نقرههایم را طلا کردم یادگرفتم یواش یواش انگلیسی حرف بزنم. دیدم لغت جدید یادم نمی ماند، یاد گرفتم چطوری با همان لغتهایی که بلدم سر و ته ماجرا را Read More » November 21, 2010 No Comments
جوراب و دستکش بهاره این کار هر روز من است. بی آن که بدانم چه کسی آن را مقرر کرده و بی آن که بدانم چرا، تمام عمرم که Read More » November 10, 2010 No Comments
مرد فمینیست بد کوفتی است راهروی ساختمان ما دالان طویل باریکی است. درست مثل همان هایی که توی فیلم های مرموز نشان می دهند. از آنهایی که وقتی کسی توی Read More » November 3, 2010 No Comments
کفشهای خوشگل لعنتی خاطره، خاطره، خاطره این خاطره لعنتی ناخنهای تیزش را فرو میکند توی پوستم، گوشتم، قلبم، روحم و روانم. دوست مهاجری می گفت: دلم تنگ می Read More » October 29, 2010 No Comments
سفرنامه سفرنامه 2 کی گفته به جز سرزمین ما هیچ جای دنیا آفتاب ندارد؟ آفتاب از این درخشان تر می خواهی دختر؟ روز از این زیباتر؟ Read More » October 12, 2010 No Comments