حالا بخواهید باور کنید یا باور نکنید،وَ الله مصیبت بود،به پیر،به پیغمبر حالگیریی بود،از اوّل تا آخَرَش سوخت و سوزش بود،زیاده روی نکرده باشم؛خوب یک جاهای کار هم همچین بد نبود،بله؛منظورم حمّامِ عمومی هست،آخرین باری که به حمّامِ عمومی رفتم؛هفت سالم بیشتر نبود،اصلاً انگاری همین دیروز بود،همین دیروزِ دیروز هم که نه..همین پریروز شاید..ولی عجب روزی بود.
***
عمارت از روزِ اول صاحب زیرْ شو و خَزینه بود،بنابرین خانمها و آقایانِ ساکنِ عمارت اَعیانی حمّام میکردند،آن وقتها مردم آنقدر بی حال نبودند،تا میتوانستند به دورِ هم جمع میشدند و خوشی میکردند،حالا چه خان باشی و چه رعیت؛هر کسی بسته به شاهی جیبَشْ ! خانمها بیشتر خوش میگذرانیدند،حّق هم داشتند؛اهلِ حرم در اَندرونی دائم زیرِ نظرِ خواجه،و اَمیر باشیها و فراشها بودند،آنجور که باید و شاید بود؛به دلشان آن خوشی حَرَمْ مَزه نمیکرد اما حمّام و کارِ گرمابه قضیهٔ خودش را داشت،آنجا هیچ مردی تا چند گَزْ جرأتِ ورود و دید زَنی نداشت،آخرین باری که مردی را در لحظهٔ تماشای زنانِ داخلِ گرمابه گرفتند؛بیچاره به نصفهٔ بازار نرسید و خودِ حُجره دارهای قالی فروشْ طرف را کشتند و عَدلیه و نَظمیه هم صدای کار را دَر نیاوردند.
ولی این خزینهها عیب و ایرادهای دیگری داشت،مردم در طولِ عمرِ خودشان ناراحتیهای تنفسی میگرفتند،آخر تمامِ حوض نشین و زیر شو از آهک و مَلاطِ رس ساخته شده بود،اینها که با آب ترکیب میشدند،واردِ ریههای خلق الله میشدند و الفاتِحه ! زمانِ من خزینه و اطرافش،با آن همه کاشیکارهای زیبا و سکّوهای مَرمر نشینِ گُرجی؛به رختشور خانه تبدیل شده بود و قسمتی دیگرش به محّلی برای پخت و پز غذای مهمانان !
***
گفتم که؛عجب روزی بود آن روزِ حمام ! دایه جانم نقشه را طراحّی کرده بود،مادرم و فاطمه خانم کلفتِ عَمدوسی خانم،همدستهایَش بودند،همه میدانستند که من بد صبح هستم و حوصله سحر خیزی عَمَلگی ندارم،چشمهایَم را که با صدای شیرینِ مادر خانم جانَم که باز کردم؛مثلِ خرگوشی که میفهمد در دامِ روباه است؛دو زاری من افتاد جریان از چه قرار است،البته هر ۲ یا ۳ روز یکبار به زور در همان سردری پایین خانه من را می شُستند ولی گربه شوری بود،شستشوی گرمابه با آن آبِ داغ و جریاناتِ وابسته؛معنای دیگری داشت ... بیچاره من ... خیلی زود در دستانِ بُلورینِ دایه جانم اَسیر میشدم و خودم را به زمین و زمان میزدم،صد تا شغال و هزار تا موش بازی میکردم،ولی فایده نداشت،دایه جان و مادر خانم جانم همه کلکهای من را میشناختند،سعی کردم فاطمه خانم را گول بزنم،فاطی جون.. تورو خدا... آب داغه،داغ هم میسوزونه... اما فایده نداشت،فاطمه خانم زنِ دل رحمی بود ولی فرمانبردارِ خانمِ خانه !
***
مادر خانم جانم در عمارت میماند و بنده به همراهِ فاطمه خانم،دایه جانم و عمدوسی خانم راهی حمّام شدیم.این حمام که سر گذرِ قدیمِ مَنظَریه بود،در واقع یک باغ منزلی بود که متعلق به طُلوع جان بانو ،دخترِ عزیز کردهٔ سالار نظامِ سلطانْ محّمد علیشاه قاجار بود.صاحب منزلْ در اوایل سالِ ۱۲۸۰ شمسی جوانمَرگ شد و سالار نظام آنجا را به برادر زادهٔ خود امیر عسگرْ خان بخشید و ایشان که به دست و دلبازی مشهور بودند؛با یک سری تغییرات آنجا را تبدیل به گرمابه کردند تا اهالی آن منطقهٔ وابسته به شمیران در زمستان اوقاتِ راحتی داشته باشند و مجبور نباشند در برف و یخبندان به نواحی دیگر بروند.آنجا صاحبِ همه چیز بود،از جلو خان و پیش خان بگیر تا میان دَر و گرم خانه و در آخر شاه نشینْ و هَشتی .
در آن صبحِ زودِ اوایلِ زمستان،پری خانم که همه کارهٔ گرمابه بود،با چادر زَری؛دمپایی گُل نِشون و شُونه سَری ؛در انتظارِ ما بود،در حالیکه اِسپند دود میکرد و دعا میخواند و سلام و صلوات نثارِ عمدوسی خانم و خاندانِ ما میکرد، لُپهای منِ فلک زده را با انگشتهای پُر انگشترش از جا میکند و میگفت:وای خانم جان؛«...» را باز که آوردین!الان صدای خانوما در میاد،وَسمه کِشون؛سینههاشون از جا دَر میاد ! ...
بُردنِ بچهها به حمامِ محل قاعده داشت و یک مقدار حساب و کتاب،به خصوص پسر بچهها که تا وقتِ گندم نِشونِشون سَر میرسید؛دیگر اجازهٔ ورود به حمامِ زنانه را نداشتند،با دایهها در صحنِ اندرونی منتظرِ خانم میماندند تا تمیز کاری ایشان تمام شود.
***
عمدوسی خانم به همراه فاطمه خانم به صفه شاه نشین خودشان می رفتند،آنجا حّقِ آب و گِل داشتند،همه میرفتند کنار که این خانمها واردِ شاه نشین بشوند.هر خزینه ۸ تا حجره و دَستَک داشت،برای ۴ نفر کافی بود ولی شاه نشینها بزرگ بودند،یکی ۴ تا حجره ! پرده کِشی داشت و با ۲ تا تختِ بزرگ و چند تا دولاب،شازده خانمهای قدیمی مثلِ عمدوسی خانم حتی جلوی زنها نیز لخت نمیشدند،این کنیزها بودند که همه کارها را انجام میدادند،حتی دست و صورت خودشان را با آبِ آنجا میشستند تا ببینند آب چطور است، کُر هست یا نه،همه جا را بازرسی میکردند تا کسی زهر و کثیفی به آنجا نریخته باشد،این عادات هنوز از طرفِ فاطمه خانم برای عمدوسی خانم انجام میشد.
دایه جانم من را به صحنِ دوم میبرد،خزینه آن کوچکتر بود و پر از طشت و لگن،انگاری توی بازارِ مسگرها باید حمام میکردی ! برای اینکه بقیه از دستِ نق زدنهای من راحت باشند،دایه جانم با سرعتی خارق العاده من را میشُست و آب کِشی میکرد،دو سه بار لیف و یک بار کیسه ماست کِشی و صابون قَمصر به صورت و صابون لاهیجان به دست و پا و سپس ۳ بار آب کشی در لگنِ دالبُری با آبِ ولرم و یک سَر شوری دیگر و در آخر ۳ بارِ دیگر آبِ داغ به سر و به بدن ... قضیه تمام شد . بعضی وقتها اصلاً نمیفهمیدم که چقدر زود این استحمام طول میکشید،این آبِ داغ و این صابون زنیهای مکرر؛پدرم را در میآورد،بعد از حمام رنگ و قیافم میشد مثلِ گوجه بَرغانی،حالا اینها به کنار؛دایه جانم جوری من را خشک میکرد که انگار میز صندلی سمباده بکشد... خلاصه که عذاب پشتِ عذاب و بینی گرفته از آبِ داغ،سوزشِ چشم از کفٔ صابونِ قمصرِ پدر سگ و در آخر اینجور احساس میکردم که هفت دست کتک خورده و چند کاروان شتر از روی من رّد شده اند.
لباسِ تمیز و گاهی نو به تن،دایه جانم دستور میداد که برایم اِسپند ۳ آتشه دود کنند،خود پری خانم ضربی را به دست میگرفت و میخواند:آقا پسرِ تمیز آوردیم،نان و عَسل.. گُل و گلاب آوردیم و ... آن وقت برایم صندلی میآوردند تا به روی آن بشینم،هنوز اجازه بیرون رفتن نداشتم،یک سینی چاشت قبلِ از ظهر برایم میآوردند آنجا،دایه جانم برای اینکه دلم را به دست بی آورد (بعد از آن همه آبِ داغ و ...) ، خودش برایم لقمه میگرفت،یکی ۳ بند پنیرِ اَعلای تبریزی با نانِ سنگک شاطر بهرام بیگ خانِ پشتِ بازار ... برایم به آذری آهنگ میخواند و قربان صدقم میرفت،چای شیرینم که تمام میشد،دایه جانم میرفت به داخل تا به زنانِ دیگر بپیوندد و به تمیز کاری خودش مشغول شود.
***
این برنامه معمولاً تا عصر طول میکشید،ظهر که میشد دخترانِ پری خانم طَبق طبق خوراکهای خانمها را به داخل میبردند،چند دست پلو خورشت و هَوسیهای رنگ و وارنگ برای خوش نشینهای اصل و نصب دار،خودِ این ناهار خوری کلی طول میکشید،بعضی از اوقات خبر میآوردند که عروس آوردند تا بشورَنَش و لباس تَنَش کنند،فامیلِ عروس چه میکرد ... ! بزن و بکوب گوشِ آدم را کَر میکرد،بچهها لای دست و پای زنها گم میشدند،همه به دنبالِ شاباشْ؛سکه زَری و اِسکناسِ پَهلوی بودند،عروس که کارش تمام میشد،حمام از صدای شادی؛هِلهله و کِرکرِ زنها پُر میشد،حتی احساس میکردی تا گُلجامهای گرمابه نیز از خوشی رنگهای قشنگی از خود نشان میدادند.صدای تنبک و تار و دف تا آهنگِ عروس قشنگه تا به بیرونِ محله شنیده میشد،داد میزدند که زنِ بیوه و زنِ بچه مرده آن طرفها نباشد و لعنت به حسود که به خدا هیچ وقت نیاسود و بشکن بشکنِ ؛من نمیشکنم و ...
***
آفتاب که به لبهٔ بومِ اولِ سرِ گذر میرسید؛ما راهی عمارت میشدیم،بقچهها به کناری گذاشته میشد و لباسهای کثیف میرفت به رَختشور خانه،مادر خانم جانم که مرا میدید،زود به طرفم میآمد و ماچِ حمومی به ایشان و به دیگر خانمها میدادم،چند تومان همینجوری از خانمها برای دادنِ ماچ کاسب میشدم.شب هم که میخوابیدم؛زیبا،ناز و کِرشمه نامِ فرشته خانمهای منقش کاری شده در صحن و دیوارِ گرمابه بودند که به سراغم در خواب میآمدند و من خوشبخت از این بهشتی که دران بودم.
یادَش به خیر.
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |