با تکیه بردیوارهای خرابم
پا مینهم به درون صفری
پر از نور مبهم مه آلود.
نیستی چنگ مینوازد در آنجا
سراب بند کفش هایش را می بندد
ترفند صبحانه اش را صرف میکند.
و پوچی درد
چون زبانه شعله ای خشمناک
آخرین منطق من را میلیسد.
از این دریافت در عذابم
به پناه گاهم باز میگردم
بگویید اینهم عاقبت آدم ترسو
©آزاده آزاد