Blog

نگاه

زن هر روز ماشینش را در یک کوچه بن‌بست پارک می‌کرد و حدود سه دقیقه پیاده می‌رفت تا به محل کارش برسد. هوا ابری بود.

Read More »

دختر جوان و مرغ فروش

وقتی صدیقه گفته بود اِلا و بِلا زن مرغ فروش نمی‌شود، پدرش چند مشت و لگد به او زده و گفته بود: “غلط می‌کنی.” وقتی

Read More »

پدر سهراب

حوالی شش بعد از ظهر، آقای ایزدی از چهارراه جهان کودک به طرف میدان ونک به راه افتاد. پیاده‌ها به هم تنه می‌زدند و راه

Read More »

جنگ پير با جوان

خلاصة داستان: روزي رستم “غمي بد دلش ساز نخجير كرد.” از مرز گذشت، وارد خاك توران شد، گوري شكار و بريان كرد و بخورد و

Read More »