آقای رفیعی گفت: مواظب باش گولت نزنن. پریروز منرو کشوندن تو اون پاساژ زیر میدون و سیگارا رو از دستم کشیدن و در رفتن.
آقای رفیعی دو سه ماه میشد که با دو تا پسراش تو هتل موندگار شده بود. کار و زندگیرو تو ایران ول کرده بود و اومده بود خودش بالا سر پسراش باشه تا بفرستشون برن آمریکا.
گفتم: نگران نباشین. بچهها رو با خودم میبرم.
از یه توریست یوگسلاو ده کارتن مالبورو خریده بودم دونهای 3000 لیر. اگر هر کدومرو دستکم 4000 لیر میفروختم، 10000 لیر سود میکردم. خرج ده شب هتلم در میاٌومد.
منتها از بدشانسی من دو هفتهای بود که هیچکدوم از دلالای سر خیابون سیگار نمیخرید. یا اگه میخرید بیشتر از کارتنی 3000 تا نمیداد. شایعه بود که قراره خرید و فروش سیگارای خارجی آزاد بشه.
حالا فرشاد اومده بود و میگفت یه یارویی پیدا کرده که گفته کارتنی 4000 تا میده. گفته بوده هر چند تا کارتن دارین بیارین میخرم. فرشاد ساعت ،3 یک کوچه پائینتر از هتل با طرف قرار گذاشته بود.
من بچهها رو جمع کردم. شهرام و شاهین پسرای آقای رفیعی. علی و جواد پسرای آقای صفدری. با فرشاد میشدیم شیش نفر. بهشون گفتم من میرم جلو ولی شما یه کم اونورتر وایسین که اگه اتفاقی افتاد خودتونرو برسونین.
سر ساعت سه کیسه پلاستیکیایرو که کارتن سیگارا توش بود دستم گرفتم و از هتل رفتم بیرون. بچهها پشت سر من بودن. فرشاد طرف رو از دور دید و شناخت. با سر اشاره کرد و به من نشونش داد. طرف سنی نداشت. هیکلشم از من کوچیکتر بود. خیالم کمی راحت شد. به بچهها گفتم همونجا وایسن و خودم رفتم جلو.
به ترکی گفتم: تویی که سیگار میخری؟
گفت: آره.
کیسه رو نشونش دادم و گفتم: این سیگارا. ده کارتن. 40000 تا بده.
گفت: صبر کن الان رفقیم با پولا میآد.
یهو دیدم از اون ور خیابون یکی داره میآد طرف ما. فکر کردم باید رفیق پسره باشه. وقتی رسید به ما دست کرد تو جیب کاپشنش و کارتشرو دراُورد. پلیس. بعد دستشرو دراز کرد و کیسهی سیگارها رو گرفت.
گفت: یالا راه بیفتین بریم کلانتری.
پسره شروع کرد به عجز و لابه.
گفت: به خدا غلط کردم. تو رو خدا ولم کن. پدرم علیله. خرج خانواده رو من باید درآرم.
پلیسه یکی زد تو سر پسره و گفت: برای هر کارتن یه سال برات میبُرم. فکر کردی اینجا شهر هرته.
من خودمرو زدم به اون راه و شروع کردم انگلیسی صحبت کردن.
گفتم: چی شده آقای پلیس؟ من توریست هستم. اشکالی پیش اومده.
پلیسه انگلیسی بلد نبود. با دست هلم داد و به ترکی گفت: راه بیفت.
من دستامرو بردم پشت کمرم و به بچهها اشاره کردم که نیان جلو. من که گیر افتاده بودم و فایدهای نداش که پای اونا هم به این قضیه کشیده بشه.
راه افتادیم به طرف کلانتری. دل تو دلم نبود. پناهندهی غیرقانونی باشی، بدون اجازهی اقامت و پاسپورت، به جرم قاچاق سیگار هم بگیرنت.
از دو سه تا کوچه رد شدیم. پسره دلال گریهکنون خواهش وتمنا میکرد که پلیسه ولش کنه. مردم تو پیادهروها ما رو تماشا میکردن. یه بار سرمرو که برگردوندم دیدم بچهها به فاصلهی ده پونزده متر دارن دنبالمون میان. دوباره دستامرو بردم پشت کمرم و اشاره کردم که نیان ولی اونا گوش نکردن.
از یکی دو تا خیابون دیگه رد شدیم. از اون شب یلدا که پلیس ما گرفته بود و برده بود میدونستم کلانتری کجاست. دیدم پلیسه داره ما رو میبره یه طرف دیگه. بعد شنیدم که پلیسه داره با پسره یه چیزایی پچ پچ میکنه. با دقت گوش کردم.
پسره پرسید: از کدوم طرف در بریم؟
پلیسه گفت: صبر کن.
من فوری وایسادم. رومو برگردوندم و به بچهها که هنوز دنبال ما میاومدن اشاره کردم بیان جلو. بعد دستمرو دراز کردم و کیسه سیگارارو پس گرفتم.
به ترکی به پلیسه گفتم: کارتترو یه بار دیگه نشونم بده ببینم.
پلیسه که پلیس نبود از این که باهاش ترکی حرف زدم جا خورد. در عین حال دید پنج تا جوون قوی هیکل هم دارن میان جلو.
گفت: میدونی چیه؟ یکی از این کارتونا رو به من هدیه بده، میذارم بری.
گفتم: میدونی چیه؟ من یه دوست دارم که اون هم مثل تو پلیسه. الان هم تو لابی هتل نشسته. شما زبون همرو بهتر میفهمین. بیا با هم بریم هتل، یه کارتن که هیچی دو تا کارتن میدم بهت.
پلیسه که پلیس نبود یه نگاهی انداخت به بچهها که حالا دو سه متری ما رسیده بودن و گفت:
Iyi akşamlar (عصر خوبی داشته باشی).
بعد جفتشون به سرعت باد دویدن اونور خیابون و تو شلوغی پیادهرو گم شدن
Recently by Namdar Nasser | Comments | Date |
---|---|---|
داستانهای استانبول ۱۰ | 1 | Oct 21, 2012 |
داستانهای استانبول ۸ | 1 | Sep 23, 2012 |
داستانهای استانبول ۷ | 1 | Sep 14, 2012 |