اگر چه دیریست تازیانه شب،
مینشیند به روح و جان و تنم
خبرش نیست کنه تاریکی،
که سحر میتراود از بدنم
من که عمریست زخمه سکوت
به لبانم طلسم بنشاند ست
آری اما بدان که حنجره ام،
غزل عاشقانه را خواند ست
از چه میترسیای پرندهٔ صبح،
که اگر این شب ملال انگیز
به پرت خون نشاند باکی نیست،
جز دمی نمانده به صبح عزیز
یک شقایق بس است دشت ما را،
که بیفشاندش به گلگونی
از چه رو آسمان چنین سرخ است؟
از شفق یا ز رنج دلخونی؟
دوم تیر ۱۳۸۸