نگاه زن هر روز ماشینش را در یک کوچه بنبست پارک میکرد و حدود سه دقیقه پیاده میرفت تا به محل کارش برسد. هوا ابری بود. Read More » March 6, 2010 No Comments
دختر جوان و مرغ فروش وقتی صدیقه گفته بود اِلا و بِلا زن مرغ فروش نمیشود، پدرش چند مشت و لگد به او زده و گفته بود: “غلط میکنی.” وقتی Read More » February 24, 2010 No Comments
پدر سهراب حوالی شش بعد از ظهر، آقای ایزدی از چهارراه جهان کودک به طرف میدان ونک به راه افتاد. پیادهها به هم تنه میزدند و راه Read More » April 8, 2009 No Comments
جنگ پير با جوان خلاصة داستان: روزي رستم “غمي بد دلش ساز نخجير كرد.” از مرز گذشت، وارد خاك توران شد، گوري شكار و بريان كرد و بخورد و Read More » February 24, 2009 No Comments