ما ايرانيان، بی آنکه کشورمان در قرون هجده و نوزده و بيست مستعمرهء جائی شده باشد، همواره درد مستقل نبودن داشته و خواست استقلال را در کنار «بقيهء خواست ها» مان جا داده ايم. اگر از نبودن آزادی ناليده ايم علت فقدانش را در غيبت استقلال جسته ايم؛ اگر عليه سلطنت برخاسته ايم و طلب جمهوری کرده ايم بقای اولی و نيامدن دومی را ناشی از نداشتن استقلال دانسته ايم؛ اگر خواستار ملی شدن صنايع نفت مان بوده ايم اين کار را تضمينی برای استقلال خود تلقی کرده ايم و حتی اگر در سی سال پيش يک سره به دامان اسلام و آخوندهای بيسواد و بی تجربه در کار کشورداری آويخته ايم تصورمان آن بوده که با پذيرش حکومت اسلامی درها را بروی نفوذ خارجيان استعمارگر و استقلال برانداز می بنديم.