ای خوش آن مستی که با نام تو آید سوی من
شهد و شیرینی درآرد دايمم اندر دهن
حالت افسردۀ دل را به نرمی بسترد
چون نسیم فرودین کو گلبن آرد در چمن
با حیل بس رخنه در کنه درون ما کند
با مهارت صد گره بگشاید از ابروی من
من همان مهرم که زیرین مایۀ هر جنبش است
وآنچه نیرو می دمد در هوش و نوش کوهکن
نه فقط طور از جمال پرتوش رقصان شده
کاین حکایت می رود در ذره ها و مرد و زن
نه یکی نای از غم هجران او صد شکوه کرد
کز چنین هجری در آمد بحر و برّ اندر سخن
گر غم هجران و عشق و رنجش خاطر نبود،
کی حزین طبعی چو من هرگز شدی شکر شکن؟
بال و پر ژولیده گان و خستگانیم, لیک ما
همچنان تا کوه قاف خود شتابیم بال زن
با خودم گفتم که باید نفی آن بانگی کنم
کو گزیدستی سرای سینه ام را خوش وطن
من خموشی جویم اما نای او لاینقطع
جمله این می گوید و سر می زند بی خویشتن:
چهریا درّ یتیمی دادمت هشیار باش
درنیابد این سخن را فهم کوتاه زغن
زغن : زاغ گوشتخوار را گویند
دُرّ یتیم : مروارید گرانبها را گویند
پنجم دیماه 1389
اتاوا