همه میدانند کافتاب این تابستان،
خبر از زایش طوفان غریبی دارد…
شاید اما که ندانند در این شهر بزرگ
کوچهای بودست، گمنامتر از هر کوچه
کوچهای که به گواه سنگفرش زخمی
پیر شد یکشبه از آنچه که دید
پیر شد، پیر تر از قلعه بم
سر فروهشته تر از بید غمین
از همه کینه که بر سینه او ریخته اند
از همه خون به ناحق ریخته بر دامانش
از سر سرخ همه حلا جان، بر بلندای سر دیوارش آویخته اند.
…
این همان پس کوچه ست
که زمانی پدری -نان داغی در دست-
به تمنای نگاه فرزند،
به سبکباری بادی در دشت، از دلش رد میشد
این همان پس کوچه ست،
کودکانش همه شوق
یک جهان خنده درش جاری بود
و
باغچه بی پیرایه،
لهجه ساده خود را به همه میآموخت
این همان پس کوچه ست که درآن نیمه شبان
آتش عشق جوانی بی محابا میسوخت
اینک اما افسوس
کوچه از هجمه پرحجم و نفس گیر، فروبشکست ست
دیربازی ست که این پس کوچه
سر فرو برده در این اندیشه
از چه سهراب در افتاده به خاک؟
از چه رستم نوشدارو بر دست
گشت در بند به آیین ضحاک؟
….
کوچه گر پیر شد ست،
این همان کوچه ماست…
۲۲ تیر ۱۳۸۸