من در جریان تحقیق در باره عبدالحسین زرین کوب به نام کتاب “کارنامه زرین” به کوشش علی دهباشی برخوردم، اما تلاش هایم برای یافتن کتاب در خارج از ایران بی نتیجه ماند. نام و تلفن علی دهباشی را از پشت جلد یکی از مجله های بخارا برداشتم و در زمستان 1387 که به ایران رفتم، با او تماس گرفتم که راهنماییم کند که چگونه می توانم نسخه ای از کتاب او را پیدا کنم. با مهربانی به من گفت که فقط یک نسخه از این کتاب را دارد و من می توانم آن را امانت بگیرم و صفحاتی را که لازم دارم، فتوکپی کنم. قراری در دفتر او گذاشتیم و صبح یک پنج شنبه در دی ماه، با گرمی و روی باز ما را پذیرفت. دفتر کار او به ترکیبی از کتابخانه و موزه می مانست، گنجینه ای از دست خط نویسندگان مشهور تا کتاب های کمیاب تا عکس های قدیمی بزرگان ادب و هنر ایران. در مدت زمان کوتاهی که ما آن جا بودیم، دهباشی در آن واحد به چند کار مشغول بود، تلفن جواب می داد، با نویسنده ای جوان ملاقات می کرد، نتیجه تحقیقات پژوهشگری کهنسال را تحویل می گرفت و به پرسش های پراکنده من در میان زنگ های مکرر تلفن و درزدن های بی پایان پاسخ های کوتاه می داد. در تمام مدت هم علیرغم مشکل آسم و تنگی وقت و نگرانی از جابه جایی دفتر، بسیار پر انرژی و با حوصله با همه برخورد می کرد. تا قبل از برگشتنم به کانادا، ما دو بار دیگر دهباشی را در دفترش ملاقات کردیم. در هر ملاقات، ما از طریق او با بخش قابل توجهی از نویسندگان، پژوهشگران، مترجمان و علاقمندان فرهنگ و ادب ایران آشنا شدیم. به دلیل سوء تفاهمی از ما دلگیر شده بود (قبل از دیدنمان) که خوشبختانه در خلال ملاقات ها سوءتفاهم رفع شد و با روی خوش و دل خوش از هم جدا شدیم.
در حین ملاقات ها، من متوجه تلاش خستگی ناپذیر او برای وصل کردن افراد بودم.کتاب نویسنده جوانی را که به دفتر آمده بود، معرفی می کرد، آدرس وبلاگ جوان علاقمند دیگری را به ما می داد، در را به روی مترجمی باز می کرد و از جوان فیلمسازی سراغ فیلم هایی که من برای تحقیق نیاز داشتم، می گرفت. این برنامه روز پنج شنبه او بود، عصرها در همان مکان، جلسه ای برای گفتگو و تبادل نظر بین نویسندگان، مترجمین، پژوهشگران و … صورت می گرفت. با سخاوت بسیار، هر بار ما را با خبر می کرد که در این جلسات شرکت کنیم. برگزاری “شب های بخارا” با مشکل مواجه شده بود و او این کمبود را از طریق برگزاری جلسات کوچکتر در دفتر کارش جبران می کرد. علیرغم علاقه بسیار، به دلیل مشغولیت های گوناگون، من هیچ گاه نتوانستم در این جلسات شرکت کنم. راستش، خیلی دلم می خواست که با این افراد ملاقات کنم، اما کمی هم کنجکاو بودم که شرکت کنندگان در این جلسات چگونه در دفتری که از انبوه کتاب و دفتر و کاغذ در حال انفجار بود، جایی برای نشستن می یابند.
علاقه مند بودم که بدانم چگونه این کار را شروع کرده و … اما خیلی زود متوجه شدم که امکان نشستن و یک گفتگوی رسمی با پرسش و پاسخ های منظم ممکن نیست. پس هر آن چه به نظرم جالب می آمد، می نوشتم و هر از گاهی هم پرسش هایم را در لابلای صحبت ها می گنجانیدم که البته پاسخ ها همیشه با زنگ تلفن و در و رفت و آمد افراد قطع و وصل می شد.
پاسخ بسیاری از پرسش ها را بعد از آن در گفتگوهای بسیار او با دیگران یافتم و آن ها را در این جا تکرار نمی کنم. فقط مایل بودم که برداشت خودم و برخی نکته ها را که در گفتگوهای دیگر نیافتم، با دیگران در میان بگذارم:
م. ص. م. اهل کجایید؟
ع. د. در تهران به دنیا آمدم، از مادری که استالین اموال مادر و خاندانش را مصادره کرده بود. پدرم هم قزوینی بود و اهل کتاب و قلم.
م. ص. م. کی و چه طور این کار را شروع کردید؟
ع. د. از غلط گیری در چاپخانه «مسعود سعد»، اول ظهیر الاسلام در خیابان شاه آباد آغاز کردم و مصحح فرم های چاپی سال های آخر مجله سخن شدم. خانلری حقوق سناتوری خود را به حسابداری می داد که امکان خرید کاغذ و دیگر ملزومات چاپ مجله فراهم شود. همیشه دلم می خواست که با خانلری حرف بزنم، اما هیبت او مانعم می شد. وقتی خانلری می آمد، خودم را قایم می کردم. بالاخره یک روز به خود جرات دادم و از او پرسیدم که شما چرا مجله ای که ضرر می دهد، چاپ می کنید؟ از من پرسید که چه ساعتی کارت تمام می شود؟ گفتم ساعت 6 غروب. گفت پس از پایان کار به دفتر من بیا تا با هم حرف بزنیم. ساعت شش، او مرا به دفتر خود برد و با من به صحبت نشست. از آن جا بود که مسیر زندگی من مشخص شد. به من گفت که ما کارهایی را برای گذران زندگی روزانه، یعنی تهیه همین نان و گوشت می کنیم و کارهایی را برای بعدها. و البته برای این سرزمین انجام می دهیم. مجله سخن که تماما ضرر می دهد، برای بعد از ماست. من آن روز حرف او را نفهمیدم. بعدها که خانلری مرد و سخن تجدید چاپ شد، من مجله سخن را در کتابخانه های بزرگ دنیا دیدم، فهمیدم که خانلری آن روز از چه حرف می زد. این تجربه تعیین کننده مسیر زندگی من بود.
م. ص. م. حجم کار چه اندازه است؟
ع. د. ما حدود 7000 صفحه مقاله برای انتشار داریم. هر یک از این نوشتارها که به ما می رسد، با حذف نام نویسنده، آن را برای بررسی به صاحب نظران می فرستیم. پس از آن برای انتشار در نوبت می مانند. از ما گله بسیار می شود که چرا نوشته من دیر منتشر شد یا هنوز نشده، تنها دلیل حجم کارهای رسیده است. هیچ گونه تبعیضی هم بین نوشتارها نمی گذاریم که کار یک نفر صاحب نام را الزاما بدون نوبت و جلوتر از یک نویسنده یا پژوهشگر جوان و کم نام تر منتشر کنیم. بسته به محتوای بخارا و کیفیت نوشتارها، مطالب را انتخاب می کنیم. برای من خیلی مهم است که جوان ها به میدان بیایند و شناخته شوند. تاکید زیادی روی شناساندن کار نویسندگان جوان دارم که این ها سرمایه فرهنگی و ادبی آینده این سرزمین هستند. سردبیری در ایران سخت ترین شغل ممکن است، چرا که هر چه تلاش کنی، کمتر کسی از سردبیر خوب می گوید. در نهایت بسیاری ناراضی و گله مندند.
م. ص. م. از انگیزه ها و دل نگرانی هایتان بگویید.
ع. د. مسئله دفتر مجله بزرگترین نگرانی من است. توان مالی نگاه داشتن این دفتر را ندارم. جا به جا کردن این همه اسناد و کتاب ها و مقاله ها کار بسیار دشواری است. امکان برگزاری شبهای بخارا هم دیگر نیست. باید هر ماه در مکان متفاوتی جمع شویم، چون مکان ثابتی نداریم. اما به این مشکلات هم عادت دارم. وقتی اولین شماره کلک در آمد، یارشاطر برای من یادداشتی فرستاد و در آن مرا تشویق کرد. من تا صبح آن را می خواندم و احساس مسئولیت می کردم.
انرژی و تلاش خستگی ناپذیر دهباشی در مقابله با دشواری های بسیار، نکاتی هستند که به سختی از نظر دور می مانند. فاریا می گفت که دهباشی می خواهد که در طول یک زندگی، چند زندگی بکند. نمی دانم که این نوشتار تا چه اندازه برداشت او را از علی دهباشی برای خوانندگان روشن می کند. همین طور، نمی دانم که علی دهباشی حقیقتا چنین تصمیمی گرفته باشد، اما در عمل به اندازه چندین نفر تلاش می کند و راه باز می کند.
جهت کسب اطلاعات بیشتر، علاقمندان می توانند به تارنمای
http://www.bukhara-magazine.com/
و براي اطلاع از كارنامه شب هاي بخارا به تارنماي :
مراجعه نمايند.