ابله
اینها را که می نویسم, خیال نکنید پسرک دچار جنون شده, یا رو به موت است. خودم هم نمی دانم, شاید جدا دچار جنون شده
اینها را که می نویسم, خیال نکنید پسرک دچار جنون شده, یا رو به موت است. خودم هم نمی دانم, شاید جدا دچار جنون شده
“The night has fallen, our faces haunted with gloom. We chant forgotten words. In the name of pain.” In the name of the democracy that
همه چیز کم کم خاک خواهد شد .یا شاید خیلی سریع بدون اینکه بفهمم نابود می شود. یا اینکه طرد می شود و وقتی خواب
حالا همه چیز خیلی تاریک است, یعنی نه آنقدر تاریک که چشم هایم جایی یا چیزی را نبینند. اصلا چراچیزها باید دیده شوند. آیا به
خواب نمی آید. خواب نمی آید. فقط اوست که کنار من اینجا نشسته. یاد گذشته ها را می کنیم. آن شب که زیر بارش برف
نشسته ام کنار شومینه و خودم را چسبانده ام به شیشه که آتش کمرم را کباب کند. تب دارم, چهل درجه. بعد در این کرختی
همه چیز از آن شب کذایی شروع شد, دستمال خونی را روی میز انداخته بود و روبروی آینه نشسته بود. به ترک بزرگی که از
همین الان, یا نه…همین پنج دقیقه پیش بود که او از کنار پنجره ی کافه رد شد. کسی که یک سال و نیم پیش جان