از ملاقات برمی گشتم، ملاقات با مادرم. مادرم زار می زد، گریه می کرد. همه وجودش داشت از چشمانش به شکل اشک بیرون می ریخت. به صورتش که نگاه می کردم، تمام غم دنیا را می شد لای تک تک چروک های خسته صورتش دید. ضجه کنان از من می خواست که هرچه بازجوها می خواهند بپذیرم.
می گفت “مادر، نمی خوام بمیری! بعد از این همه سال پشت درهای زندان پیر شدم، آرزو دارم بیایی بیرون، عروسیت رو ببینم. دستانت را توی دستهای سهیلا بگذارم. اون دختر سالهاست که منتظرته. هرچی میگن بکن. دیگه تحمل ندارم!”
بیشتر از پنج سال و نیم از زندانم می گذشت. یک سال زیر بازجویی بودم تا رفتم داگاه. در دادگاه اول به اعدام محکوم شدم. دادگاه بیشتر از هفت دقیقه طول نکشید. نه کیفرخواست داشتم و نه وکیل مدافع و نه هیات منصفه و نه حتی دادستان در دادگاه حاضر بود. من بودم و حاج آقا رازینی و محافظ ایشان.
بعد از یکی دو تا سوال و جواب که جز توهین و تهدید نبود، حکم اعدامم را صادر کرد. به همت آیت الله منتظری و نفوذ ایشان در دادگاه عالی قم و شورای عالی قضایی، پس از ده ماه انتظار زیر حکم اعدام به دادگاه دوم رفتم و به بیست سال حبس محکوم شدم.
بعد از آن سالی نبود که ماهها در سلولهای انفرادی و انباری و اتاق های قرنطینه نگذرانده باشم. حالا تابستان سال 67 بود. بعد از ماهها انتظار در اتاق قرنطینه و در انتظار کمیته مرگ، همه ما را به محل سابق اطلاعات سپاه که قبلا ماهها و ماهها در آنجا بازجویی شده بودم منتقل کرده بودند.
از اعدام های دسته جمعی بچه ها در سراسر کشور خبر داشتم. نگرانی مادرم هم همین بود. در سراسر شهر شایعه شده بود که مرا هم اعدام کرده اند. حالا مادرم مرا که پس از ماهها ظاهرا از قبر بیرون آمده بودم در مقابل چشمانش می دید. در ناباوری بود اما مقابلش نشسته بودم. بازجو به او گفته بود که مرا متقاعد کند که مصاحبه بدهم و گرنه من هم مثل امین اعدام خواهم شد.
امین شوهر خواهرم بود که یکی دوماه قبل پس از تحمل هفت سال زندان بدون دلیل اعدامش کرده بودند. بی جهت و بدون کمترین رابطه تشکیلاتی با سازمان مجاهدین خلق ابتدا به بیست سال حبس محکوم شده بود. چندماهی قبل از اعدام حکمش به ده سال تقلیل پیدا کرده بود و قرار بود آزادش کنند که موج مرگ سراسر زندانها را گرفت و متاسفانه امین را با خود به گورستانهای نامعلوم در کشید.
بیشتر از دو هفته بود که در سلول انفرادی زیر فشار بودم که مصاحبه را بپذیرم. حالا مادرم را روبرویم نشانده بودند. مادری که شش سال پیش از آن سفارشم کرده بود که “اگر آزاری به کسی در زندان برسانی و یا تواب و آدم فروش شوی، شیرم را حرامت می کنم” حالا ضجه کنان از من می خواست که هرچه بازجو می خواهند بپذیرم.
در چشمان پراشکش می دیدم که بعد از همه این سالها زجر و سختی، حاضر به مصاحبه شده است. همان چشمانی که در اولین ملاقات های پس از دستگیری به من فریاد می کردند که هرچه بازجوها می خواهند نباید بپذیرم.
مادرم پس از موج اعدام ها بریده بود.
غرورش را برای حفظ جان من که به نظرش تازه با معجزه ای که شاید هنوز هم باورش نمی شد از قبر به بیرون جهیده بودم، زیرپا می گذاشت. شدت بیرحمی و کشتار مچاله اش کرده بود. همه وجودش من را زنده می خواست. مصاحبه و اعتراف تلویزیونی و این حرفها دیگر برایش مهم نبود.
اما من مطمئن بودم که حتی اگر مصاحبه هم بدهم باز اعدامم خواهند کرد. مطمئن بودم مصاحبه من هیچ ارزشی ندارد. به قول معروف، «آنجا که عقاب پر بریزد، از پشه لاغری چه خیزد». خیلی ها پیش از من زیر فشار برای مصاحبه رفته بودند. مطمئن نبودم که تا چه اندازه تحمل خواهم داشت. از انفرادی که اصلا نمی ترسیدم، ماههای طولانی و در نوبت های متوالی سلول انفرادی را تجربه کرده بودم. کابل را هم مطمئن بودم در حد متعارف، یعنی چند روزی و چندصدتایی، تحمل خواهم کرد. ولی باز جو می گفت اگر واقعا مصاحبه تو برایمان مهم باشد، با یک برنامه ریزی یک ماهه هرچه را بخواهیم خواهی گفت.
آنقدر واقع بین بودم که در مورد توان و اندازه مقاومت انسانها دچار توهم نباشم. خوب می دانستم و به تجربه هم دیده بودم که توان و مقاومت انسان محدود است. یا زیر شکنجه می میری و یا حرف می زنی. حرف زدن هم حد و حسابی نداشت، از دادن اطلاعات تا مصاحبه های تلوزیونی و اعترافات مضحک و لجن پاشی به خود و دیگران.
و این محدود به هیچ گروه معینی هم نبود.
از مجاهد خلق و چریک فدایی اقلیت و پیکار و رزمندگان گرفته تا راه کارگر و حزب توده و حزب رنجبران و جبهه ملی و نهضت آزادی، همه و همه، هم زیر شکنجه قربانی داده بودند و و هم تواب و واداده نصیب شان شده بود. اگر حسین روحانی و قاسم عابدینی تاب تحمل شکنجه را نیاورده و تواب شده بودند و در شعبه بازجویی کار می کردند، سپاسی آشتاینی زیر شکنجه تا حد مرگ مقاوت کرده بود و بالاخره بدنش تاب تحمل را از دست داده بود و با زندگی وداع کرد. اگر احسان طبری و نورالدین کیانوری پشت دوربین نشستند و یا خسرو (محمدمهدی پرتوی) در دادگاه در کنار حجت الاسلام ری شهری حاکم شرع دادگاه در مقام شاهد حاضر شده و تا می توانست پرونده های هم قطاران دیروز خود را سنگین تر کرده و آنها را راهی دیار مرگ و نیستی کرد، در مقابلش عباس حجری که بیش از بیست و پنج سال زندانهای شاه را تجربه کرده بود تا پای مرگ مقاومت کرد و زیر شکنجه جان باخت و یا رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) مقاومت کرد و جان باخت.
با همه ی اینها بعد از سالها تحمل شکنجه، سلول انفرادی و زندان باز در مقابل بازجو نشسته بودم که از من مصاحبه می خواست.
او چنانکه خودش می گفت، مصاحبه ی من برایش ارزش این را نداشت که روزها و هفته ها برایم برنامه ریزی کنند. فقط می گفت اگر می خواهی اعدام نشوی باید مصاحبه بدهی. من هم پذیرفته بودم که اعدام شوم. مطمئن بودم که مصاحبه هیچ تاثیری در زنده ماندن یا نماندن من نخواهد داشت. فقط نمی خواستم این شانس را داوطلبانه و بدون کمترین مقاومتی به بازجو بدهم که با بدنامی به طناب دار آویزانم کنند. ولی مطمئن نبودم که اگر فشار را شروع کنند تا چه اندازه تاب مقاومت دارم. چند روز و یا چند هفته می توانم شدت ضربات کابل را تحمل کنم و یا چندساعت و یا چند روز توان مقاومت دست بند قپانی را خواهم داشت. ولی مطمئن بودم که اگر بازی را شروع کنند، دو راه پیش پایم بیشتر نیست. یا مرگ است، که آرزو می کردم بدون درد و شکنجه سراغم می آمد، و یا بریدن و خرد شدن و شکستن زیر ضربات کابل و دستبند قپانی و جوجه کباب شدن (اصطلاحی که به یکی از شیوه های شکنجه در آن دوران می گفتند.)
اعتراف گیری در آن سالها از حسینیه اوین به همت آقای لاجوردی شروع شده بود. لاجوردی نه فقط اطلاعات زندانی را می گرفت، که بقول خودش تواب می ساخت. تواب یعنی اینکه از گذشته خودت باید احساس شرم می کردی، پشیمان می شدی، می پذیرفتی که عامدا خیانت کرده بودی و حالا پس از پذیرفتن جنایت و خیانت، پشیمان هستی و ازهمه مسخره تر اینکه هر حکمی هم که دادگاه انقلاب صادر می کرد، از آنجا که دادگاه اسلام و انقلاب بود، عین رافت و رحمت خداوندی بود و با جان و دل پذیرا می شدی.
دستگاه تواب سازی و اعتراف گیری لاجوردی به همت چشم بند، سلول انفرادی، ماهها با چشمان بسته در راهروهای زندان نشستن و تحمل صدها ضربه کابل و دستبند قپانی و هزاران شکل دیگر از آزار و اذیت ، دهها و صدها نفر را پشت دوربین های تلویزیونی مدار بسته اوین و یا شبکه های سراسری صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران ظاهر کرده بود.
در سراسر زندانهای کشور با شکنجه های طاقت فرسا دهها و صدها نفر را در مقابل دوربین ها نشانده و وادار به اعترافات مضحک و مسخره کردند. آیت الله منتظری تنها کسی بود که معترض این جنایتها شد.
خوب به یاد دارم سال 1365 بود. حجت الاسلام ناصری نماینده آیت الله منتظری برای بازدید به زندان مشهد آمده بود. ایشان می گفت آیت الله منتظری عمیقا نگران شرایط حاکم بر زندانها هستند. آیت الله منتظری واقعا خواهان توقف این شیوه های غیرانسانی و غیراخلاقی دربازجویی و شکنجه زندانیان بود. ایشان بارها با دیدن فیلم ها و شرایط حاکم بر زندانها در آن سالها به گفته ی آقای ناصری گریسته بود.
ناصری می گفت آیت الله منتظری معتقد است که اگر امروز نتوانیم جلوی این رفتار غیرانسانی را بگیریم، هیچگاه موفق به کنترل آن در آینده نخواهیم بود. فردا هر مخالفتی را حتی از درون محافل درون حکومت به همین شکل سرکوب کرده و درهم خواهند شکست. در مقابل دوربین های تلویزیونی ما را نیز وادار به اعترافات مضحک و دروغین خواهند کرد.
چند ماهی نگذشته بود که مهدی هاشمی از نزدیکان بیت آقای منتظری در مقابل همان دوربین ها نشست و همان اعترافاتی را کرد که پیشتر اعضای جامعه بهائی، سازمان مجاهدین خلق، فدائیان، پیکار و حزب توده و رنجبران به آن وادار شده و انجام داده بودند. پروژه تواب سازی اینبار پا را از حوزه مخالفین و دگراندیشان فراتر گذاشته و وارد حریم دومین شخصیت نظام جمهوری اسلامی ایران، نیابت رهبری، شده بود. اینبار مهدی هاشمی بود که عاجزانه از امام خمینی برای گناهان خود از جمله قتل و آدم کشی، فساد و اتهام علیه امنیت ملی و افشای اسرار مملکتی تقاضای بخشش می کرد و در همان حال خود را مستوجب شدیدترین مجازات ها می دانست و آیت الله منتظری را فریب خورده.
آن روزها متاسفانه کسی دوراندیشی آیت الله منتظری را در محافل رهبری نظام اسلامی نداشت و ایشان را در مقابل خودسری ها و اعمال خشونت های بی اندازه رهبری و محافل حامی او تنها گذاشتند.
آنچه امروز شاهدیم، ادامه همان پروژه های تواب سازی است.
حسین شریعتمداری ها، روح الله حسینیان ها و الهام ها وطائب ها در کنار رازینی و پورمحمدی ها و دیگر جنایتکاران دستگاه امنیتی سالهاست که در این پروژه ها خبره شده و اساسا تفاوتی نمی کند که فرد دستگیر شده چه کسی است. از آیت الله شریعتمداری گرفته تا حسین روحانی و نورالدین کیانوری و مهدی هاشمی و عباس عبدی و هاله اسفندیاری و جهانبگلو، و امروز ابطحی و عطریان فر وفردا شاید بهزاد نبوی و حجاریان و تاج زاده، یک راه بیشتر پیش پایشان نمی گذارند. شکنجه و عذاب تا آنجا که یا بمیری و یا در مقابل دوربین نشسته و متن های از پیش آماده شده وزارت اطلاعات و اطلاعات های موازی سپاه و دادستانی را که در بیت رهبری سناریوی آنها نوشته می شود، قرائت کنی.
دیدن ابطحی، با آن چهره درهم شکسته که انگار هزارسال بر او گذشته بود، در نمایش مسخره ای به نام دادگاه جز تولید سناریوی تکراری دیگری از جنایت های باند شریعتمداری ها و طائب ها نیست.
ابطحی هم قربانی دیگری است که علیرغم میل خود و زیر بار فشارهای طاقت فرسا وادار به اعترافات دروغینی شده است که قرار است لیست جاسوسان و وابستگان به اجنبی را طولانی تر کند.
اگر تا دیروز مجاهد و فدایی و توده ای و پیکاری و رنجبری و یهودی و بهائی جاسوس بودند، امروز به لیست وابستگان به بیگانه نام رئیس دفتر محبوب ترین رئیس جمهور تاریخ کشور نیز اضافه شده است. بعید نیست که پس از این خود خاتمی، محبوب ترین شخصیت معاصر تاریخ کشور و نماد مسالمت و گفتگو با دنیای خارج نیز به لیست جاسوسان و خائنین به نظام اضافه شود و اعتراف هم بکند.
فردا چه بسا بهزاد نبوی، سخنگوی دولت موسوی و نائب رئیس مجلس شورای اسلامی ایران نیز به جاسوسی خود اعتراف کند.
تاج زاده، یکی از شجاع ترین چهره های اصلاح طلب کشور نیز در اختیار بازجوی مخصوص، جواد آزاده، قرار گرفته است تا او هم به جاسوسی و تماس با بیگانگان اعتراف کند. جواد آزاده همان بازجوی همسر سعیدامامی است که فیلم های بازجویی ایشان در اختیار عموم قرار گرفته است. او گویا به تجربه نشان داده است که از هیچ کاری برای اعتراف گیری فروگذار نیست و متخصص در تهیه فیلم های اعترافی است.
چهره ی درهم ریخته و پرغم ابطحی در دادگاه دیروز نشان از پایان صفحاتی در تاریخ کشور ماست که با چهره خندان او در مقام رئیس دفتر خاتمی آغاز شده بود. ابطحی با کلام شیرین، چهره خندان و حضور در دنیای مجازی وبلاگ نویسی توانسته بود رایحه امید و آروزی تغییر و فردای بهتر را به درون قشرهایی از جوانان و مردان و زنان در داخل و خارج کشور برده و پیوندهایی را با آنها برقرار نماید که در نوع خود بی رقیب می نمود.
ابطحی همان وجه امید، طراوت و زندگی در درون نظامی بود که می توانست با تعمیق پروژه ها اصلاح طلبانه اش نه تنها امنیت و آسایش در کشور ما را فراهم کند که بهترین مدل و چشم انداز تحول و تعدیل در منطقه در مقابل هیولای بنیادگرایی باشد.
شکستن ابطحی ها و بی اعتبارکردن خاتمی ها و موسوی ها، تیره و تار کردن آینده زندگی در منطقه ایست که بنیادگرایان در آرزوی سلطه بر آنند.
مادر و همسر و فرزندان ابطحی نیزهمانند مادر و همسرمن در دوران اسارتم او را زنده می خواهند. مهم نیست که ابطحی امروز در دادگاه های نمایشی چه می گوید. مردم ایران ابطحی ها را زنده می خواهند.
گرچه ابطحی امروز از رهبر و مسئولین نظام در نمایش های تلویزیونی تقاضای بخشش و عفو می کند، اما این ابطحی و امثال او هستند که باید در آینده تصمیم بگیرند که برای پایان بخشیدن به دور خشونت و جنایت در کشور آیا بهتر است که مسئولین پروژه های اعتراف گیری را ببخشند و یا اینکه علیه آنها در دادگاه های صالحه اقامه دعوی نمایند.
با احترام،
رضا فانی یزدی
آگوست 2009