دل شکستن در بهار گناه است
امروز به یاد آن روز..دلم بارانی است، افکارم مغشوش است و خاطره آن روز در وجودم هیچ وقت فانی نیست
عکس او را مینگرم، با انگشتانم آرام به روی تصویرش کشیده و اینجور بغضم را ساکت میکنم، زخمم تازه میشود، غم و اندوه به سراغم میایند، در یک ناباوری غریبی.. کسی را ندارم تا از زخم این خاطره سخن گویم..من از این واقعه مینویسم تا اندکی مرهم شود و دردم.. سرنوشتم را دوباره به رخ نکشد.سرنوشتی که حتی در بهار هم سرما را به یادم میاورد
***
اواسط سال ۲۰۰۴ میلادی، از طرف تلویزیون دولتی فرانسه (ت و اف) به همراه چند دوست دیگر به ژاپن فرستاده شدیم تا با همکاری تلویزیون دولتی ژاپن (ان هاش ک) فیلمی مستند در مورد موسیقی ژاپن بسازیم
ژاپنیها مردمانی عجیب هستند، مقرراتی و سخت پایبند به اعتقاداتشان هستند، مدرن ترین آنها هم در هیچ شرایطی.. حاضر به تغییر رویه در زندگی سنتی خودش نیست!دیر با غیر از خودشان میجوشند و زود میرنجند! ولی برای من کار کردن با آنها بسیار دل پذیر و خوش بود، تنها مشکلی که بود، زبان بود! نه آنها درست انگلیسی صحبت میکردند و نه از زبان شیرین فرانسه خبری داشتند، ژاپنی من هم از چند جمله..طوطیوار بیان کردن، بیش نمیرفت!کار کند به پیش میرفت، سخت همدیگر رأ میفهمیدیم و اکثراً مجبور به تعویض مدل کارمان بودیم، همه چیز در هم بود تا تهیه کننده اصلی فیلم، خانمی ژاپنی به ما معرفی کرد که کاملا به زبان فرانسوی مسلط بود
روزی را که او را به ما معرفی کردند را به خاطر دارم، موهای بلند مشکی، بینی کوچک و صورتی برجسته و دیدنی
اسم او سوکی بود.
***دختری بود بسیار باهوش و جذاب، از همان لحظه اول توجه من را جلب کرد..مثل بقیه ژاپنیها نبود! کار اصلی فیلم برداری شروع شده بود و ما از یک شهر به شهر دیگر میرفتیم و سوکی ما را همراهی میکرد، کم کم به او علاقه مند شدم و این باعث شد که بیشتر از او بدانم و او هم بیشتر من را بشناسد.
تقدیر بر این بود که او هم از بازمانده گان یک خانواده سلطنتی، مثل من باشد، تنها فرقش این بود که من به این امر هیچ وقت افتخار نمیکردم اما او همیشه مفتخر به داشتن خون آبی بود! او متعلق به خانواده هارادا از وابسته گان میچی تانا بود که یکی از شاخههای خاندان یاماتو است! خانواده او بیش از ۳۰۰ سال مقامهای فرهنگی و آموزشی در دربار جیمو داشته اند و بسیار از شاهزاده گان آنان را تربیت فلسفی و اخلاقی کرده اند.
او در شرایط استثنایی بزرگ شده بود، مادرش را در ۸ سالگی از دست داده بود و مسئولیت ادب و تربیتش به گردن پدر سخت گیرش افتاده بود.در زدن پیانو و ویولین بسیار توانا بود و ساعاتی را که با هم به زدن مشغول بودیم هنوز به یاد دارم، بسیار عمیق، جدی و شیرین مینوازید... با این شرایط، چطور میتوانستم دل به او نبازم و عاشقش نشوم!؟
***
در اواخر نوامبر همان سال بود که کار فیلم برداری به اتمام رسید و اعضا فنی گروه به فرانسه برگشتند و ما (بنا بر تقاضای من!) ماندیم تا فیلم (مونتاژ، میکس، صدا ، نوشتن سناریو و بازخوانی) را آماده سازیم، با اجازه تهیه کننده گان، آپارتمانی کوچک و قدیمی سازی را در توکیو..در محله توشیما اجاره کردم تا هم بیشتر به ژاپن واقعی نزدیک شوم و هم بیشتر از این جریان بهره گرفته و الهام گیرم و سناریو را بنویسم! از طرف تلویزیون، یک استودیو در اختیارمان گذاشته بودند و تا پاسی از شب در آنجا میماندیم و مشغول کار بودیم و من ... من دیگر به سوکی آنچنان دل بسته بودم که قادر به ندیدنش..حتی یک لحظه نبودم!
***
آن روز، آخرین روز جشنهای زمستانی توکیو بود که سوکی از قبل به دنبال من آمد تا به طریقه قدیم، لباس اصیل ژاپنی (کیمونو، هاکاما و...) بپوشیم تا در جشن شرکت کنیم، یکی از دوستانش ما را چهره پردازی کرد، هم او و هم من (در آن زمان موهای بلندی داشتم که این به چهره پرداز کمکی فراوان کرد!)! جشن خوبی بود، از تمام آن چیزی که میدیدم، عکس برداری میکردم، سوکی بیشتر زیبا به نظرم میآمد با آن لباس ژاپنی! از تمام حالات و رفتاراش عکس میگرفتم! شاید حال او فهمیده بود که دوستش دارم، به چشمان من خیره نمیشد اما میفهمیدم که اغلب به من نگاه میکند، جاش به پایان رسید و او رفت و من به خانه خودم برگشتم، باران شدیدی شروع به آمدن کرده بود و صدای رعد و برق آرامش قلبی مرا بهم میزد، به خود که آمدم ، دیدم صدای درب و است شخصی اسم مرا صدا میزند، به پائین رفته و درب را باز کردم، باران شدید بود و سرد! سوکی بود که بسیار خیس شده بود و دمپایی چوبیش شکسته شده بود، نتوانسته بود برگردد و به همین خاطر به اقامت گاه من آمده بود، او را بدون آوردن هیچ کلمه..در آغوش گرفتم و به داخل بوردم، از تماس صورت لطیفش با صورم، احساسی بهاری کردم که انگاری آن وقت بارانی نمیبارید و سرما نبود، بغض کرده بود و اندکی خجل.. انگار!!
لباس زنانه در خانه نبود و یکی از پیراهنهای خود را به همراه حوله به او دادم، سوکی را اندکی تنها گذاشتم و از او خواستم که دیگر غمگین باشد ، خود را خشک کند و به بیرون آید تا در کنار دستگاه گرما زا ، خودش را در کنار آن گرم کند.
گفتم : سوکی حال تو با من هستی.. من در کنار تو هستم.
لبخندی که زد، نشانه دلگرمیش بود... من در آن لحظه خوشحالترین مرد زمان بودم.
چند لحظه بعد به کنار من، نزدیک گرما نشست، احتیاجی به حرف نبود، هیچ کلمه یا جمله.. در آن لحظه معنی دار نبود!از احساس من باخبر شده بود، از نگاه عاشقانه..از برخوردهای من با خودش، کاملا فهمیده بود که به او دل باخته ام...سنجاقهای موهایش را باز کرد، دو زانو نشسته بود و همان حالت به من نزدیک شد و دست مرا روی قلبش گذاشت و گفت : مرا دوست داری؟ ... هنوز باران میآمد، صدای قطرات آب باران ضربان قلبم را همراهی میکردند، چشمهایش هنوز خیس بودند و با دستانم به آرامی به صورتش کشیدم..گونههایش ، تا به کناره لب هایش، انگشتم را بوسید و من گفتم : پرستش از دوست داشتن برتر است و من تو را میپرستم!
بهترین و زیباترین روزها را در کنارش میگذرانیدم، آن چنان که قابل توصیف نیست و شرمنده از جزئیات دیگر!امورات فیلم به پایان رسیده بود و تهیه کننده گان راضی بودند، نتیجه کار آنچنان آنان را خشنود کرده بود که بارها به جورهای مختلف از بقیه و من تقدیر میکردند و من سرمست از این پیروزی...
اواسط بهار ۲۰۰۵ بود که دیگر باید به فرانسه بازمیگشتم، دلگیر بودم.. به سوکی جریان را در میان گذاشتم، او هم دلگیر بود..شاید بیشتر از من، حساستر از من، مثل گلهای بهاری او روحی ظریف داشت، پدرش بارها دیدار ما را ممنوع کرده بود و از دیدن بنده امتناع! آن چنان که مرا خارجی گستاخ مینامید و سوکی آن را به شوخی یاد میکرد!
ساکورا (هانامی، جشن شکوفههای گیلاس) شروع شده بود که دلم شکست! انگار که راهمان به هم نمیخورد، راههای زندگی آنجور نشدند که ما میخواستیم! از سوکی خواستم که به همراهم به فرانسه بیاید، پدرش قبول نکرده بود و از من اصرار و از او انکار!
روزهای آخر سوکی اجازه دیدن مرا نداشت، مثل مرغ سر کنده بی تاب و بیحال بودم، کاری از دستم بر نمیآمد و قادر به تغییر هیچ چیزی نبودم، انگار میشود دلی را که عاشق شد به دور انداخت و سنگی به جایش گذشت! سوکی مثل من میسوخت و آخرین پیامی که داد این بود که مرا میخواهد در پارک شیبا ببیند، تنها ۲ روز به رفتنم مانده بود، هنوز امید داشتم، هنوز دعا میکردم، هنوز سر به آسمان داشتم.
***
به درب پارک که رسیدم، آسمان به بازی افتاده بود! گاهی روسری خورشید نشانش را بر سر میکرد و گاهی دیگر چادر سیاه بر سر داشت! از اینور به انور میرفتم، تمام درختان شکوفه داشتند و تمام محل گول باران بود و نسیمی سرد آنان را از هر طرف دیگر جعبه جزا میکرد، به قلبم بعد افتاده بود، آخر آن عشقی که من برای سوکی داشتم یک عشق رویایی نبود و ما در خواب نبودیم! ما بیدار بودیم و عشق من برای او زنده بود و واقعی!
ماشین تویوتای سیاه رنگی در نزدیکی من پارک کرد، چند لحظه که گذشت، راننده به پائین آمد و بی آنکه رو به من کند، در پشت را باز کرد، سوکی پریشان از ماشین به پائین آمد، آمدم او را به آغوش گیرم، اجازه نداد، اشاره به ماشین کرد و انگاری شخصی ما را زیر نظر داشت، ماشین اندکی دور شد و ما به درون پارک رفتیم، سوکی به ژاپنی حرف میزد و من اصلا او را نمیفهمیدم، دیگر بغضش شکسته شده بود و به خود آمد و گفت که نمیتواند من را همراهی کند!
غم دنیا به دلم نشست، درختان پارک به دور سرم میچرخیدند و آنهمه زیبایی را من تنها یک مشت احساسی خورد شده میدیدم... من.. من تو را نمیتوانم فراموش کنم، بین ما جدایی خواهد افتاد اما من تو را همیشه در یاد و اندیشه خود حفظ خواهم کرد، سوکی به درون آغوش من پرید و این حرفها را مثل من تکرار کرد، وزش نسیم.. شکوفهها را به رقص آورده بود و آهنگی غم انگیز به آخرین دیدار ما هدیه داده بود... سوکی سردش بود، من سردم بود... او را اندک اندک دور از خودم میدیدم و دستانم او را جستجو میکردند.. تا میتوانستم او را بوسیدم، عطر موهایش که همیشه بوی گیلاس میداد را هنوز در مشامم حفظ کردهام! چه خواهم کرد بدون تو؟ چه خواهم دید در رویاهایم بدون تو؟ تو رأ باز خواهم دید؟ تو را آیا باز در آغوش خود خواهم دید؟ هنوز از کنارت نرفتم و انقدر دلم برایت تنگ است ... از تنگی دل چه خواهم کرد؟
سوکی بیشتر به ژاپنی حرف میزد و قادر به فهمش نبودم! گاهی که به خود میآمد، به فرانسه حرف میزد و از اینکه شاید تقدیر این بوده و باید قبول کرد این شکست را! تو .. تو منتظرم میشوی؟ تو حاضر به این عشق ابدی میشوی؟ این چنین با من سخن میگت و من نمیتونستم حتی کلمهای به زبان آرام، من دیگر جز ریختن اشک ریختن کاری بلد نبودم!
در این حال و در این شکل غم انگیز بود که به سادگی او را میدیدم که گریه کنان از من خدا حافظی کرد و دوید به سمت آن ماشین! خدایا.. دلم چقدر میسوزد..نه.. نه آتش، آتش گرفته است و همچنان میسوزد ...
سوکی.. سوکی.. سوکی .. بارش سرد آن گلهای بهاری را من هنوز به خاطر دارم.
دل سوخته و شکسته، غمگین و بال و پر ریخته ..از پارک به بیرون آمدم و تا میتوانستم دویدم! بدون آنکه بفهمم، به یک معبد قدیمی رسیده بودم که زوجوجی نام داشت، به آنجا پناه آوردم و حالم آنقدر دگرگون بود که ناخود آگاه شروع به دعا خواندن کرده بودم، من هنوز عاشق سوکی بودم و دیگر نمیخواستم که آن کسی که رفت... آن کسی که رفت دیگر بر نخواهد گشت... او رفت و من همیشه یاد آن لحظه هستم.دیدن دوباره او تنها آرزوی من بود و کاش میفهمید که او همیشه در قلبم هست و این عشق با گذشت زمان پاک نخواهد شد.کاش میدید که بی او چه حال دارم، آغوشم سرد و خیلی ناتوانم.
***
سوکی.. سوکی.. دلم برایت تنگ است.
فصل خوش بختی من تمام شده بود، درد بی او بودن برایم قابل تحمل نبود.این حدیث همچنان برایم ادامه دارد، این بارش سرد گلهای بهاری را من در خاطر دارم.
-.-.-
نگاره اصلی را در اینجا میتوانید مشاهده بفرمایید.
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Links:
[1] //img198.imageshack.us/i/127361544181825.gif/