Blog

باران سنگ

خدای را نفس می‌کشد هنوز و بشارتی که با او وعده میرفت سنگین و درد مندانه در قعر جانش.   پاداش زیستنی تنها به هیبت

Read More »

مرغ فریاد

در سرای خورشید می‌نشیند لب حوض تر کند بال بلا دیده افکار به خمیازهٔ رنگ.   میگریزد گه گاه پی‌تنهایی خویش از نهان خانهٔ اسرار

Read More »

در انتظار بهار

در سکوتی سنگین که نفس در تنگنای سینه حبس میشد و نبض که بیتابانه میزد بر رگ چون بی‌دادرسی بر زنجیر   در بازگشتش به

Read More »

فصل نو

گندابه ی پایان چیزیست                           در مشام   کهنه‌ها را خیس کنیم   فصل نو پاکی میطلبد.   و خوشه‌های خوش مشام اندیشه‌های رنگ بلوغ

Read More »

در قریه ی ما

می‌خواست عاشق باشد شاد باشد مثل اطلسی‌ها ی رنگ، مثل اقاقی ها،   ول کند گاه و بیگاه برگ‌هایش را            مست و بی‌خیال بر

Read More »