فرنگی ها عبارتی دارند که اغلب در بزنگاه هائی که حل مسئله ای و يافتن پاسخی برای پرسشی مشکل می شود آن را بکار می برند؛ می گويند «بيرون از جعبه فکر کن!»
مدتی است که با خود می انديشم اين «جعبه» را بايد به چه تعبير کرد؟ چندی پيش مقاله ای می خواندم از نويسندهء کانادائی، اد برناکی (Ed Bernacki)، که برای توضيح اين اصلاح راه برهان خلف را در پيش گرفته و کوشيده بود تا ابتدا «داخل جعبه فکر کردن» را توضيح دهد و، از اين طريق، به معنای درست «بيرون از جعبه فکر کردن» برسد. او نوشته بود که: «داخل جعبه فکر کردن يعنی پذيرفتن وضع موجود» و مثال زده بود که در 1899، وقتی چارلز دوئل، رئيس ادارهء ثبت اختراعات آمريکا گفته بود: «هرچه بايد اختراع شود شده است» بيچاره در «جعبه» گير کرده بود و در داخل آن فکر می کرد و به جهان می نگريست. برناکی ادامه داده بود که، برای کسی که در داخل جعبه فکر می کند تشخيص کيفيت ايده های جديد بسيار دشوار است و در نتيجه اغلب نسبت به آن واکنش منفی و مقاومت نشان می دهد و حاضر به سرمايه گزاری برای تحقق ايده های نو نيست.
بعبارت ديگر، کسانی که در داخل جعبه فکر می کنند در کشتن ايده های نو مهارت خاصی دارند و ورد زبانشان آن است که «اين ايده تحقق ناپذير است» و يا «اقدام برای تحقق اش مخاطرات زيادی را در بر دارد و به امتحانش نمی ارزد». به عبارت ديگر، آنها در کشتن اشتياق و شور برآمده از نوآوری و بديع و نو انديشيدن تخصص دارند. آنگاه، برناکی، بر زمينهء اين نگاه، به معنای «بيرون جعبه فکر کردن» پرداخته و شرايط انجام آن را چنين ديده بود: آمادگی برای پذيرش نگاه های نو در زندگی روزمره، ذهن باز داشتن نسبت به آنچه متفاوت است، آماده بودن برای انجام کارهای روزمره بصورتی نو، اهميت دادن به ارزش يافتن راه های نو برای حل مسائل، گوش دادن به سخن ديگران بدون پيشداوری، ميدان دادن به ديگران تا نظراتی متفاوت را عرضه کنند و بالاخره آماده بودن برای آزمودن پيشنهادها و ايده های نو.
در نوشتهء برناکی چند واژه نظرم را بيشتر بخود جلب کردند: «وضع موجود، زندگی روزمره، و واکنش منفی نشان دادن به هر فکر و عمل نو». بعد به اين نکته فکر کردم که اگرچه اغلب ما در اکثر مواقع در زمرهء «انديشندگان داخل جعبه» هستيم اما در نظام ارزشی همهء ما توانائی «بيرون جعبه انديشيدن» دارای امتيازی اساسی هم هست. فرنگی ها وقتی بخواهند از چيری خيلی تعريف کنند از صفت extra-ordinary استفاده می کنند که در آن extra به معنی فوق و بالا و استثناء است و ordinary را هم در فارسی به «عادی» ترجمه می کنيم. ما، وقتی با پديدهء با ارزشی روبرو می شويم از آن با صفت «غير عادی» و «فوق عادی» ياد می کنيم. لابد ديده ايد که بخصوص در بين منتقدان هنری و ادبی رسم است که کارهای خلاقهء خوب را «فوق العاده» بخوانند.
اينگونه است که من فکر می کنم «جعبه» ای که از آن ياد می کنيم در واقع معادل عينی يک مفعوم ذهنی است به نام «عادی» که خود از «عادت» می آيد و درون جعبه فکر کردن يعنی مطابق عادت و وضع موجود و راه و روش زندگی روزمره فکر و عمل نمودن؛ و بيرون جعبه فکر کردن هم يعنی خارج عادات قرار گرفتن و نو انديشيدن.
پس، معنای سخن آن کس که به ما سفارش می کند بيرون از جعبه بيانديشيم آن است که عادت هامان را کنار بگذاريم، پاسخ های هميشگی را رها کنيم، و صورت مسئله را جور ديگر ببينيم. حافظ خودمان هم سفارش می کند که «از خلاف آمد عادت بطلب کام، که من / کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم!» و سهراب سپهری مان هم می گويد: «چشم ها را بايد شست / جور ديگر بايد ديد».
بيرون جعبه قرار گرفتن و مافوق عادت عمل کردن، بدينسان، نوعی بهم زدن بازی و نپذيرفتن دستورالعمل های هزار بار تکرار شده است و، برای درک عمق اين سفارش، بهتر آن است که بيشتر از اين ها با ماهيت «عادت» آشنا شويم و مفهوم واقعی «اعتياد» و «معتاد شدن» را دريابيم.
و نيک که بنگريم در می يابيم که برای داخل جعبه ماندن و به آن عادت کردن در طبيعت آدمی است. يعنی، آدميزاده برده و اسير «عادت» است و در اين اسارت ِ اغلب ناخود آگاه است که می تواند راحت لم بدهد و همهء آنچه را می بيند و می شنود، اگر با عاداتش همخوانی داشته باشند، عين «واقعيت» بداند (در اين گفتار دوست ندارم از واژهء «حقيقت» استفاده کنم چرا که مفهومی است از يکسو اشاره کننده به چيزهائی ماوراء واقعيت که ذهن مرا به آنها دسترسی نيست و، از سوی ديگر، به «حق» هم ـ و نه حقی که در حقوق بشر به آن اشاره می شود که به حقی که در ياهو و ياحق های توخالی پنهان است ـ اشاره می کند که مفروضی ارزشی است). باری، ذهن عادت زده پرسشگر نيست، شک نمی کند، و معتقد است که همه چيز از قبل توضيح داده شده و روشن و بی ابهام است. اما، در ين حال، تجربهء تک تک ما نشان داده است که عادت به چيزها بلافاصله هم حاصل نمی شود و لازمهء کسب آن قرار گرفتن طولانی در معرض تشعشع چيزهائی است که ذهن قرار است به آنها عادت کند.
پس در اينجا می توانيم اين پرسش را مطرح کنيم که علت لزوم اين «زمان بلند» چيست؟ مگر نه اينکه ذهن ما ـ بر بنياد توانائی ساختاری اش در دريافت روابط بين علت ها و معلول ها ـ شکل گرفته است و اگر روابطی بنظرش منطقی آمدند برای پذيرفتن و تصديق صحت شان فرصت چندانی لازم ندارد؟ مگر برای تصديق دميدن خورشيد زمانی طولانی لازم است؟ مگر نه اينکه چشم فراز آمدن خورشيد را از افق روبرو می بيند و ذهن را خبر می کند و ذهن می پذيرد که خورشيد سر زده و روز آغاز شده است؟ مگر نه اينکه شليک گلوله و فرو افتادن شکار را می بينيم و تصديق می کنيم که شکار را شکارچی با گلوله کشته است؟ پس چرا برای پی بردن به برخی از واقعيت ها و تصديق شان، آنگونه که خيال می کنيم که هستند، زمان لازم است؟ و اين «زمان لازم» با خود واقعيت، و درک ما از آن واقعيت، چه می کند؟
بديهی است که دميدن خورشيد و شکار حيوان پديده هائی عينی هستند و حدوث شان هم از طريق «عين»، که نماد کل حواس ما باشد، به «مغر ـ ذهن» خبر داده می شود. در اينجا علت و معلول هر دو عينی و ملموسند و بين شان هم اغلب فاصله ای چندان نيست و خبر آنچه که اتفاق می افتد بلافاصله به ذهن می رسد. اما به محض اينکه بين «علت» و «معلول» فاصله ای وجود داشته باشد، يا ما نتوانيم وجود رابطه ای در ميان دو امر مختلف را تشخيص دهيم، يا يکی از طرفين رابطه هويتی ملموس و بی فاصله نداشته باشد، ذهن دچار سرگردانی و تلواسه و اضطراب می شود و تا اين حالت ها تشفی پيدا نکنند آرامش نمی گيرد، به هر کجا سر می کشد و به هر منبع مراجعه ای رجوع می کند تا ماهيت رابطهء بين دو پديده ای را که بنظرش بهم مربوطند کشف کند.
در واقع، جستجوها و اکتشافات علمی از همين پرسش ها و جستجوی های آميخته به اضطراب و تلواسه آغاز می شوند و هر کشف تازه آرامشی لازم را برای جوينده بهمراه دارد. «علم» گنجينهء کشف های ما است و به ما می آموزد که چرا چيزها آنگونه اتفاق می افتند که اتفاق می افتند. در مدرسه و دانشگاه ما نه تنها نتايج اين مکاشفات را تحصيل می کنيم بلکه به کوچه و پسکوچه هائی که ذهن کاشف از آن گذشته تا به نتيجه رسيده نيز واقف می شويم و، اگر اراده کنيم، خود نيز می توانيم از همان کوچه پسکوچه ها عبور کرده و صحت و سقم کشف مورد نظرمان را بسنجيم.
مثلاً، در مدرسه می آموزيم که زمين گرد و کروی است. اما به اطراف خود که می نگريم جز زمين مسطحی که اينجا و آنجای افقش را سلسله ای از کوه ها شکنجی بلند و کوتاه داده چيزی نمی بينيم. اما کافی است تا ما را سوار موشکی کنند و چند کيلومتری از سطح زمين بالا ببرند تا از آن ارتفاع پائين را نگريسته و زمين را در کرويت اش ببينيم. روزگاری کليسای مسيحی می توانست گاليله را بجرم اينکه گفته بود زمين گرد است و می گردد به سوختن در آتش محکوم کند و او نيز چاره ای جز آن نداشت که، در غياب وسائل اثبات نظرش، تن به فشار ملايان مسيحی دهد، حرفش را پس بگيرد و منتظر شود تا زمان بگذرد و صحت نظر او را علمای ديگری که امکان اثبات نظريهء کرويت زمين را دارند تصديق کنند؛ هر چند که او تا آن زمان هفت کفن پوسانده باشد.
اما در اکثريت مواقع همهء آدميان به همهء پاسخ های علمی در مورد پرسش هاشان دسترسی ندارند و ناچارند که اضطراب ذهنی ناشی از وجود پرسش های علت جوی خويش را با چيزهای ديگری، غير از علم، پاسخ دهند تا آرامش از دست رفته را باز يابند. در اين موارد هر چقدر که گنجينهء پاسخ های علمی فراهم آمده در طول تاريخ، دورتر از دسترس آدمی باشد مجموعه های ديگری که جای آن را می گيرند فربه ترند.
اگر فرزند شما دچار تب شود و شما به پزشک دسترسی داشته باشيد، او را به نزد پزشک می بريد و او برايتان شرح می دهد که فلان ميکرب وارد بدن کودک شما شده و اکنون دستگاه تدافعی بدن او مشغول مبارزه با آن بيگانه است و کودکتان در جريان اين مبارزه تب کرده، دل و روده اش بهم ريخته و حالتی نيمه بيهوش پيدا کرده است. حال بيائيد و موقعيتی را مجسم کنيد که در آن نه تصوری از پزشکی داريد و نه از وجود موجوداتی نامرئی بنام ميکرب خبری به شما رسيده است. در آن صورت اگر شخصی که خود را «دانای اسرار» می داند به شما بگويد که جن به بدن کودکتان وارد شده و بايد از طريق دعاهائی مخصوص آن را از بدن کودک خارج کرد شما چه می کنيد؟ آيا به اين دانای اسرار التماس نمی کنيد که کاری کند تا فرزند شما شفا يابد؟
در مورد پزشک می دانيم که او دارای قدرت ماوراء توانائی های انسانی نيست و آنچه را که می گويد بر بنياد علمی است که بصورتی سنجيده و منطقی فرا گرفته. اما در مورد آن «دانای اسرار» چه تحقيقی می توان انجام داد؟
اگر مضمون تحولات تاريخی جامعه بشری را حرکت از «اسرار» به سوی «علم» بدانيم خودبخود اين حرکت از کرانهء اشخاص دانای اسرار به سوی ساحل آدميان مجهز به علم هم هست. يعنی، همهء آدميان در همهء جوامع در يک جاده راه می آيند و از شهر اسرار عازم شهر علم اند و وضعيت آنان را فقط دوری و نزديکی شان به مقصد است که روشن می سازد.
در «شهر اسرار» جای چون و چرا و تحقيق و سنجش نيست. «دانش گذشته»، آميخته با استوره و افسانه و آئين و سنت و باور و اغراق، بصورت بسته ای غير قابل تحقيق در کمين آدمی نشسته است و فرزند آدمی ـ در چنبره ای دور از حاکميت علم ـ محکوم به «عادت کردن» به آن است. منابع همه قدسی اند و چون و چرا نکردنی. به اصولی آمده از اعماق تاريک و پنهان و مرموز گذشته نمی توان شک کرد، و حرف آخر را همان اول زده اند. و بديهی است که دانائی هائی اينگونه هرگز به سوی تصحيح و تکميل حرکت نمی کند چرا که خود مدعی آنند که از سرچشمهء کمال نازل شده اند. آنها را فقط می توان و بايد پذيرفت.
اما پذيرفتن کار ساده ای نيست و جوامع برای اينکه افراد خود را به اين پذيرش کورکورانه وادارند روش های مختلفی را اختراع کرده اند که مهمترين آنها «معتاد کردن» فرد به مجموعه های ساخته و پرداخته شده در گذشته است. و «معتاد کردن» روش خاصی ندارد جز استمرار در محاصره ذهن و تکرار کار شستن مغز با سخنان روان گردان و ذهن خاموش کن.
انسان معتاد به سنت و دستورالعمل های آمده از سرچشمه های خلل ناپذير، انسانی است بی چون و چرا، معبودی دارد و عبد و بندهء اوست، کلام گذشتگان برايش محکمتر و سنگين تر از کلام همعصران و رو به فردائيان است؛ و خود ـ جستجو نکرده ـ به اطمينان صد در صد رسيده است و می داند که حق چون و چرا ندارد.
اما او اين «حق» را نيز آسان از دست نداده. به او آموزانده اند که بالاترين مرحلهء اعتلای انسانی تسليم است. آنجا که «در حضور تو کس نشنود ز من، که منم!» اهل طريق در بالاترين منزل طريقت خود به تسليم و رضا می رسند. آنکه چرا می کند و می پرسد و دليل و برهان می خواهد حيوان خام و بی اطلاع و مغرور و جاهلی است که بايد با شلاق سنت و چکش عادت آدم اش کرد.
از چنين آدمی نبايد انتظار هيچ دليل و منطقی داشت. برای او، در برابر هر «چرا؟» فقط يک پاسخ وجود دارد و آن اشاره به مشيت و ارادهء منابع و اصولی است که در زندگی روزمره تعين می يابند. او به معنا و دلايل اعمال کاری ندارد و صرفاً مجری چشم و گوش بستهء دستورالعمل است و می داند که اگر پرسش کند نشان داده است که در جان او شطی از ترديد جاری است که خود تخمگاه شيطان است. جدش، آدم ابوالبشر، با يک پرسش از جنت خدا رانده شده است و او می داند که هرچه بی چرا تر، هر چه تسليم تر، همانقدر به معبود نزديک تر و رفيق تر خواهد بود.
عادت وسيله ای است که آدمی برای انتقال ساده و ترديد ناپذير مجموعه های دانش غير علمی خود يافته است. ميليون ها مسيحی در خانواده های مسيحی بدنيا می آيند، به داستان مسيح باور می آورند، به مسيحی بودن عادت می کنند و، در پی اين عادت کردن، با خيال آسوده تری بدنبال کسب و مشقشان می روند. بچهء خانواده مسلمان مسلمان می شود و کودک پدر و مادری بهائی در فضای بهائی گری رشد می کند و حتی وقتی به «سن تسجيل» می رسد و لازم می آيد که خود اعلام کند که دينش را با تحقيق و ارادهء خود برگرفته است، آنچنان بوسيلهء خانواده و محفل «معتاد» شده که اغلب به همان راه مادر و پدر می رود. خانواده و کليسا و مسجد مغزشويخانه های سنت و عادتند که آدمی را از شور و شر پرسشگری و پژوهش خالی می سارند تا از او موجودی آرام و رام، بی پرسش و بی شورش، و بی اعتناء به واقعيت هائی که حواس از آنها خبر می دهند و مغز خبر را نمی گيرد، بسازند.
و نام مدرن اين بستهء بی چون و چرا، به گمان من، چيزی نيست جز «ايدئولوژی». ايدئولوژی مجموعهء مدون و مرتب باورهائی است که به دلبخواه مدون کننده گرد هم آمده اند و ريشه هاشان همه در بی منطقی صرف است. ملت آلمان از تخمهء نژاد برتر محسوب می شود؛ فارس ها از ترک ها با هوش تر از آب در می آيند؛ يهوديان بدجنس و حيله گر و رباخوارند و لايق کوره های آدم سوزی؛ ما علی را خدا نمی دانيم، از خدا هم جدا نمی دانيم؛ موی زن تشعشع تحريک کننده دارد؛ پرولتاريا فی نفسه فداکار و شريف و مغرور است؛ خدا زن را از دندهء چپ مرد آفريده است؛ شيطان دائماً مشغول فريب دادن آدمی است؛ آيت الکرسی جلوی آمدن دزد را می گيرد؛ و ارادهء معطوف به قدرت مادر ابرمرد است. شايد کسانی باشند که از اين درآميختن دوغ و دوشاب ناراضی باشند و کنار هم گذاشتن اين امثله را اهانت آميز بيابند. اما من اعتقاد دارم که در اعماق همهء اين باورها زمينه ای بی منطق وجود دارد که تنها از طريق نيانديشيدن و چون و چرا نکردن و معتاد شدن و «در جعبه گير کردن» در ذهن ما جا می افتد و رفتارهای روزانهء ما شکل می دهد.
در اينجا بد نيست چند لحظه ای هم به تحريم اکيد «بدعت» در جوامع تحت تسلط سنت و مذهب و ايدئولوژی بيانديشيم که کلاً در راستای نگاه داشتن آدميان در «جعبه های عادت» ساخته می شوند. حنبلى، فقيه مسلمان، مىگويد: «آنچه اصلى در شرع بر آن دلالت نكند، بدعت است». و بلافاصله اين سخن رسول را به سخن خود مىافزايد كه: «كل بدعة ضلالة» (همهء بدعت ها گمراهی و سياهکاری اند). و بياد آوريم که اين تنها در متن مذهب نيست که بدعت آورندگان (بدیع انديشان، نوآوران) محکوم به مرگ می شوند، بلکه در ايدئولوژی های بظاهر سکولار هم همين اتفاق می افتد. استالينيست ها تروتسکی و انديشهء او را «بدعت» می دانستند. کمونيست های طرفدار شوروی از مکتب فکری مائو تسه تونگ بعنوان «ريويزيسيونيسم» (تجديد نظر طلبی) ياد کرده و مائوئيست ها را به همين جرم «خارج از دين!» می دانستند. معنای همهء اين تجربه ها آن است که پيروان هر مکتب و مذهبی، به يک سان بايد در داخل جعبه بمانند و بر حسب موازين آن بيانديشند و مواظب باشند که خيال چون و چرا و «جور ديگر ديدن» به سرشان نزند.
در واقع، مکتب و مذهب، آزادی نوآوری و نوانديشی را از فرد آدمی می گيرد و آن را به کسانی که بصور مختلف مرجعيتی متعالی دارند وا می گذارد. رهبری حزب، کميتهء مرکزی، پيران و شيوخ خانقاه، پيامبران و امامان و انبياء و اولياء تنها کسانی هستند که حق دارند چيزی نو را به داخل جعبه راه دهند.
ما، در زبان عربی زدهء خود، برای اين کار اصطلاحی هم داريم؛ می گوئيم «فلان چيز خارق العاده است». اين سخن يعنی چه؟ تفاوت آن با «فوق العاده» چيست؟ خارق عادت؟ خارق؟ فرهنگ واژگان به ما می گويد که خارق يعنی «پاره کننده، از هم درنده، آنچه که بر خلاف نظم عمومی و جريان طبيعی امور باشد». ظاهراً فرق چندانی بين معنای «فوق العاده» و «خارق العاده» نيست؛ اما ما اين واژهء دوم را کجا بکار می بريم؟ در آنجا که از معجزه و کرامت سخن می گوئيم! در نگاه سنتی ما آدمی را توان پاره کردن عادت نيست، او نمی تواند کارهای خارق العاده انجام دهد. اين کار اولياء و انبياء و معصومين است نه من و توی يک لا قبای خاکی. ما نه می توانيم و نه اجازه داريم که چنين کنيم.
ما بايد به سخن آدميانی سر بسپاريم که قرار است با عالم غيب و نادينی های آن در تماس باشند و اهميت «علم!» شان هم اتفاقاً در همين واقيت است است که آن را از راه تحقيق و آزمايش بدست نمی آورند. با «طب صادق» که آشنا هستيد. فرق امام جعفر صادق با بوعلی سينا در همين نکته نهفته است. و برای همين هم هست که يکی امام است و ديگری حکيم. آن يک دانش خود را از «خزانهء غيب» دريافت می کند و اين يک از راه جستجو و آزمايش. اما اين يکی می داند که هيچ چيز در دانش او قطعی و هميشگی نيست و هر آن ممکن است کشفی تازه از راه رسد و بساط باورهای تا امروز معتبر را بهم بريزد. اما سخن آن يکی تغيير ناپذير و ترديد ناپذير است ـ البته بشرط آنکه به آن باور و عادت کنی و دست از چون و چرا بکشی. شايد اين اصطلاح درويشان را شنيده باشيد که مريد در برابر مراد «کل ميت فی اليد الغسال» است؛ يعنی «همچون مرده ای است در دست مرده شوی» که پيکر آدمی را به هر سو که بخواهد می چرخاند و می گرداند و می شويد.
براستی هم که آدم معتاد به سنت و حديث و خبر گذشتگان، در بهترين حالت خويش، حکم مرده و ميت را دارد؛ نه اختياری و نه تصميمی. رشته ای بر گردنش افکنده دوست؛ می کشد هر جا که خاطر خواه اوست!
باری، دوست دارم در پايان، لحظه ای به زمين و زمانهء خودمان برگردم. می خواهم بگويم گاه که به بحث ها گوش می کنم؛ گاه که برخی از مقالات «چه بايد کرد» ی را می خوانم و گاه که به احتجاجاتی که سی سال است تکرار می شوند دقت می کنم، يکباره خود و ديگر سرنشينان اين «کشتی» را می بينم که روزگار درازی است بر دريای مرده می رانيم و کسی نيست که از اطاق های دربسته بر هوای تازه برون آيد و سری به عرشه بزند، بالای دکل ها برود و ببيند که آيا اصلاً چيزی به نام خشکی در افق ديد ما هست؟ آيا بادی راه انداز ما کشتی نشستگان می وزد؟ و آيا بادبان های کشتی فکرمان نپوسيده اند؟
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو [1]»:
NewSecularism.com [2]
Recently by Esmail Nooriala | Comments | Date |
---|---|---|
«شورای ملی» در ترازوی سنجش | 7 | Sep 25, 2012 |
ماه مرگ و بی مرگی | - | Aug 12, 2012 |
رهبر کاریزماتیک یا انتخابی؟ | 2 | Aug 06, 2012 |
Links:
[1] //www.NewSecularism.com
[2] //www.NewSecularism.com