و مسرت ا یم
دکتر منوچهر سعادت نوری