داستان ظلم و بیدادگری و سکوت اجباری مردم
ایکاش که بیدادگران تاریخ و دیکتاتور های عزیز و شیادان هفت خط لااقل یکی از کتابهای مربوط به دیکتاتور ها و ظلم آنان و سرنگونی و اعدامشان توسط خلق و مردم را میخواندند تا هم خودشان را نجات میدادند و هم ازخون ریزی های بیشتری جلوگیری میکردند. آقای پرویز خطیبی کتابهایی دارد بنام شهر بلخ و دیوان بلخ اگر اشتباه نکنم همه آنان میتوانند درسهایی آموزنده به دیکتاتور های گرام باشند و چون ایشان جدی و شوخی را در هم میکرده است لاجرم کتاب خسته کننده هم نیست.
در به تصویر کشیدن مردم وافراد شهر بلخ هم بخوبی کار خودش را انجام داده است. شهر بلخ و یا بلخو هیج ربطی به نامهایی که اکنون بعضی شهر ها شبیه به این نام دارند نیست. یک شهر استثنایی است و برای راهنمایی و هدایت این داستانها نوشته شده است نه برای آزار و اذیت کسانیکه به سهم خود قانع نیستند.
در شهر بلخو قرار بر این بود که هر وقت که پادشاه و یا حاکم و یا رهبر و یا رییس جمهور شهر کارش تمام میشود و یا مییمرد باز شاهی را رها کنند و باز بر سر هر کس که نشست او حاکم و یا رهبر و یا پادشاه میباشد.
میگویند که ابرقدرتها و یا کسانی که دنیا را میچرخانند یک سکه نقره به یک مرد گدا دادند تا در گوشه ای بایستد. و بعد شاهدان عینی میگویند که آنها با اطلاع از دانش مدرن و تکنیکهای فراوان یک باز مصنوعی شبیه باز طبیعی درست کردند و با هدایت کامپیوتری آنرا بر سر گدا نشاندندو گدا یک دفعه پادشاه شد. باحتمال آنان برنامه خود را به دست گدا دادند تا او اجرا کند. بطور کلی آنان میخواستند تا کشور پادشاهی بلخو کاملا ویران و مردمش یا کشته شوند و یا بیسواد و بی شعور بشوند. فقر دزدی هیزی دروغگوی جنایت و خیانت بایست گسترش یابد و مردم بایست بطور کلی بی تفاوت و بی اراده شوند و کم کم بصورت آدم مصنوعی که هدایت میشود در بیایند. به همه خوبی ها و کمالات انسانی بیگانه شوند و دین و مذهب و اعتقاد را وسیله کشت و کشتار قرار دهند. از دانش و بینش دوری کنند و به خرافات و اطاعت محض بدون چون و چرا در بیایند انتقاد نکنند و سوالی ننمایند. مطیع و منقاد باشند و هیچ کاری را بدون دستور انجام ندهند. براحتی آدم بکشند و براحتی دزدی و فساد کنند و به دیگران تجاوز نمایند.
گدای پادشاه شده نه تنها این برنامه را بخوبی اجرا میکرد بلکه با نظر خود و متملقان اطرافش حتی بیشتر از دستور اربابان بمردم ظلم میکرد. وی دختران آنان را میربود بعداز تجاوز به آنان یا آنان را میکشت و یا زندانی میکرد با به دزدان و قاتلان و ثروتمندان خبیث میفروخت او تمامی کشور را به حراج گذارده بود و تمامی منافع یک ملت بزرگ نظیر ملت بلخو را به آسانی بدست دزدان وغارتگران بین المللی میداد. ملت روز به روز بیچاره تر و درمانده تر میشدند و از ترس حمله های وحشیانه عوامل و مزدوران گدای پاشاده جرات دم زدن نداشتندو پادشاه هر کسی را که انتقاد میکرد یا میکشت و یا حامله میکرد و اگر مرد بود معقد او را با فرو کردن آلت افراد زیر دستش پاره میکرد. و یا از بطریها استفاده میکرد.
پادشاه که با دستکاری تقلب به این مقام رسیده بود حالا همه اینکار ها ودیعه خداوند تبارک وتعالی بحساب میگذاشت و میگفت که خدا توسط باز شاهی او را انتخاب کرده و هیچ کس حق اظهار نظر ندارد و بایست هرچه که او میگوید و میکند بدون چون و چرا اطاعت محض کنند. گدای شیاد که حالا پادشاه شده بود همه مردم را در فقر و فاقه نگه داشته بود تا هیچکس نتواند اعتراض کند و یا اعتصاب نماید زیرا همه دست بدهن بودند و هیچکس هیچ پس اندازی نداشت که حتی مخارج دو روز اعتصابش را بدهد. این بود که همه مردم در سکوتی اجباری فرو رفته بودند.
گدا که هیچ معلوماتی نداشت ویک گدای واقعی بیسواد بود حالا به آن درجه حشمت و شکوه رسیده بود که مردان دانا مسن در برابرش خم میشدند و دلبران فتان برای مصاحبت او دست و سر میشکستند. گدایی که برای یک لقمه نان مدتها بایست دعا و ثنا میگفت و منتظر میشد تا کسی به وی یک سکه برنز بدهد و در رویایش یک شام سیر میدید حالا خزانه کشور در اختیارش بود و میتوانست میلیارد ها دلار را هزینه کند و هر طوری که عشقش بخواهد آنرا خرج کند. البته بعضی از همان گدایان سابق و یا دعده دیگری از مردم شیاد و دو رو و تملق گو وی را احاطه کرده بودند و آنان از سر صدقه باز کامپیوتری شاهی که بر فرق گدا نشسته بود صاحب آب و نانی و مقامی و منزلتی شده بود. این گدایان بعنوان وزیر و سفیر مثلا به وی خدمت میکردند. وی تمامی وزارت خانه های معمول دنیای متمدن را بست و بجای آنها وزارت خانه های من در آوردی و مهمل درست کرد. وی عملا جنگ و کشتار را نعمت خداوندی میدانست و شخصا خودش دستور کشتن بیگناهان را میداد. او وزارتخانه ای نظیر وزارت کشتار و دزدی و وزارت نفاسات و نجسیات و وزارت تقیه و دروغ گشوده بود و وزاری آن وزارتخانه را هم خودش انتخاب میکرد. وی کشور بلخو را که یک کشور متوسط بود بیک کشور زیر خط فقر تبدیل کرده بود. دزدان اطراف وی میلیارد ها دلار را با ماشین و گاری و کامیون از کشور خارج میکردند و وزارت دروغ و تقیه او که مثلا کار وزارت کشور را میکرد میگفت ما هیچ نمیدانیم.
او تمامی دانشگاه ها و مدارس فنی وحرفه ای را منحل کرد تا مردم نتوانند درس بخوانند و چیز فهم شوند. او میخواست طبق نظریه اربابانش همه طبقه متوسط را که موی دماغ ابر قدرتها بودند نابود کند. و یک طبقه فقیر بجای آنها درست کنند که همه در تحت فرمان او باشند. در ضمن میخواست تعداد افراد را کم کند تا راحت تر بتواند حکومت نماید.
یادم میآید که یک روز یکی از معلمان کشور بلخو میگفت که در کلاس درس شاگرد زیبا و ثروتمند و درس خوانی گریه میکرد از او پرسیدم که چرا گریه میکنی گفت میترسم بزرگ که شدم گدا بشوم. گفتم تو که شاگرد به این خوبی هستی و پدر و مادر بسیار ثروتمند هم که داری دختری بسیار زیبا هم هستی امکان اینکه گدا شوی صفر است گفت نه آقا. پدر و مادرم میمیرند. ثروتشان را کشور بلخو مصادره میکند. من را هم به زندان میاندازند. و پس از خروج از زندان نه تنها درس خوانده ام بلکه پیر و مریض و بیچاره هم هستم و من از آن روز میترسم. دیدم که بچه چقدر درست میگفت. هیچ تضمینی نیست و هیچ قانونی هم وجود ندارد یک گدا یک روز پادشاه میشود و یک آدم خوب به زندان وشکنجه گاه میرود.
گدای پادشاه میخواهد همه چیز را از بین ببرد و مردم را به جامعه بی طبقه گدا مبدل سازد. و تمامی عقده های گدایی خود را خالی نماید و یک کشور را گدا کند. و همه کارخانه ها و معادن و دانشگاه ها و مدارس و اشخاص دلسوز و مهربان و آگاه را بکشد. تا هیچ دغدغه ای نداشته باشد. خودش باشد و تعدادی از نوکران و چاکرانش.