صبح که بر میخیزم، سپتامبر را در مییابم. ما بین سرشاخههای دو درخت ستبر، ایستاده است. سپتامبر.
با سپتامبر بر پیکر ابرها، نور دلمه شده میتراود.
دیری است شجره نامه سپتامبر را جسته ام. نسبش در جایی به شهریور و مهر میرسد، در جایی دیگر به مردی که مفصلهایش را بر بلندای ستیغ کوه خیرات کرده بود، و دورتر به زنی از جنس سراغاز. سپتامبر را در میابم. بر آرامش صبحگاهی و بر جنبش فیلسوفانه برگهای خشک گلدان که میجنبد با نسیم. عید پائیز است. و سال نو زرد. سپتامبر در میان بیشه زاران سوخته دوردست، انبوه خاکسترها را میکاود. هاله لویا، و اسلام و علیک خجسته باد این مهمانی خیس کبود.
سپتامبر فرشی میگستراند بر پهنه آرامش و سکون. آنجا که در کنج نیمکتی متروک میتوان لختی به “او” اندیشید. سپتامبر را در میابم که کوله بارش را درعمق کهکشانی تمشکزار میگشاید… میگشاید و رازهایش را دانه دانه برمیشمرد، تا مگر کم نشده باشند. سپتامبر، من قاب شده را …من قاب شده را به مغازله عاشقانه با دیوار فرا میخواند؟
سپتامبر
ماه ابرهای کومولوس
و جادههایی خاکی که دل سیری از افق در خواهد آورد.
ماه توقف جستجوی تیم نجات
برای یافتن زنی که در شیب درّه نجیب جنگل محو شد.
سپتامبر ۲۰۱۰