چند هفته قبل یه روز تو لابی تنها نشسته بودم که بابک پیداش شد. معلوم بود که تازه اومده این هتل. تا منرو دید و فهمید ایرانی هستم اومد و نشست رو مبل روبروی من.
از بابک پرسیدم: تو هم از کوه اومدی؟
خندید و گفت: داستانش درازه.
بابک درست یادش نبود چطور از سوئیس سر دراُورده بود. یه چند ماهی اونجا موندگار شده بود تا تقاضای پناهندگیش قبول شه. کمپ پناهندگی تو یه دهات کوچیک نزدیکای مرز اتریش بوده. با اینکه بالاخره کارش درست میشه طاقتش از تنهایی و بیکسی طاق میشه. میره میگه آقا این پناهندگی ارزونیتون، ما نخواستیم. تصمیم میگیره هرطوری شده خودشرو برسونه آمریکا پیش برادرش. میشینه فکر میکنه از چه راهی بره آمریکا که بدون ویزا شانسس بیشتر باشه. میره پاناما. چند روزی اونجا میمونه. بلیط هم میخره و هیچکی نمیپرسه ازش آقا ویزا داری یا نه. روز پرواز هم همه چی خوب پیش میره. درست موقعی که اعلان میکنن مسافرا بیان برن سوار هواپیما بشن، اسم بابک رو تو بلندگو صدا میزنن. یه چند روزی میندازنش هلفدونی. میخوان برگدوننش سوئیس چون از اونجا اومده بوده. بابک هم میگه نه آقا من سوئیس برو نیستم، میرم ترکیه.
بابک و من یه مدت با هم زیاد میپریدم. انگلیسی بابک خیلی خوب بود. قبل از اینکه فکر کلیسا بزنه به سرمون روزا با هم میرفتیم منطقهی توریستی«سلطان احمد». فکر میکردیم شاید بتونیم دو تا دختر توریست پیدا کنیم، باهاشون رفیق بشیم و با کمک اونها از ترکیه بریم. چند بار هم این کار رو کردیم. ولی دستفروشا و آدمای دیگه انقدر مزاحم توریستا میشدن که ما دیگه شانس اینرو پیدا نمیکردیم دل دخترا رو ببریم. تا میرفتیم جلو سرشونرو برمیگردوندن یا با دستاشون کیشمون میدادن.
بالاخره کلیسارو پیدا کردیم و رفتیم تو. پا گذاشتیم تو سکوت و خنکی. معماری اصیل و قدیمی. سقفهای بلند. در صحن خود کلیسا کسی نبود. کلی از این اتاق به اون اتاق رفتیم. از این طبقه به اون طبقه. بابک و من به نوبت صدا زدیم: Father, Father
بالاخره سرایدار کلیسا پیداش شد. گفتیم میخوایم با کشیش صحبت کنیم. ما رو برد پیش کشیش. کشیش ایتالیاییالاصل بود ولی انگلیسی رو به راحتی صحبت میکرد.
کشیش پرسید: چیکار میتونم براتون بکنم فرزندان من؟
ما گفتیم: Father ما ایرانی هستیم. مسلمون زاده شدیم ولی به عیسی و مسیحیت علاقهمند هستیم. میخوایم مسیحی بشیم.
کشیش گفت: چه جالب فرزندان من. حالا تو ترکیه چیکار میکنین؟
گفتیم: تو ایران انقلاب شده. خیلیها رو کشتن یا انداختن زندون. ما رو هم میخواستن بفرستن جبهه. ما از کوه در رفتیم اومدیم اینجا و حالا پول زیادی نداریم. نمیدونیم چیکار کنیم. اینجا که نمیتونیم بمونیم ولی هیچ کشور دیگهای هم بهمون ویزا نمیده.
کشیش دلش حسابی برای ما سوخت. چند تا تلفن کرد. چند تا کاغذ و بروشور رو زیر و رو کرد . دست آخر گفت: آهان، پیدا کردم. این آدرس یه سازمان کاتولیکه که میتونه به شما کمک کنه. اسمش هست ICMC .
بابک و من یه نگاهی به هم کردیم. به روی خودمون نیوردیم که یه پامون هر روز تو ICMC بود.
بعد کشیش سرایداررو صدا کرد و به ایتالیایی یه چیزی بهش گفت که ما نفهمیدیم. سرایدار پنج دقیقه بعد برگشت با دو تا انجیل به زبان انگلیسی.
کشیش گفت: فرزندان من، این هدیه کلیسا به شماست. هفتهای دوبار بیاین اینجا با هم کتاب مقدسرو بخونیم تا یواش یواش آماده پذیرش مهر خدا و عیسی بشین.
بابک و من از کشیش خیلی تشکر کردیم. با یکی یک انجیل انگلیسی زیر بغل سکوت خنک کلیسا رو ترک کردیم و رفتیم بیرون تو گرمای شلوغ «جمهوریت جادهسی».
Recently by Namdar Nasser | Comments | Date |
---|---|---|
داستانهای استانبول ۱۰ | 1 | Oct 21, 2012 |
داستانهای استانبول ۹ | - | Oct 02, 2012 |
داستانهای استانبول ۸ | 1 | Sep 23, 2012 |