هدیه ممنوع
هدیه ممنوع به دلم راه دارد شلاق تنبیه با پوست سنتم خاطره غمگین دارد راه امشب بی قلندر است و سرد ارزش ما پر از
هدیه ممنوع به دلم راه دارد شلاق تنبیه با پوست سنتم خاطره غمگین دارد راه امشب بی قلندر است و سرد ارزش ما پر از
خواب سکوت ندارد عطر و مزه ندارد فراموشی ندارد اشک نمک ندارد گرما و تب ندارد جای پا ندارد رویا شاید شیرین ولی ضجر دیرین
Each Sunday, I go to buy our baguette for breakfast before jogging. Last Sunday I found Paris under snow and instead, I went hunting for
I tarveled to Budapest and took some pictures. Unfortunately I forgot my camera and so took pictures with my phone. Quality is not optimum but
در ذهنم ساختم عشقی مجازی پر از مهر پر از گذشت به سرنوشت باختم زندگی اجباری پر از رقابت پر از پیروزی در رویا یافتم
شب طولانی نفس کوتاه جاه جوانی بی سرنجام نفس شکسته نیست آگاه از فرشته مرگ که تعارف میکند به هستی دین و ایمان
شب و باد در گرداب خیال با نیاز خسته از کلام که افتاد بر آب و شد سراب از تکرار ——————- آری سکوت گناه من
ماه را نشان کردم تا ببینی سپیدی مریض وارش سیاهی قسمت نهانش ماه را نشان کردم تا ببینی حفره های مخدوش روحش آرامش دریای متروکش
بشنو از شیپور غم دل قبل از اینکه فریاد کشد رازعشقی باطل بشنو ازچشمه نوای اشگ که در تاریکی عمق زمین شاید بهشتی است با
با سه کلام خلاصه میشود زندگی تنفر , مرگ و بی حوصلگی آنرا زندگی کن بی انتظار عشقی , نه تقدیر ی نه ایثار انجام
دنیا آشفته شده چو ن دل من سفید و بی پروا شده زیر پوشش برف جمع مبهوت شده برای آزادی حرف فریاد حیران
چند پل چند راه برای جوانی خیره به عمق طغیان چند امید چند نبرد برای جوانی متاثر از معایب د ران چند عشق چند غم
به آغوشم بگیر که گرمای دلم رفته وجودم درد شده جادو به دشت رفته به آغوشم بگیر که تار و پودم شک گرفته خدا عاجز
چو برگ خزان شناورم در فضا به پائین به بالا سبکبار در باد سردٍ قبل از باران به شرق به غرب دور از یاران در
انتظار مست نبود امید اینجا نبود در شب راه زیبا بود و زمان اسیر حادثه — لحظه ای قبل از نیمه شب بی احتیاج رویا
نگو سلام به تاریکی بخند گریه کن در سحر نگاه کن از پنجره به سفیدی برف به جاده بچرخ پرواز کن قلب زمان بشکاف از
پنجره در قاب خیس شیفته گریه باران تنفر را نیست راهی به دل خزان کجا خورشید کجا ناله چرا جنگ با افسانه — سنگ منتظر
صدایت پرکرده سکوتم گرمایت گرفته تار وپودم نگاهت دیده راز وجودم واژه هایت شده خورشید روزم ناله هایت سعی تزویر به عشقم بوسه هایت بانی
سحر آمد و بستر را طاقتی نیست غزل آمد و زندگی را حوصله ای نیست رهگذر آمد و در غبار راهش آینده ای نیست فغان
من نیازم رویا ست پیامم واژه سربسته خوابهاست سرنوشتم حک شده بر بادها بر کف سپید موحها نفسم پر از سرمای پائیز دلم فرسوده ولی
میرسند موج ها از دل سربسته دریا از سکوت آبی عمق ها میرسند موج ها تا مرا در بر کنند تا درد غم کمتر کنند
دیگر حرفی نیست فقط نشانه دیگر شعری نیست فقط ترانه دیگر عشقی نیست و شاید نبود هرگز راهی به عمق این خانه دیگر ظاهری نیست
تو خوبی کن در صحرای قلبم بدون ترحم با تجسم نگر این زخم بازم بگشا این قفل رازم بشکن از ریشه نیازم بر فکن سّد
چگونه زمان را باید کشت در وقت حسارت خبر چگونه تنهائی فکر را شست که امروز نمیگذرد بوی صبح تابستان در آه نفس مرطوب فراموشی