اما این هرگز از فرار نصیب چرا رهائی نیست - و این تشنه بودن در گوارای آرامش بی نصیب - سعی ایست که مدام پرده بر میدارد از زشت حاضر- پس بگویش به من که این راه که میرویم هموار نیست - و تقلا در تبسم زندگی هرگز تکرار نیست - حتی تظاهر در هجرت از یار خوشتر ازناهنجار نیست - پس بدان که مغمومم همراه در مرطوب شبنم مژگانت در شبی - تا ببینم که گفتن با تو از سم یاًس هرگز روا نیست- ولی آرامم باش چون آرام را با تو میدانم - و بشنوش از من که این منم که گم کرده راهم- واین منم که درد مندانه از بغض خود پرده بر میدارم - اما هنوز دستهایت را را به دیدهً التماس میدانم - پس بیا به من نیز راهی هموار ده - تا از پیش بدانمش با توآرزوی صبحو سپیده - پس بیا آرام باشند آرمانهای نا گفته از مخروبی - و ترک کند حجم نا مفهوم بدبینی - و بدانم که آزاد میمانی از ترکیب زشت تقصیر- تا بگویم با تو رازی از سعی مقدس تجهیز - و باز ببینم تحصیلی از رستن سرخی بر رخت - و بشنوم تحریری از گفته های نازک تذکرت - تا ببینم این هنگامه را که تو نیز مرا آرامی - و تو نیز حتی نوع درک مرا خوب می بینی - پس بگویش بمن که آزاد باش - همچون که آزادی را به تمنای راحتش بر تو میخواهم - و نه در اضطراب نا معقول درکی - و نه در تلاش برای باز کردن بی راهی - پس بدان که من همانم که صبر را میشکنم در حنجره - و همانم که تراکم سخت را بر میدارم از روشنائی - گر چه گوشه ائی نزدیک از شک بر دیده داری- یار من راستی را باز بیاموزش بمن - محبوب من با تو میگویم کلامی آشنا چون مرا بیشتر دوست میداری
با تو میگویم که دوستم داری
تلنگرWed Jul 22, 2009 04:33 AM PDT
دوست من مزدک
تصاویر تو یادی را در من زنده کرد
پس میگویمش با تو که
با تو میگویم که دوستم داری-
تا بگویم که دوستت دارم-
اما این هرگز از فرار نصیب چرا رهائی نیست - و این تشنه بودن در گوارای آرامش بی نصیب - سعی ایست که مدام پرده بر میدارد از زشت حاضر- پس بگویش به من که این راه که میرویم هموار نیست - و تقلا در تبسم زندگی هرگز تکرار نیست - حتی تظاهر در هجرت از یار خوشتر ازناهنجار نیست - پس بدان که مغمومم همراه در مرطوب شبنم مژگانت در شبی - تا ببینم که گفتن با تو از سم یاًس هرگز روا نیست- ولی آرامم باش چون آرام را با تو میدانم - و بشنوش از من که این منم که گم کرده راهم- واین منم که درد مندانه از بغض خود پرده بر میدارم - اما هنوز دستهایت را را به دیدهً التماس میدانم - پس بیا به من نیز راهی هموار ده - تا از پیش بدانمش با تو آرزوی صبح و سپیده - پس بیا آرام باشند آرمانهای نا گفته از مخروبی - و ترک کند حجم نا مفهوم بدبینی - و بدانم که آزاد میمانی از ترکیب زشت تقصیر- تا بگویم با تو رازی از سعی مقدس تجهیز - و باز ببینم تحصیلی از رستن سرخی بر رخت - و بشنوم تحریری از گفته های نازک تذکرت - تا ببینم این هنگامه را که تو نیز مرا آرامی - و تو نیز حتی نوع درک مرا خوب می بینی - پس بگویش بمن که آزاد باش - همچون که آزادی را به تمنای راحتش بر تو میخواهم - و نه در اضطراب نا معقول درکی - و نه در تلاش برای باز کردن بی راهی - پس بدان که من همانم که صبر را میشکنم در حنجره - و همانم که تراکم سخت را بر میدارم از روشنائی - گر چه گوشه ائی نزدیک از شک بر دیده داری- یار من راستی را باز بیاموزش بمن - محبوب من با تو میگویم کلامی آشنا چون مرا بیشتر دوست میداری