اعتراف می کنم که هيچ وقت نتوانستم هيچ خبری و گزارشی و نوشته يی را در باره ی زهرا تا آخر بخوانم. هميشه وقتی شروع به خواندن می کردم بغض گلويم را می گرفت. و می ترسيدم. می ترسيدم که گريه کنم.
نه اين که از گريه کردن می ترسيدم. نه. هيچ وقت از گريه کردن نترسيده ام من. امّا آن که زهرا را کشت، می خواست که من گريه کنم. و من نمی خواستم. درست به خاطر اين که او می خواست.
اين اندازه را امّا در سرگذشت زهرا خوانده ام که او همسن انقلاب است. انقلابی که آخوند آن را نربود؛ بلکه خود ما آن را به او تقديم کرديم.
با دست های خودمان.
و دروغ می گوييم اگر که بگوييم نه!
دروغ می گوييم تا دست های به خون آغشته مان را بشوييم. تا خودمان را و ديگران را بفريبيم. تا زهرا و زهرا ها نفهمند که پدران و مادرانشان قاتلند. قاتل او و او ها. که پدران و مادرانشان، انقلابی را که می رفت تا آن ها را از ۲۵ قرن ننگ نجات دهد، به کفن دزدان گورستان ها سپردند. به آن ها که از کفن های دزديده، عمامه و تحت الحنک و لبّاده ساخته بودند...
تمام اين شب ها و روز های بعد از زهرا می خواستم برای او چيزی بنويسم. و نمی شد.
و حالا هم هنوز نشده است.
و هيچ وقت هم فکر می کنم که نشود.
گفتم پس اقلّاً او را بهانه کنم و با خودم حرف بزنم تا بغضم بترکد و خلاص شوم.
او را بهانه کردم و با خودم حرف زدم.
امّا بغضم نترکيد و خلاص نشدم.
و هيچ وقت هم فکر می کنم که نخواهد ترکيد و خلاص نخواهم شد.
٭٭٭
خوابی نديده باز مرا امشب
بيدار می کند
بغضی نهفته باز خودش را
بر بستری که بستر من نيست
آوار می کند
[[ بغضی نهفته باز
خوابی نديده را
آشفته کرده است ]]
نفرين کنان کنار پنجره ی من
در کوچه يی به سادگی بن بست
وقتی که پرده را کشيدم و رفتم
مردی
ديدم نشست
[[ فريادِ گفته را
امشب کسی کنار پنجره ی من
در قالب شکسته ی نفرينی
ناگفته کرده است ]]
٭٭٭
دستی از آن طرف
ـ آن سوی زندگی ـ
انگشت های استخوانی خود را
بر من نشان گرفت
از من کسی که مثل خود من بود
از من کسی
امّا امان گرفت
[[ می خواستم
در آن طرف
ـ آن سوی زندگی ـ
خود را دوباره باز بيابم ]]
برخاستم
و باز نشستم
چشمم گشوده بود به چيزی
چشم گشوده را
بستم
[[ گفتم به خويش:
وقتی برای رفتن
فعلاً هميشه هست
حالا ولی
من خسته ام
و لازم است بخوابم ]]
٭٭٭
چشمی که رنگ های مرده ی دَرهم را
ديگر نمی شناخت
در پای دار قالی نابافته
خون می گريست
تاريک بود
مثل سياهی
هر جا.
تاريک بود مثل پشم های مبهم رنگينی
که دست های کوچک و معصومی
می ريست
[[ در نقش های بی در و پيکر
پيکر نبود، ولی در بود
در، بسته بود ولی امّا ]]
يک تکدرخت
يک تکدرخت، تشنه، سوخته، بی برگ
با خود، تبر به دست
دنبال خويش
می گشت
يک خويش خسته
خسته، شکسته
در وهم دورمانده ی يک دشت
[[ هر چند ريشه يی
در خاک مانده بود
ـ شايد بيهوده نه ـ
هنوز ولی بر جا ]]
٭٭٭
مردی کنار چارپايه به خود خنديد
وقتی طناب را
در دست های مرتعش خود ديد
تصوير رنگ باخته يی را
از جيب پاره پوره درآورد
آن را نگاه کرد
و بوسيد
[[ مردی در انتهای اوّل خود بود
در انتهای اوّل خود مردی
تا ابتدای آخر خود می رفت ]]
سنگی
پرتاب شد
و کفتری
از شاخه يی
افتاد يا پريد
خونی سياه رنگ
از پيکری
در گوشه يی چکيد
[[ گويا زنی
قبلاً گذشته بود از آنجا
کبريت توی دست و
لباسی
از نفت ]]
٭٭٭
در چارراه
تو جار می زدی:
«آهای! آی! کجاييد؟»
(يادت نرفته است گمان می کنم هنوز)
«آهای! آی! بياييد!»
[[ در پای چارپايه، غلغله يی بود
لوليده در هم، خلق
فرياد «مرگ بر»
فرياد مرگ ]]
غرّيد...
ابری سياه
غرّيد.
ابری سياه.
غرّيد
ابری سياه.
ابری سياه. آه!
[[ آن وقت:
باران نه. هيچ.
تنها: تگرگ ]]
٭٭٭
مانديم و باز
زنجير بود
شلَاق بود
ميدان تير
وَ حلقه های دار
گفتی
خودت،
خودت تو به من گفتی:
«بيهوده بود
بيهوده بود
بيهوده بود
انگار»
[[ بيهودگی
گاهی
باهودگيست ـ نمی دانی؟ ]]
تا از کجای راه
(يا ناکجای راه)
راهی گشودنی سْت
«بيهوده»
بيهوده نيست!
[[ فرمان ايست داد کسی، يعنی:
ديگر نَايست!
من می روم
چه طور؟ تو می مانی؟ ]]
نهم آذر ۱۳۸۶
محمد علی اصفهانی
www.ghoghnoos.org [1]
Links:
[1] //www.ghoghnoos.org