باران سنگ خدای را نفس میکشد هنوز و بشارتی که با او وعده میرفت سنگین و درد مندانه در قعر جانش. پاداش زیستنی تنها به هیبت Read More » July 17, 2010 No Comments
مرغ فریاد در سرای خورشید مینشیند لب حوض تر کند بال بلا دیده افکار به خمیازهٔ رنگ. میگریزد گه گاه پیتنهایی خویش از نهان خانهٔ اسرار Read More » May 24, 2010 No Comments
در انتظار بهار در سکوتی سنگین که نفس در تنگنای سینه حبس میشد و نبض که بیتابانه میزد بر رگ چون بیدادرسی بر زنجیر در بازگشتش به Read More » March 17, 2010 No Comments
فصل نو گندابه ی پایان چیزیست در مشام کهنهها را خیس کنیم فصل نو پاکی میطلبد. و خوشههای خوش مشام اندیشههای رنگ بلوغ Read More » February 17, 2010 No Comments
در قریه ی ما میخواست عاشق باشد شاد باشد مثل اطلسیها ی رنگ، مثل اقاقی ها، ول کند گاه و بیگاه برگهایش را مست و بیخیال بر Read More » July 15, 2009 No Comments