و چنین گفت خدای خدایان
حرف زدن از دموکراسی، در فرهنگ ایرانیان، حرف بزرگی است. ایرانیان قرن ها زیر سلطه ی استبداد و سلسله ها و سلطان ها زندگی کرده
حرف زدن از دموکراسی، در فرهنگ ایرانیان، حرف بزرگی است. ایرانیان قرن ها زیر سلطه ی استبداد و سلسله ها و سلطان ها زندگی کرده
امروز درست دوازده روز است که از مونیک بی خبرم و همین نگرانم می کند. باید پیش از این که خیلی دیر بشود این مطلب
دن کیشوت اثر میگوئل سروانتس نویسنده اسپانیایی را اولین رمان جهان دانستهاند. درست است که رمان تعاریف گوناگونی داشته است و دارد که در هر
در گویا نیوز خبری دیدم مبنی بر بهایی بودن هادی خرسندی، کلیک کردم و سر از اصغرآقا در آوردم. رفتن به اصغرآقا آسان است ولی
دیشب نمایش یرما اثر فدریکو گارسیا لورکا را دیدم. پیش از رفتن به نمایش دلم می خواست چند کلمه در موردش بنویسم ولی کار و
هیچ خبر تازه ای نیست جز همان دیروزی ها که هی تکرار می شود. سایت سه. پنج . فیل . تر شده است. خبر تازه
تا چشمم به او می افتد عقب عقب می روم و در جستجوی راه نجاتی هستم ولی فایده ای ندارد امروز با هم در یک
همین چند وقت پیش بود که فیلمی از خانه بامداد تهیه شده بود و وسایل و یادگارهای احمد شاملو را در آن فیلم دیدیم
فردای مسابقه فوتبال بین ایران و آمریکا برای جام جهانی، نانیتا تا مرا می بیند صورتم را می بوسد و به من تبریک می گوید.
دوست جوانی از ایران برگشته است؛ او بی خبر دیشب آمده بود به محل کارم تا غافلگیرم کند. از دیدنش خوشحال و غافلگیر شدم و
الکساندر نه ربطی به اسکندر مقدونیه دارد و نه شبیه ریچارد برتون است. او هیچ ارتباطی به “اسکندرنامه” هم ندارد. الکساندر خوشگل نیست ولی جوان
باز یک همکار جدید! دختر جوانی است با چشمانی زیبا و شاد و قامتی رعنا. لباس پوشیدنش در عین کلاسیک بودن شیک است! بالاخره سر
چند وقت پیش با دختر جوانی آشنا شدم. جوانی خودم است. اگر همان روزی که به فرانسه رسیدم، درست همان روز را روز تولدم حساب
لوچیا ارام و باهوش و بی سر و صدا و بی جنجال است. وقتی سرش را کلاه میگذارند، لوچیا خاموش می ماند و با دستهایش،
وکیل نیستم و وکالت نخوانده ام. پزشک نیستم و پزشکی هم نخوانده ام ولی آرزویم عدالت و سلامت انسان است. همین قدر می دانم که
آهای زهراها! زینب ها! آهای با شمایم! ای طاهره ها! معصومه ها! نگرانتان هستم. تا پیش از این، همدان، شهر دانشگاه بوعلی بود و شهر
دوست عزیز، نگران نباش. الان اوضاع عادی شده و اصولاً جای هیچگونه نگرانی نبود. فقط اعتصاب وسایل نقیله عمومی بود که زندگی را تقریباً فلج
پای حرفهای مردی بافرهنگ و ادیب نشسته ایم، منوچهر بدیعی مترجم اولیسس جویس با دانشی از ادبیات شرق و غرب و اندیشه ای عمیق حرفهایی
یعقوب یادعلی پس از گذشتن از هفت خوان ارشاد و تایید کتابش و سپس چاپ آن و به دنبالش تقدیر و تشویق و جایزه و
میهن من، خانه ای آفتابی است. با حیاطی سر سبز، و درختان خرمالو، و یک درخت پربار انار، و دو تاک بی تاب خزیده بر
آقای وثوقی، بهروز عزیز این سومین نامه ایست که برایت می نویسم: نوشتم “آقای وثوقی” چون شما را هیچ نمی شناسم و نوشتم “بهروز عزیز”
مسلمانی یا نه؟ مثل همیشه چشم بند به چشم داشتم ولی ضربه ی باتون برایم آشنا بود سرم را گرفتم و با چشمان بسته گویی