بسیاری گفته و نوشته اند که "عادت می کنیم"*، رمان دوم خانم "زویا پیرزاد"، نسبت به "چراغ ها را من خاموش می کنم"*، افت بسیار دارد. و انتظار داشته اند رمان دوم، در حد "بالاتری" از رمان اول نویسنده باشد. به گمان من اما اگر رمان اول خانم پیرزاد، حاکی از هوشمندی نویسنده است، به گونه ای که "انتظار"ی در خواننده بر می انگیزد، رمان دوم او را هم باید با همان ارزش ها و در همان سطح هوشمندی سنجید، و نه با "انتظارات" خودمان! به زبان دیگر این ماییم که احتمالن از رمان دوم خوشمان نیامده و آن را با ارزش های خود و در حد "انتظار خود" می سنجیم؛ گونه ای "قیاس مع الفارق" که ارتباط چندانی به توان نویسنده ندارد. نویسنده ی رمان هوشمندانه ی "چراغ ها را ..." نمی تواند آن گونه که برخی پنداشته اند، ساده انگار و بی مبالات باشد. "عادت می کنیم"، به نوعی ادامه ی همان سیاق و سخن "چراغ ها ..."ست، در لایه ای دیگر. اگر نویسنده ی "چراغ ها ..." آن قدر به چم و خم داستان نویسی آشناست تا بداند واقعه را چگونه بپروراند و روایت کند، این مهارت در سطحی دیگر در رمان بعدی اش نیز، جلوه می کند، حتی اگر رمان بعدی، به جذابیت قبلی نباشد. "عادت می کنیم" در نگاه اول از بابت زبان و فضاسازی در حد و حدود "چراغ ها ..." بنظر نمی رسد. این اما افت نویسنده نیست، چرا که به گمان من خانم پیرزاد در دو اثر، با دو سبک و سیاق متفاوت، به دو بعد فرهنگ ما پرداخته، و هر دو اثر در روایت "تضاد فرهنگی" ما، آثاری هوشمندانه و درخور اعتنا هستند.
می پذیرم که "عادت می کنیم" از یک سری صحنه ها و گفتگوهای کلیشه ای تشکیل شده که با شکل گفتار درونی در "چراغ ها ... " متفاوت است. اما این اثر با توجه به روایتی که حکایت می شود، تکرار کلیشه ای گفتگو و رابطه را طلب می کند. امری که از عنوان رمان آغاز می شود! تصور من این است که "زویا پیرزاد" در هر دو اثر، به "تضاد" درونی و بیرونی، دوگانگی گفتار و رفتار در فرهنگ ما توجه داشته و این تضاد فرهنگی را با ظرافت زنانه ای، در دو شکل متفاوت ارائه کرده است. اگر دو رمان "چراغ ها را من خاموش می کنم" و "عادت می کنیم"، نوشته نشده بودند، ادبیات معاصر ما چیزی کم داشت. زویا پیرزاد، ابعاد درشت رفتار فرهنگی ما را به شکلی مینیاتوری در دو مجموعه ی کم حجم، و با دقتی ستایش برانگیز نقاشی کرده. قهرمان هر دو رمان، زن ایرانی ست که ابعاد شخصیت اش گسترده، چند بعدی و در عین حال با زبانی زنانه روایت شده، بی دخالت "دانای کل"، و به شکلی نمونه وار، داستان گونه. ویژگی هایی که در آثار ادبی معاصر ما، به ویژه نزد زنان نویسنده، کم نظیر است.
در "چراغ ها ..."، کلاریس که نمونه ی یک همسر ایرانی "وفادار" است، سال ها در یک نواختی با آرتوش زندگی کرده است. او به امیل، دوست خانوادگی که گهگاه از آنها دیدن می کند، کششی درونی پیدا می کند؛ کشش تبداری که تنها در نهان کلاریس زاده می شود، همانجا رشد می کند، و همانجا هم می پژمرد، بی آن که کلاریس شهامت بیان آن را داشته باشد، حتی در خلوت و با خود. حتی روزهایی که امیل نمی آید، فکر نبودنش در ذهن کلاریس زنده است؛ برای کلاریس امیل جایی در شهر "هست"، ترس از سنت و اخلاق اجتماعی مانع می شود که این "بودن" را بیرون از ذهن خود لمس کند! برای زنی شوهردار، حتی اگر مسیحی باشد، فکر به مردی دیگر، ممنوع و مردود است، "رسوایی"ست. از همین رو وقتی امیل هست، کلاریس به "عادی" بودن تظاهر می کند، مثل همیشه و هر روز، می رود، می آید، صحبت می کند، اما در پنهانش غوغایی از حضور امیل برپاست. کلاریس تنها شب ها، دقایقی پیش از رفتن به رختخواب فرصت می یابد تا بی دغدغه ی اخلاقی و فرهنگی به امیل بیاندیشد؛ لحظاتی که غوغای حضور "شوهر" و "بچه ها" فکر به امیل را در ذهن او نمی آشوبد. می گوید؛ چراغ ها را من خاموش می کنم! و لحظاتی به بهانه ی "خاموش کردن چراغ ها" با روشنایی فکر به امیل تنها می ماند. شخصیت زن در فیلم زیبای "آن روز بخصوص" از "اتوره اسکولا" نیز، گرفتار عشقی ممنوع می شود و در انتهای شب، در خلوت کوتاهی پیش از خزیدن در بستر کنار شوهر، به بهانه ی شستن ظروف و مرتب کردن آشپزخانه، همانجا می ماند، کنار پنجره می نشیند و با کشش بلندی که در او بیدار شده، مردی درون پنجره ای آن سوی ساختمان را تماشا می کند.
در "عادت می کنیم" دو زن؛ "آرزو" و "شیرین"؛ دوستانی که دغدغه ی اقتصادی ندارند تا به دستان مردی که زیر پر و بالشان را بگیرد، نیازمند باشند، یکی (آرزو)، خود نان آور خانواده است و چون شیرزنی می چرخد، زمین و زمان را به هم می دوزد و... دیگری؛ "شیرین مساوات" که از بیزاری و بی نیازی اش به مردان می گوید، در غیاب "اسفندیار"ش، او و مردان دیگر را طعن و لعن می کند. هر دو اما تخته بند فرهنگ خویش اند. حتی وقتی چون کلاریس، تمام روز در خیال و "آرزو"ی عشق به "امیل" سیر می کنند، شب از ترس گرگ "بی عفتی" و اژدهای "گناه"، به دامان مادر "عادت" پناه می برند و در نهایت کسالت، به آغوش "مجاز"، همان "تکرار" دیشب و پریشب می خزند. "آرزو" ماشین را بهتر از آن "ریش بزی" پارک می کند، دیوار اوسای گردن کلفت را با کلنگ ویران می کند (دیوار را اینجا بساز که "من" می گویم!) و... با همه الدرم بلدرم هایش، عاشقانه به سنت وفادار است. در همان معاملات ملکی "پدر" کار می کند و تزیین دیوار دفترش، قاب عکس پدر است (گیرم شاه و رهبر نیست، "مرد" که هست!). "شیرین مساوات" هم با همه ی نفرت از مردان، وقتی سر و کله ی "اسفندیار" گمشده اش پیدا می شود، "نفرت" از ذهنش می گریزد، "گناه" مردش را می بخشد، با آغوش باز از او استقبال می کند، و از شادمانی اشک می ریزد؛ مثل من، تو، او، ما، شما، و ایشان!
"کلاریس" از زندگی یک نواخت با "آرتوش" خرسند نیست، پنهانی به تحرکی تازه، به "امیل" دل می بندد و از این حس زیبا تلو تلو می خورد، دستش می سوزد، قهوه اش سر می رود، لیوانش می شکند... ولی تنها در لحظات کوتاه خوابیدن بچه ها و شوهر، به اندازه ی "خاموش کردن چراغ ها"، اذن "اندیشیدن" به "گناه" را به خود می دهد. با این همه در همین آشپزخانه و در خانه ی آرتوش می ماند! "نیاز" در سایه ی مخوف "عادت" و "سنت" می میرد، و "بند"های پوسیده پاره نمی شوند! سینه ها از ارزش های "اخلاق کهنه" انباشته است. افتخار ما همین ارزش هاست. آرزو، "کُجی" و "نظر قربونی" به "شیرین" می دهد تا برای دفع بلا به ماشین "پژو"یش بیاویزد! در۴۱ سالگی جرات نمی کند به مادر و دخترش بگوید برای شام با مردی قرار دارد! این اما شیرین نیست که برای اتومبیل "پژو"یش (مدرنیزم؟) "نظر قربونی" (نشانه ی عهد بوق) طلب می کند و این مادر و دختر "آرزو" نیستند که مانع او می شوند تا از رابطه ی تازه اش با یک مرد، حق بی چون و چرای زنی تنها، پرده بردارد. این حجاب درونی "شیرین" و "آرزو"ست که بر زندگی شان سایه افکنده. این "زن امروزی" که "کار مردان" می کند و شرق و غرب تهران را به هم می دوزد و از محسن مفنگی، کارمندش تا "اوسا بنا"ی گردن کلفت، جلویش لنگ می اندازند، از درون به جایی در همان زیر زمین ها و طاق ضربی های گچ بری شده و اشیاء قدیمی و یادگارهای نمناک، به عکس های در قاب که شیفته وار تماشایشان می کند، تعلق دارد.
پروای "بند"های سنت و ملاحظه ی "قیود" اخلاقی سبب می شود تا کلاریس و آرزو و شیرین، خسته و بی حوصله از خواستن بی رنج تلاش، در اولین کوچه ی فرعی بپیچند و به مادرها و مادر بزرگ هاشان بپیوندند. "سهراب" هم اگرچه ساکن خیابان سپه "امروز" است، جاگوار سوار می شود و برای هر دری "دستگیره"ای مناسب و همخوان دارد و... اما درشکه ی "یادگار اولین سفر جدش به فرنگ" را در حیاط پشتی مغازه نگه می دارد. (جدم اولین کسی بود که از خارج "دستگیره و قفل" وارد کرد. بعد پدر بزرگم، بعد پدرم، حالا هم من!). جدش به فرنگ رفته و از آنجا "قفل و دستگیره" وارد کرده، و یادگار سهراب از "سفر فرنگ"، یک "درشکه" است، یادگاری که در "حیات پشتی" نگه می دارد! پژوی شیرین نیز با نظرقربونی "بیمه"ی حضرت عباس می شود! اتاق من در قلب شهری در "فرنگ"، پر است از سفره ی قلمکار و قاب خاتم و گلدان نقره و گلیم بختیاری و... به آهنگ های نوستالژیک "معین" گوش می کنم، در تله ویزیون، فردین و "گنج قارون" تماشا می کنم، از "سوپر ایران" آبلیموی "یک و یک" و "آجیل مشکل گشا" می خرم و به عشق "میرزا قاسمی" و "کشگ و بادمجون" به رستوران "حافظ" در "وست وود" می روم... شب یلدا و چهارشنبه سوری را در ساحل "سانتامونیکا"، و نوروز را با کنسرت گوگوش در "کاباره ی تهران" جشن می گیرم... سالی یک بار هم با بلیت رفت و برگشت از آژانس مسافرتی "وطن"، یکی دو ماهی در ولایت می گذرانم و... این خانه ی همان "سال ها"ست که با خود به جایی در اروپا یا آمریکا منتقل کرده ام. در همان "سال ها" هم "فریز" شده ام. گیرم پزشک جراح هم به وطن بازگردم، یکی هستم چون دکتر محمودی(بدون دخترم، هرگز!). آنچه در طلبش آه می کشیم، هنوز به یک "نیاز" تبدیل نشده. گرسنگی که آمد، از هر سوراخ سمبه ای شده، تکه نانی گیر می آوریم تا به سق بکشیم. جایی که خانواده، همسایه ها و همه ی شهر در "گذشته" سیر می کنند، فکر به افق های تازه در حد "آرزو" می ماند. آرزو در نفس خود البته چیز بدی نیست، به شرطی که پاهایش روی زمین باشد!
به سفارش روشنفکرانمان، "خوبی"های "مدرنیته" را سوا می کنیم و "بدی"هایش را در سطل آشغال می ریزیم! به فکرمان هم نمی رسد که "خوبی" و "بدی" مدرنیته را هم با ترازوی خودمان (سنت) می سنجیم، وگرنه در ترازوی "مدرنیته"، مفاهیم به گونه ی دیگری تاویل و تفسیر می شوند. زنی که به رقص علاقمند است، چون رقص را هم مثل "آزادی" از پشت ویترین تماشا کرده، سنگ ها را با خودش وا نمی کند تا وقتی با لذت میان دست های مرد "غریبه" می رقصد، ذهنش پریشان "خیانت" به شوهرش نباشد. "رقص" از "آن" او نشده تا بداند آن که رقص را علم کرده، "خیانت" را به گونه ای دیگر تعبیر و تفسیر می کند. تن به آب سپردن، با مایوی دو تکه زیر نگاه مردان "غریبه" در جهانی که این پدیده را خلق کرده، "فاحشگی" محسوب نمی شود. و سنت و مدرنیته دو خیابان موازی اند که هرگز به هم نمی رسند! "فمینیسم" اگر ناسزا گفتن به مردها و قربان صدقه ی زن ها رفتن بود، که خیلی از "آقایان" از پر قنداق "فمینیست" اند! بسیاری از "فمینیست"های وطنی در خانه ی مردشان به عینه مادر من رفتار می کنند. گهگاه قری هم می زنند، متلکی می پرانند تا "حقوق پایمال شده"شان را به مردشان یادآوری کرده باشند. با قر و لند و آه و نفرین اما حقی به دست نمی آید، حتی اگر "حق مسلم" باشد! مسعود رفتار با سیاهان در آمریکا را مسخره می کرد! قاسم پرسید یعنی برای تو فرقی نمی کند اگر یک شب آبجی قدسی ات، دست در دست "سیدنی پواتیه"* "برای شام" به خانه بیاید؟
سهراب، این صوفی قرن بیستم که پس از سال ها، زندگی در فرنگ را رها کرده و به ایران بازگشته تا "قفل و دستگیره" فروشی پدر را اداره کند، هم دیزی و هم استیک را می فهمد، و هم "دستگیره"هایش روی همه ی درها هست و... به دوران یعقوب لیث صفار، به عهد عیاران "نان و پیاز" خور تعلق دارد. "نه فضولی می کند، نه سوال بیجا، نه بازپرسی... دهنی که همیشه برای لبخند آماده است"! مردی "اثیری" که دانشکده ی پزشکی را در اروپا رها کرده چون نمی خواهد "از بیماری دیگران ارتزاق کند" (این مرد "آرزو" مرا هم به هوس شوهر کردن می اندازد!). عجیب تر آن که این "مرد ایرانی" با وجود عشق و علاقه به آرزو، حتی هوس بوس و بغل هم ندارد. (جایی که "یعقوب یادعلی" بخاطر زنی که در رمانش خاطرخواه مردی شده، به یک سال زندان محکوم می شود، لابد اگر سهراب به فکر بوسیدن آرزو می افتاد، خانم پیرزاد سنگسار می شد؛ "درهای بهشت بسته می شد / مردم همه می جهنمیدند").
با مرور شخصیت های دو رمان خانم پیرزاد، خود را در آینه می بینیم. همه سرایداران سنتیم اما در نوشته ها و گفته هامان از "دریدا" و "فوکو" و "بوردیو" نقل قول می آوریم، یعنی به عصر "پسا مدرن" تعلق داریم. سوار بنز کوپه پشت چراغ قرمز، راننده جلویی را که دو ثانیه دیر تکان خورده، با یک کرور فحش چارواداری می نوازیم! و روی سنگ های مرمر کف سالن خانه ی یک میلیاردی مان در ولنجک، سفره ی "ام البنین" می اندازیم، "مستضعفان" را "اطعام مساکین" می کنیم! (سهراب و آرزو از مستمندان "دستگیری" می کنند!) یعنی "سهم امام"! اما به هزار و یک دوز و کلک از دادن مالیات، سر باز می زنیم، و اسمش را "نافرمانی مدنی" می گذاریم! منتظریم تا یکی جرات کند، چراغ اول را بیافروزد، زخم زبان ها را بجان بخرد و یخ "عادت های کهنه" را بشکند، و دیگری و سومی و چهارمی و... تا برایشان هورا بکشیم. وقتی در پیله ی "سنت" نشسته باشی، تغییر و "دگرگونی"، ترس و توهم می آفریند! "بچه که بودم از دریا می ترسیدم... هنوز هم می ترسم. زیادی گنده است، نه؟ هی در حال عوض شدن. هیچ وقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده، نه؟" (عادت می کنیم، ص ۷۸). "تغییر" سهمناک است! خواستن آنچه نداریم، سرآغاز تشویش است و تلاش برای به دست آوردنش ابتدای هراس. پذیرش و نخواستن اما عین دراز کشیدن در گرمای آفتاب پشت پنجره ی زمستان، رخوتناک و خواب آور است. سنت ها چون قلعه ای محکم و امن، پابرجا ایستاده اند. دست هایی به امتداد آغوش گرم مرغ، حلقه شده به محبت، حصاری مطمئن گِرد تن جوجه ها تنیده اند! آغوش مادر(سنت) ما را از سوز سرما و تف گرمای زندگی در امان می دارد! جوجه ها میان این "بسته ی مهربانی"، پریشانی های پست و بلند راه رفتن را از زبان مادر "می شنوند"؛ "گربه را بین که دم علم کرده / گوش ها تیز و پشت خم کرده"! در همان محدوده ی بسته، با هراس از "دشمن" می بالیم، بزرگ می شویم و همانجا هم می میریم، با کله هایی بزرگ و دست و پاهایی لاغر! عادت کرده ایم، "عادت می کنیم"!
کندن از این سنت دیرپا که از اسطوره و حماسه تا اینجا همخانه ی ما بوده، دلی به وسعت اقیانوس می خواهد. این تمامیتی که ما می طلبیم، چیزی شبیه "سهراب زرجو"ست، مثل یک "رویا"، شبیه یک "آرزو"! تن ما انباشته از وهم ترسناک جدا شدن از مادر "سنت" است. این است که مانند کلاریس با همین "آرتوش" می سازیم و به این دلخوشیم که تنها در فاصله ی اندک میان خواب بچه ها و خاموشی چراغ ها، با آرزوهامان خلوت کنیم. امیل می آید. ملخ ها هجوم می آورند (تشویش؟). ملخ ها می روند. امیل می رود و کلاریس دوباره روی تاب می نشیند و "آسمان صاف، بی لکه ای ابر" را تماشا می کند. (آقای منتقدی کلاریس را "با تقوا" خوانده! لابد تمام مدتی که رمان را می خوانده نذر و نیاز هم کرده مبادا کلاریس "بی تقوا" شود و به امیل بگوید؛ "دوستت دارم"!).
داریوش شایگان در فصلی از "نگاه شکسته"* این اعوجاج فکر و رفتار؛ تقابل دو روش متفاوت و غیر همجنس مدرنیته و سنت را چنین وصف می کند (نقل به مضمون)؛ "از آنجا که انسان سنتی نمی خواهد کهنه را رها کند و در عین حال می خواهد نو را هم داشته باشد، تمام مفاهیم تازه را به شکلی و از جایی به سنت و گذشته ربط می دهد، برای آن که میان این دو یک آشتی برقرار کند"، تا نه از آن یکی بگسلد و نه از این یکی وا بماند. کهنه با وصله پینه ی مفاهیم نو؛ شیری "بی یال و دم و اشکم". شایگان ادامه می دهد؛ "سرتاپای جامعه ی درگیر در این دوره، از روشنفکر تا عامی دچار این اغتشاش اند". و مثال می آورد از دو اندیشمند، در یک دوره ی تاریخی، در دو جغرافیای متفاوت؛ "وقتی دکارت در اروپا بنیاد تازه ای از تفکر را بنا می گذاشت (از قول هگل؛ جهان با دکارت "گذشته" را پشت سر گذاشت) و پاراگرافی تازه با ارزش هایی تازه آغاز کرد، همدوره اش ملاصدرا در این سوی جهان، سرگرم آرایش رواق شکوهمند اسلامی بود"؛ "گذشته" را وسمه می گذاشت و سرخاب سفیداب می مالید. در تمام دورانی که اروپا از گذشته دور می شد، جهان اسلام، سرگرم بازخوانی گذشته بود. و در آغاز مشروطیت، ناگهان از خواب سیصد ساله برخاستیم. و هم چنان می خواهیم خواب سیصد ساله را یک شبه جبران کنیم. این همان اعوجاج و کج رفتاری انسان سنتی ست که از اتاق ترمه پوش و گرد گرفته اش، قدم به جهانی عریان می گذارد. از ملاصدرا به این سو، ما در حالی که به خیال خود "به جلو" می رفته ایم، حواس و نیرومان صرف عقب (گذشته) می شده، محو قصرهای کهنه و زلم زیمبوهای تاریخی مان، حماسی زندگی کرده ایم؛ رو به جلو با نگاهی شیفته به "پشت"! به بیان شایگان، "ما در این سیصد ساله در یک تعطیلات تاریخی بسر برده ایم".
وقتی "کلاریس"ها، این جزایر کوچک تنهایی، روی نیمکت نشسته اند و به آسمان بی ابر نگاه می کنند، به این می اندیشند که فردا با خانم نوراللهی تماس بگیرند و به شکلی این "تن- ها" را به "جمع" برسانند! جزایر کوچک به هم بپیوندند. (اگر کار "جمع" به دعوی و دعوا نکشد و "درد مشترک" میان "من منم"ها گم و گور نشود و تشکل خانم نوراللهی به بن بست نیانجامد!). جایی در خاطره، آرزو به پدرش می گوید؛ "چقدر از ماه منیر می ترسی؟"! پدر می گوید؛ "نمی ترسم، دوستش دارم. شاید هم می ترسم. فرقش کجاست؟". راستی فرق "دوست داشتن" با "ملاحظه" چیست؟ کلاریس از آرتوش می ترسد، یا دوستش دارد؟ این "قاب"های روی دیوار، نشانه ی "عشق" است یا ملاحظه و ترس؟ این تاریخ بلند و سنگین را، نه می شود در چمدان های بسته، وبال گردن و با احترام، همراه خود به "آینده" بکشانیم، و نه آپاندیسیت است که با یک عمل ساده، یک شبه ببریم و دور بیاندازیم.
برای خانم پیرزاد که با این ظرافت ما را نقاشی کرده، کلاه از سر برداریم. از "شازده احتجاب" تا "زویا پیرزاد"، هیچ داستان ایرانی را دوبار نخوانده بودم! برخی جاها (مثل قسمت هایی از وبلاگ "آیه" دختر "آرزو") وجودم از خنده ی هراسناکی پر می شد؛ "... در ضمن فکر نکنید بابام بعد از ازدواج خیلی عوض میشه ها. نه! فقط یک کمی عوض میشه. فقط در مورد مامانم. والا برای خانم های دیگه هنوز هم در باز می کنه و پالتو میگیره و همچین قشنگ درباره ی ستم تاریخی به زن حرف میزنه که من هم که میدونم داره خالی می بنده، اشک توی چشمام جمع میشه"!
***
* "چراغ ها را من خاموش می کنم" و "عادت می کنیم"، دو رمان خانم "زویا پیرزاد".
* سیدنی پواتیه، هنرپیشه ی سیاهپوست هالیوود در فیلم "حدس بزن چه کسی برای شام می آید".
* Le regard mutilè آثر شایگان به زبان فرانسه که توسط باقر پرهام با عنوان "نگاه شکسته" به فارسی برگردانده شده.
بهمن 1383
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |
برای هما ... | 2 | Jul 14, 2012 |