هر چه با قوم و غريب ساز جدائي خواندم
خلوتي ساختم و با غم خود وا ماندم
دل ز هر مسلک و ملت بريدم سالها
و.. شدم همدم بيخوابي و مشتي رويا
باز…اما
بر خلوت شيشه اييم سنگ زدند
باز…
بر تار دلم ساز بد آهنگ زدند
بسکه اين شيشه شکستند
ساختم از سنگ ديواري
تيره شد خلوت من…اما باز دلخوش بودم
کرده بودم عادت به بي غمخواري
و به خود مي گفتم
دل سنگ نخواهد که شکست
به پاره سنگي از دست پر آزاري
آه …اما تو ببين باز چه غافل بودم؟
فارغ از خشم زمان و شکسته منزل بودم
حال من دانم و تو
ميشود ويران حتي دل ديواري
گر بسازيش از شيشه و..يا از سنگ
و کنند ويران خانه ي تو..يا کلبه اين
و ندارند رحمي
به من بي ايمان
يا…تو که داري دين.