ريخته ديوار
هر چه با قوم و غريب ساز جدائي خواندم خلوتي ساختم و با غم خود وا ماندم دل ز هر مسلک و ملت بريدم
هر چه با قوم و غريب ساز جدائي خواندم خلوتي ساختم و با غم خود وا ماندم دل ز هر مسلک و ملت بريدم
خوانند مرا يک پرده نشين ا ي دست رها اين پرده بدر…من را تو ببين اين پرده نشين يک پنجره است جان و تن من
شعر من هق هق خواب معصومانه کودکي است که تو را نيمه شب از خواب بيدار کند تا از خواب هايت برايم گريه کني آيا
فصل روئيدن و عاشق شدن بلبل با عطر گل سنبل و گرمي آتش آريا رسيد شب تاريک زمستا ني از اختر و ماهش روشن وز
چگونه میتوان نوشت برای باور تو قصه ای؟ از اینهمه دلواپسی؟ بگو… بگو چگونه میتوان گریخت؟ از آنهمه خاطره ها که پنجه تیز میکنند برای
بارها در گذر درهم بگذشته من بسر کوی خیال تو دلم باز تپید باز با یاد تو دل شیدا شد بتمنای وصا لت پرو بالی
زندگی دایره تنهائیست من بهر سو بروم باز در دایره سرگردانم باز از قافله ام دورم بس توی ناباوری از فاصله قافله ها با خود
تو دفترم نوشتم يه عا لمه گلايه …ز دست سرنوشتم دل سفيد دفترم سياه شد نوشتم از تباهي روزهاي خوب و پاکي با دستاي نامردي…زخمي
از زماني که اهورا رخ پاک از ناپاکي ها پنهان کرد و.. قوم آريا را تنها گذاشت ..از همان روز که بابک ديگر قصه سرخ