ستارگان
یک شب به زادگاهم بازخواهم گشت برای چیدن ستاره ها از روی بام خانه ام. پدر می گوید: “نگاه کن، آنجا هفت برادران را نمی
یک شب به زادگاهم بازخواهم گشت برای چیدن ستاره ها از روی بام خانه ام. پدر می گوید: “نگاه کن، آنجا هفت برادران را نمی
با لباسی از شب باز آ به درون شب پا نه، آن گاه جیرجیرک صدای گام هایت را خواهد شنود و تو را به شب
پیشینهی تاریخی آزادی اندیشه و سخن بدون آزادی انجمن امكانپذیر نیست، زیرا فرد برای اندیشیدن و بیان آن نیازمند مخاطب است و به علاوه برای
در میان گویندگان قدیم و جدید فارسی کمتر کسی را به زنده دلی سعدی (691 ـ 606 هـ.ق) می شناسم. تخلص او “سعدی” و عنوان
غزل های حافظ (مرگ 792 هـ. ق) را همه بی استثنا می خوانند و با این وجود هر کس او را منحصراً ازآنِ خود می
My father never told us That Khomeini had visited him For medical treatment many years ago When Khomeini was only a “Khomeini” And not yet
پدرم هیچگاه به ما نگفت که خمینی به دیدارش آمده1 به درمان دردی، در سال های دور وقتی که خمینی فقط یک “خمینی” بود و
تنها صدای ماشین رختشویی به جا می ماند و رخت های من و تو از یادهای خوشبوی شبانه تهی می شوند: از بوی هیزم و
در محله ی ما مسجدکی بود که گنبد داشت اما مناره نداشت و من در کودکی می پنداشتم در آنجا بود که علی ضربت خورد.
In our neighborhood There was a tiny mosque Which had a dome, but no minarets, And as a child I thought That Ali had been
Every day, early in the morning My father, who in his childhood Had memorized all thirty parts of the Koran, Would put the holy book
همین جا کبوترخوانی می خواهم دور از زادگاهم در شهرک ونیس توی همین اتاق. از مهتابی که به بیرون نگاه می کنم سپیدی امواج به
Far from my homeland I want a pigeon tower, here In this very room In Venice. When I look out from my balcony The white
بهاران با باربد بازآ با بربطی در بر و شولای سبزی بر دوش از جویبار باغ شاه ، شبانه به درون رو شتابان
In the Spring Come back with Barbad (*) Carrying a lute And wearing a green cape. Sneak into the royal garden and straddle the brook
I hear this dialect With its silent “J” Singing everywhere. It is Wednesday’s market Near Santa Monica beach With the scent of Persian basil Chinese
این لهجه را می شناسم با “نون”های گِردش که چون تورتیای خشکی زیر دندان خرد می شوند. در چارشنبه بازار سانتا مونیکا با عطر ریحان
در شهر تو، شبدرها کی شیرین می شوند؟ در سرزمین من، آن سال در سردی بهمن رسیدند. من، اسب سفیدی را ندیدم که می گفتند
In your city When does the clover become sweet? In my country, that year It was ripe in the midst of February’s cold. (1) I
– Do you live alone? – No I am living with God Up there: one, two, three In a room filled with scents of spices
ـ تنها زندگی می کنی؟ ـ نه! با خدا زندگی می کنم آن بالا، یک، دو، سه توی اتاقی که بوی ادویه می دهد و
I have someone in Calgary Who is still thinking of me. When I saw her in Tehran She was waiting for a child. We went
How beautiful you are, table! You let us look at one another’s eyes And taste one another’s joy. Hands and spoons, Bites of bread,
If you go to the Netherlands Visit The Hague court of Justice. On a rainy night Linger at its closed gate And look through the
Oh, street soul! I see you sitting there in your metal box Near the Blue Bus, And no finger taps On your glass pane Save