به قلبها باید رسید
دستهایمان را ای کاش می شد در خشکی خشتهای خاک خورده فرو برد و نفسهای سنگین انسان را شنید. به قلبها باید رسید به
دستهایمان را ای کاش می شد در خشکی خشتهای خاک خورده فرو برد و نفسهای سنگین انسان را شنید. به قلبها باید رسید به
غم در لابلای شب بوها خاموشوار می جنبد. بر طراوت گلبرگهای صبحگاهی قطره ای سنگین خواب خوش شبنمها را به آشوب می کشد.
اندیشه های گسیخته افسارم با فریاد های دل آرام نمی گیرند. دشت را کرانه ای نمی بینم خدایی که بیگاه در خشم آید پیغامبری نمی
می سوزند و پژمرده می شوند بر خاک می افتند. و فریادهای رسایشان در سکوت درد گستر جانم خاموش می شود. سرد اینگونه سرد خود
زانو زدم در پیش پایش خسته بیآنکه تا راهیدور رفته باشم . و آوایی پاکباخته آرزوهای خفته را درویش وار به رقص در
شرمت از کودکان تشنه نیست؟ که نگاه بیگناهشان بر سراب آبی خنک در زیر آفتاب سوزنده ی خشم آبتنی میکنند از تشنگی خاک! که
حبابهای بازیگوش در پای فواره های گمان یکایک می ترکند از سر خوشی. دستان آب قلب آتشگون هندوانه ی فصل را رویای تسکین تشنگی
باد یادگار جنبش برگی را خسته در گوشهایم زمزمه میکرد. و جفت بیشه ی اندیشه در خواب رویای بازی فرو رفته بود. که در
دل مردگی است این دردا دل مردگی است در آغوش خویش فرو رفتن چون گردبادی بی فرجام به نیزه زاران حصار زمان
در پهنه ی زمان مستانه می دود پای بر زمین می کوبد شیهه بر می افرازد در جاده ی عمر مرا میجوید وای بر
آهویی در گریز همیشه در یادها رم میکند و پژواک نعره ی پلنگ همچون خاطره ای مکرر در نوسان است باد میسراید نغمه ی شاد
خمار گون در انحنای نیلگون فصلها چون سیاره ای در گذر رو در سمت تو جاریست گامهایم و نفسهایم که از کنار تو میگذرد