نوروز
سفر کردم بدنیای محالت تو گوئی چشم شب من و ترا دید کسی فریاد زد….ای جان ناهید بیا مستی کنیم در این شب عید چنان
سفر کردم بدنیای محالت تو گوئی چشم شب من و ترا دید کسی فریاد زد….ای جان ناهید بیا مستی کنیم در این شب عید چنان
زمان می گذشت منتظرم بودی با ید می آمدم ساعت..عقربه ها و زمان مرا به بازی گرفته بودن نگاهم به عقربه ها گره خورده بود
تار هایش گریه پود هاش از جنس خون آسمانش ناهید و چراغ لب بامش خورشید قفسم رنگ طلا من درونش تنها سرزمینش آریا خاک خوبش
درختی که هسته و ریشه تلخی داره اگر با کره و شکر هم تغذیه و ابیاری بشه باز میوه های تلخ ثمر میده به میوه
و چرا رنگهای ناب و پاک آسمان و دریا دیگه تو خیال سبزت نیست مگه رودخانه بیرنگ و ذلال آزاد نیست؟ مگه آسمان آبی اسیر
همه چیز بهم گره ای کهنه خورده خانه ها به دیوارها جاده ها به بیراهه ها رودها به رودخانه ها و دریا به امواجش آدمها
دانه ای در خاک جانم ریشه های خار می بست عنکبوتی روی دیوار اطاقم تار می بست شب بروی پلکهایم چادری بیدار می بست جام
بار سنگین کرده ای ز ریشه و خاک کوله خالی کن زمین بگذار کوله ای نو پر کن از نهالی نو نقش باغی و باغچه
در يک شب باراني آمد بخانه من از بوي آشنايش پر شد لانه من يک فصل پائيزي بود باران ميزد به شيشه گل در گلدان
نه مسجد هست نه وطن ديگر و….نه باور خدا نه دگر هست اميدي ..که باز ببينم من ترا نه..دگر سازي آشنا مي شنوم نه..پرنده اي
بيا…در مرطوب خيال بلند پروازي کبوترها آنخا که گلهاي بي نياز خورشيدي مي رويند معصومانه در پناه تاريکي آنجا که من در بيشه خلوتم ريشه
آنهمه بار گران که چو گنجي سالها کردمش گوشه قابم پنهان قلک آهکي درددم را که پر از سکه چرکين غم عشق تو بود و
که گل ياد تو نزديک بهار مي شکفت در دل و چشما نم روزي آمد و گذر کرد غريبي از پس پنجره ام گل يادت
روزگاريست در فرداي فردا ها ميرسم جان خسته وقلبم ازتو و عشق و جانسپاري خواهد بود سير من روانم سوي تو مست و خروشان مثل
بعد از اين من هم زمان با گريه ات خواهم گريست تا بداني در دو چشمانم …نهان دارم هزاران رود را هر زمان راهي شدي
تو مثل پيچک رو ديواري من مثل يه گلدون خالي و عاشق که تو را با پيچ وتاب ساقه و ريشه و برگت دوست ميدارم
وقت خود بيني ماست وقت بخود پرداختن از تک و توک خوبيهامان بگذريم و خلوص خود در آينه ببينيم آه…..که چه قوم بدي هستيم چه
آه اي زادگاه بيمار من در تو ذره ذره ذوب خواهم شد مثل نقاشي در نقش هايش شاعري در واژه ها مثل بيماري در آتش
آ….ه اکنون آدمکها از کدامانيد؟ مصلحت بينان کوته فکر…از اخلاف غزالي يا..بلند انديشگان از تيره مستان خياميد؟ کدامانيد در آينده تاريخ؟ کدامانيد در آئنيه ايام
از نوک قلم بر صفحه کاغذي افتاد دريچه رويا را بر چشمان بي خواب تو باز کردم و..آرام خوابيدم کليد در قفل شکسته بود.
بخار شور گريه اش زمستان تنم را گرم کرد بوسه اش مکالمه نويسنده اي را با يک کتاب داشت بر سينه عريان خواهش او درهاي
مرا گوش کن من از صميميت خود مي گويم تا با واژه نامه قلبم آسماني را توصيف کنم که هرگز نديده اي آسمان قلب من
خواب در بستر من بيدار است پيله مي بندد روياي تو باز هوس آلوده و خيس بر تنم چشم شب تيره و کور چشم دل
به رنگ بنفشه خوابم بودي و لطا فت باور تو در بيداري دريائي بود از طلوع کاش اعتماد من به امواج در رنگ آبي مهيا