Blog

ريخته ديوار

  هر چه با قوم  و  غريب ساز جدائي خواندم خلوتي ساختم و  با غم خود وا ماندم دل ز هر مسلک و ملت بريدم

Read More »

غم خاک

خوانند مرا يک پرده نشين ا ي دست رها اين پرده بدر…من را تو ببين اين پرده نشين يک پنجره است جان و تن من

Read More »

شعر من

شعر من هق هق خواب معصومانه کودکي است که تو را نيمه شب از خواب بيدار کند تا از خواب هايت برايم گريه کني آيا

Read More »

فصل عشق

فصل روئيدن و   عاشق شدن بلبل با عطر گل سنبل و گرمي آتش آريا رسيد  شب تاريک زمستا ني از اختر و ماهش روشن وز

Read More »

شعر

چگونه میتوان نوشت برای باور تو قصه ای؟ از اینهمه دلواپسی؟ بگو… بگو چگونه میتوان گریخت؟ از آنهمه خاطره ها که پنجه تیز میکنند برای

Read More »

گذر

بارها در گذر درهم  بگذشته من بسر کوی خیال تو دلم                  باز تپید باز با یاد تو دل شیدا شد بتمنای وصا لت پرو بالی

Read More »

مهلت

 زندگی دایره تنهائیست من بهر سو بروم باز در دایره سرگردانم باز از قافله ام دورم بس توی ناباوری از فاصله قافله ها با خود

Read More »

گلايه

تو دفترم نوشتم يه عا لمه گلايه …ز دست سرنوشتم دل سفيد دفترم سياه شد نوشتم از تباهي روزهاي خوب و پاکي با دستاي نامردي…زخمي

Read More »

honarvar.org

از زماني که اهورا رخ پاک از ناپاکي ها پنهان کرد و.. قوم آريا را تنها گذاشت ..از همان روز که بابک ديگر قصه سرخ

Read More »