می دیدم
چشمه سار، اقاقیای سرمست
کوچه های همهمه، شفاف، قرمز
بر روی پرهای بی شِکِوه
شُکوه شاخک ها
و تصویر زنی
بر برکه – آغشته به حس
می دانستم
زمزمه باران
حیاط خیس فروردین
چکامه آرزوهای یک شاعر
در پیوند با درخت
کوچه های قدیمی
پیام آب
و من، در خزان
به گفته مردی از خط گذشته
فکر می کردم
و حیاط
در زیر تک ضربه های باران
تکرار ترانه ئی قدیمی بود
در راستای باد
دستانم را رها میکنم
و کبوتر سینه ام را
در ترنمی قرمز
به سوی شرق پرواز میدهم
آه – این ترنم، در شفق
چه افسانه ئی را
در سنگواره بی فریاد
فریاد میزند
مرغزارهای زرد گندم
شکوفه های خسته از شاخه
در امید تکه ابری
ترانه هاشان را
به باد و نسیم می بخشند
در حجله گاه ترنم
باران، باد، فریاد
فریاد سکوت
سکوت فریاد
فرداهای پُر توهم
گیلاسهای کال
پچپچه زنان سیاهی بر سر
تقدم فاصله
در خط پیوسته
و نگاه سنبله ئی
در زیر آفتاب سرد زمستان
پوپک های گرمسیر
میلرزند، میلرزند، میلرزند
میدانستم
در نشئه اینهمه غروب
چه زنانی – چه مردانی
در پوسته های خود
بسته بندی شده اند
و چه آرزوهائی
دیوار حائل را خونپاشی کرده
آه – دلم گرفته
دلم گرفته
و این قرمز مدام
چکه، چکه
نشت میکند درسپیدی چشمانم
عصر تابستان
سرخی گیلاس
هلهله مگسهای موسمی
آه – دل من کجاست؟
زنان عقیم
چادرسیاهشان بر سر
مردان تابوتی را بدرقه میکنند
تا ایمان به تاریکی را
در جشن بی سرور هلهله کنند
در سکوت اقاقیای سینه گرفته
در این همه دود، دود، دود
خزان در خرداد را دیده ام
و سبز را هم
اما – در این واهمه
آوای دلشده گان را
در پشت شبکه های فولاد
خورد و شکسته و تاریک می بینم
هیهات، هیهات
گرگان سنتی
سکوت بره ها را
ترنم سور خود کرده اند
آه – سبز
به کجا شد آن نسیم دل انگیز
آن فریاد
به کجا؟
زن های سنتی
در کوچه های یخزده
با مانتوهای بلند
و چکمه های تیره
گذرگاهها را قرق کرده اند
و گزمه های شب
اذان غروبی را در صلات ظهر
به خون جوانان آلوده میکنند
میدانستم
در موسم برگریزان
مرغزارهای خشک
با گلبوته های هراسان
از غزال تهی میشوند
و کسی در فکر آن نیست که:
" آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا؟
او ندارد یار، بی یار چگونه بوذا؟ " (1)
و من شاعر
در عاطفه حس خودم
میگردم – گمُ
زمان بر چهره آینه
تبخال مینهد
در واحه های سکوت
وقتی کلاف سپید ابر
در همهمه سیاه کلاغان
آشفته میشود
چه کسی آرامم میکند
چه کسی در این تیره ایام
چراغی برایم میآورد
نه، نه، میدانستم
رستم سهراب را میکشد
میدانستم
این رسم خشم
کبوتر سپید میهنم را
سرخ میکند
میدانستم
در پشت دود و مه
سردم میشود
نگاهم را بر میگردانم
تا سنگ شوم
اما – قلب من این سرخ
در قفس فریاد میزند
آهای!
من پرُ از حس و رگ و عاطفه ام
من زنده ام!
مسعود وطن خواهی
(1) از ابوحفص سغدی
Recently by Massoud Vatankhahi | Comments | Date |
---|---|---|
نیروانا | 2 | Apr 22, 2011 |
Massoud Vatankhahi | 1 | Apr 09, 2010 |