گر "بهار عمر" باشد، باز، بر طرف چمن
چتر گل بر سر کشی، ای مرغ خوش خوان، غم مخور!»
حافظ
سلام و تبريک برای سال نو، بهار نو، و روز نو که چنين دلنواز ـ و ديگر باره ـ از راه رسيده اند تا من و تو، درخت و ابر، و باران و سبزه را از خواب نيستی بيرون کشند و جان تازه ببخشند. و چه زيباست اين «ديگربارگی» که در آن هيچ عهدشکنی و خلف وعده ای وجود ندارد و اگر شکستنی باشد همه از جانب ما و عمر کوته ماست. هر سال، آخرهای بهار که می شود، به رفيق پياده روی های سحرگاهانم، که حالا بيش از ده سال است فصول را با هم و به تفرج رج زده ايم، می گويم: «خوب، اين يکی هم تمام شد. باشد تا سال ديگر...» و سال ديگر در مه ابهام ها و ترديدها فرو می نشيند و گم می شود.
و امروز صبح، وقتی به خانه بر می گشتم، ديگرباره، بهار را ديدم که از تنهء درخت کهنی بالا می رفت تا به رگ شاخه هايش برسد و گره برگ های ديده نگشوده را باز کند و در گوششان بخواند که «بيدار شويد ای سبزه قبايان که من آمده ام؛ و مرغان خوش خوان حافظ را تماشا کنيد که، ديگر باره، به طلبکاری چتر گل به پروازهای شادمانه می انديشند...»
آنگاه ديدم که چه اندکند تعداد بهارهائی که طبيعت به ما ارزانی می دارد تا ما، چه غافلانه، هدرشان می دهيم؛ آنگونه که گوئی بهارهای عمرمان را سر تمامی نيست. من، با همين چشمان خاکی به پيری رسيده، تاکنون فقط 65 بهار را ديده ام و هيچ معلوم نيست که چند بهار ديگر را به حساب ژن ها و دی.ان.ای هايم نوشته اند. راستی اگر به شما بگويند که فقط 65 تومان پول برای خرج کردن داريد آيا تا چه حد دست به ولخرجی خواهيد زد؟ تا چه حد خست خواهيد کرد؟ تا چه حد هر ريال بی مقدارش را با جانسختی از دست خواهيد داد؟ اما چه می شود کرد وقتی آدمی را در ولخرجی عمر داروئی نيافته اند و، بقول سعدی، «تا کله چرخ داده ای، بردت!»
و بهار چه پير و چه جوان و چه کوتاه و چه بالابلند و چه زيباست؛ يعنی چشم جان ما ـ در سير ميليون ها سال تحول دائم خويش ـ نام ديگر بهار را زيبائی گذاشته است، چرا که چشمهء جوشان زندگی و رشد، و ضرب آهنگ هستی بالنده، همه از او و در او آغاز می شوند. جان دار اگر باشی بهارخواه هم هستی. و، بهمين دليل، بهار، پهلوان قصه های پيش از تاريخ تا امروز هم هست؛ او ست که کمر ديو زمستان را می شکند، جمشيد را بر تخت شاهی می نشاند، و سلطان محمود کابلی را به ياد روزگاران پيش از اسلام می اندازد و وا می دارش که تاج شاهی را در نخستين روز فروردين بر سر بگذارد، و امروز... و وای از امروز...
بيست و نه سال پيش، بهار که آمد با کمال حيرت ديد ايرانيان برای او نامی نو برگزيده اند و «بهار آزادی» صدايش می کنند، در مسيرش سرود می خوانند و پای می کوبند و، با ترانه و آهنگ، «الله اکبر» می گويد. حتماً آن روزها بهار ـ که از تهران تا نوفلو شاتو را زير دامن خود داشت ـ سری تکانده و بر غفلت مردمانی افسوس خورده بود که می رفتند تا ديوی را از شيشه بيرون آورند که سرآمدان نسل های گذشته با هزار زحمت او را بندی خويش ساخته بودند.
نه، منظورم غول اسلام نيست. آن را همه اکنون می شناسيم و زشت کاری هايش را ـ هنگامی که کارگزارانش بر مسند قدرت نشستند ـ با جان آزردهء خويش درک کرده ايم. منظورم چيزی بزرگتر و پهناورتر از اسلام است، همانکه در سراسر تاريخ، مذهب ها و مسلک های مختلف را آفريده و بدان ها همهء زشتکاری ها را تلقين کرده است. در استوره هامان هم اوست که ضحاک را به تخت می نشاند؛ اوست که به امير مبارزالدين ياد می دهد که چگونه در بين دو نماز سر چند مرتد را به دست مبارک خويش ببرد و به کار رکوع و قعود خويش برگردد؛ و اوست که از رنگارنگی و تنوع بيزار است و مذهب و مسلک را می آفريند تا، به نام برقراری «وحدت کلمه»، گلزاران هزار رنگ بهاری را به زمستان برفپوش يکدست تبديل کند.
و نامش در پايان همان بهار آزادی بر مردم ما آشکار شد؛ هنگامی که سر دمداران انقلابی به پيروزی نشسته تصميم گرفتند تا برای تحصيل در دانشگاه، يا استخدام در ادارات، يا رفتن به سفرهای تحت نظارت دستگاه دولت، از متقاضيان «آزمون ايدئولوژيک» بعمل آورند. آنجا بود که دانستيم آنکه بر مسند قدرت نشسته نه اسلامی است که 1400 سال صيقل خورده و جا افتاده که اين خود «ايدئولوژی» است که دست در اندرونهء اسلام تاريخی کرده و هرچه خشونت و سبعيت و جاهليت يافته يکجا از آن بيرون کشيده و در معابر ما جاری ساخته است. اين ضد پهلوان تازهء دور از ذهن، که تا آن زمان فقط در نزد چند آدم متوهم به جانبازی خلق، سرشناس و مورد احترام بود، يکباره تبديل به چهره این خانگی شد. بر سر چهار راه ها ايستاد، جلوی شاملوی شاعر را گرفت، دهانش را بوئيد و به جرم نوشيدن شراب به تيرک شلاقش بست. لبان دخترکانی را که بهار غنچهء لب هاشان را به سرخی نشانده بود با تکه پارچه ای زبر خونين کرد تا اگر سرخی شان از سر آرايش است و رنگ شادی دارد به چرک و خون بنشينند. او بود که فرمان زندانی شدن گيسوها را داد، و هر که را که سر بفرمانش نياورد به جوخهء اعدام سپرد، آنگونه که وقتی کاميون ها شبانه از اوين بيرون می آمدند تا رهسپار خاوران و مکان هائی چون آن شوند، از کنارهء ديوار اطاق هاشان خون تا کف خيابان فرو می چکيد.
من بچشم خود ديدم که بهار از اينکه آزادی خوانده می شود شرمنده است و نمی داند در برابر اين دروغ و فريب چه بايد بکند؛ چرا که او در دبستان فصول کاری جز روياندن گياه و شکفتن گل و آفرينش نسيم های زاينده، درس ديگری نياموخته بود. پس، چتر گلش لباس عزا شد و بجای مرغان خوش خوان حافظش زيارتنامه خوانان و قاريان بد صدا نشستند و به ختم «امن يجيب» اندوهی دروغين و مکار را شبانه روز در جان آدميان چکاندند. بهار، ترسيده و دلخون، رفت و مردمی مبهوت و پريشان را به دست تابستانی دشمنخو سپرد.
اما چه می توان کرد با حافظهء خاکستری رنگی که هميشه می تواند بهاران عمر را مرور کند و به اين تلخناکی فرجامين بيانديشد؟ بهارهای شاد، بهارهای اندوهناک، بهارهای هيجان های عاشقانه، بهارهای گردش های سبک بالانه، بهارهای خرمی های ارزان و بهارهای شادی های گمشده در هاي و هوی ابر و نم نم باران. و به ياد آوريم که اين نوکيسگان به قدرت نشسته بيست و نه دانه از بهارمان را ذبح شرعی کرده اند، ما را از جوانی به پيری رسانده اند، کلاس هامان را از ما گرفته اند، قبور شاعرانمان را پريشان کرده اند، هنرمند دست آموز و خوش رقص آفريده اند و چون نتوانسته اند نوروزمان را به تعطيلی و فراموشی بکشند به آن رنگ مکتب خويش را زده اند. و اکنون، پس از نزول اجلال بهار، بجای شاه، ولی فقيه است که پيام نوروزی می دهد و، بجای هويدا، رئيس جمهوری دو پولی شان سخن می گويد. گواه سقوط ما در مقايسهء همين چهار نفر است که موجب شده تا تراژدی هامان طعم کمدی بگيرند و خنده هامان از اشک تلخ تر شوند.
اما، باور کنيم که اين کار تنها اسلام نبوده است و اسلام، بی مدد ايدئولوژی شدن، نمی توانسته به تنهائی چنين کند که کرده است. کار کار ايدئولوژی است که در جوانی ما لباس اسلام به تن کرده بود. اگر سراغ گذشته هايش را می گرفتی می توانستی او را در کنار هيتلر و استالين هم ببينی که به آنها راز و رمز ويرانگری و آدمسوزی و بر پا داشتن کولاک ها را می آموخت. آنکه با هواپيمای ارفرانس دو ماهی مانده به بهار آزادی بر باند فرودگاه مهرآباد نشست نيز خود اسلام نبود، خود ايدئولوژی بود که لباس اسلام را به تن کرده و سلانه سلانه از پلکان هواپيما پائين می آمد تا آغاز عصر تازهء وحشت را اعلام کند. نتيجه اينکه اکنون مردمان فوج فوج از اسلام پدرانشان می گريزند (یخرجون من دين الله افواجا!)
اين روزها که بمناسبت فرا رسيدن بهار و نوروز، همه مشغول فرستادن کارت و يادداشت تبريک برای يکديگرند اگر در فرم و محتوای اين فرستاده ها دقت کتيم می بينيم که در همهء آنها آنچه جاری است ـ طبعاً ـ جای پای آدم اسلام گريزی است که اهورمزدا را از ميان سنگ های تخت جمشيد بيرون کشيده و بجای الله نشانده و، بجای الله اکبر، از سه گانهء پندار و رفتار و گفتار نيک ياد می کند و گوش جان به سخنان موبدان می سپارد که برايش از آدابی خودی و ايرانی می گويد.
دينکاران زرتشتی نيز توضيح می دهند که خدای پيش از اسلام با خدای اسلام متفاوت است، بهتر است، به درد بخورتر است، در پی آبادانی دنياست، و... اما هيچ موبدی به تو نمی گويد که نظر «آتشکدهء زرتشت» دربارهء آزادی و تساهل و رنگارنگی و رفع تبعيض چيست؟ و چون بيشتر به حرفشان گوش می کنی به ناگهان می فهمی که اين يکی فقط نام خدا و مراسم نيايش او را تغيير داده است و الا در اينکه تو صغير و نيازمند به داشتن مرشد و امامی شکی ندارد. او هم برای خود امر به معروف و نهی از منکر دارد و اگر دستش به قدرت برسد نوع رفتار و گفتار و کردار تو را، به زور تازيانه، «نيک خواهد کرد». و آيا اين «نيک» شباهت دقيقی با «حسنات» ملای مسجد محله ندارد؟
به اين چهارشنبه سوری با شکوه و زيبا بنگريد که در قلب سرما زدهء ماه آخر زمستان در خيابان ها و کوچه ها آتش می افروزد، نظم روزمره و شبانه را بهم می ريزد، شادمانی را در نهرها و جوی ها جاری می کند، فضا را به رنگ موسيقی می رقصاندو، با سرود گفتگووار آدم و آتش، زردی و سرخی را با هم تاخت می زند، آدمی را سالم و گندزدائی شده و طاهر می سازد، حسی از ايرانی بودن را در رگ های کودکانمان تزريق می کند و، همچون اوج گرفتن پايانی ارکستر سال، با گام های نرم بهار همراه می شود.
حال فکر کنيد که حکومت اسلامی برافتاده است و مردم به دين آباء و اجدادی خودشان، که زرتشتی گری باشد، برگشته اند و کار دين و دولت را از آيت الله ها گرفته و به دست موبدان سپرده اند؛ و حالا هم به آخر سال رسيده ايم و فردا شب، مثلاً، سه شنبه ای است که مراسم چهارشنبه سوری بايد در آن انجام گيرد. بچه های محل مشغول گردآوری بوته و مقوا و کارتن و چوب و شاخه اند تا آتش بيافروزند، ترقه ها از جعبه ها بيرون آورده می شوند، فشفشه ها در اشتياق برافروخته شدن می سوزند، دخترها و پسرها برای به کوچه زدن شبانه آماده اند و برای فردا شب وعدهء ديدارهای شادمانه دارند.
اما ساعت 9 شب، وقتی که نوبت به برنامهء اخبار تلويزيون می رسد، گوينده که کلاه مذهبی زرتشتی را به سر دارد و ردای بلند سپيد به تن کرده است و از کلماتش بوی تصنع و افتادگی قلابی اقتدا به پندار و گفتار و کردار نيک بلند است، چنين خبر می دهد: «امروز، آقای کورش نیکنام، موبد اعظم آتشکدهء تهران، در گفت و گو با خبرنگار ما اعلام داشت که "اگر ما مفهوم وجودی اين جشن پيش از آغاز سال را به مردم توضيح دهيم که مشابه مراسم آتش بازی هايی در آسمان است که برای فرا رسيدن کريسمس يا بعضی آيين های نيک انجام می دهند، مردم از آن استقبال می کنند. در ايران نيز بايد چنين چيزی نهادينه شود که ما می خواهيم به استقبال نوروز و فروهر درگذشتگان برويم پس نيازی به ترقه نيست. آتش بازی بايد بدون خطر باشد و خود دولت آن را برگزار کند". ايشان، در عين حال، افزودند که: "آتش در اين سرزمين چيز ارزشمندی بوده و از روی آن نمی پريدند بلکه با حرکات موزون آرام به دور آتش، نيايش هايی به زبان اوستايی می خواندند که ای آتش، ای پديده نيک آفريدهء اهورا مزدا، همواره در اين سرزمين جاودانه باش و گرمی و روشنی تو در وجود انسان همواره پايدار باد. در تعصبات، اين حرکات زيبا و معنوی به دور آتش، حمل بر آتش پرستی شد و سعی کردند بر روی آتش پای بگذارند و از روی آن بپرند، که اين موضوع در فرهنگ ما درست نيست و بی احترامی به هويت نيک اين سرزمين جايز نيست".
در پی اين نظر موبد اعظم، هيئت دولت اعلام داشت که از اين پس مراسم چهارشنبه سوری در محل های تعيين شده از جانب دولت و بوسيلهء مأموران مخصوص آتش نشانی اجرا می شود، پريدن از روی آتش اکيدآً ممنوع است و مرتکبين به اين عمل زشت و بی احترامی به آتش مقدس به خوردن هشتاد ضربه شلاق محکوم خواهند شد. در عين حال، خواندن سرودهای مبتذل در مورد زردی خود و سرخی آتش نيز ممنوع اعلام شده و هدايت نيايش و قرائت سرودهای ملکوتی اوستائی را موبدان تعيين شده از جانب آتشکدهء مرکزی تهران بر عهده خواهند داشت».
خيال نکنيد که اين هوای بهاری است که مرا مست کرده و به هذيان واداشته است. نه؛ من عين سخنان آقای کورش نيکنام، موبد کنونی زرتشتيان تهران را، در گفتگوئی که پريروز با راديو فردا داشت برايتان نقل کرده ام و فقط پس و پيش سحنان ايشان را با يک سناريوی خيالی از حرف های گويندهء تلويزيون شاخ و برگ داده ام (نگاه کنيد به اين مصاحبه [1]).
باور کنيد که اين نه تقصير آيت الله خامنه ای است و نه تقصير موبد کورش نيکنام؛ هرچند که ممکن است يکی شان زنگی مست خون آشامی باشد و ديگری آدم ميازار موری که دانه کش است. نکته در آن است که آنها، چون اختيار حکومت و رهبری جامعه را در دست بگيرند، بعنوان نمايندگان ايدئولوژی هاشان، مجريان فرمان ايدئولوژی خود نيز هستند و ايدئولوژی (چه مذهبی و چه غير مذهبی) خط قرمز دارد، ارزش ها و مقدسات دارد، بکن و نکن دارد، آداب و ترتيب دارد، و اين مجريان هم مقام حضرت موسی را ندارند که خداوند بتواند با آنها مستقيماً وارد گفتگو شود و حالی شان کند که «تو برای وصل کردن آمدی / نی برای فصل کردن آمدی» و فرمان دهد که به مردمان ابلاغ کنند که «هيچ آدابی و ترتيبی نجوی / هرچه می خواهد دل تنگت بگو». نه، مجری فرامين ايدئولوژی کور است و کر. اين يکی سبيل معماری را که مستراح خانه را رو به قبله بسازد دود می دهد و آن يکی پدر صاحب بچهء کسی را که از روی آتش بپرد در می آورد.
چرا؟ روشن است که گوری و کری از اين مصلحتی تر نمی شود: مجری ايدئولوژی نان خود را از اجرای فرامين ايدئولوژی و جلوگيری کردن از تخطی از آنها در می آورد. اگر هيچ آدابی و ترتيبی لازم نباشد و هرکس هر کاری که دل تنگش می خواهد بکند که دليل وجودی مجريان ايدئولوژی منتفی خواهد بود. پس خدا هم که ببخشد اينها نمی توانند ببخشند و اجازه دهند که چيز کثيفی به نام «بی آداب و ترتيبی» و «آزادی» در ساحت خدا دوستی و نيايش خداوندشان راه پيدا کند.
ايدئولوژی (چه مذهبی و چه غير آن) دشمن طبيعی و خصم جان آزادی و دموکراسی و تنوع و تساهل است. نيز دشمن هرآن آئين و رسمی ست که در ماورای خط کشی های ايدئولوژی عمل کند؛ خواه مسابقهء فوتبال باشد، خواه چهارشنبه سوری و خواه خود نوروز.
نوروز را نگاه کنيد که يا قدرت و حکومت آن را برای خود قبضه می کند و مراسمش را خود حد می زند و تعيين می کند و يا با آن به مبارزه بر می خيزد. سال های اول انقلاب را، آنها که ديده اند به ياد دارند. نوروز با بی اعتنائی اسلام مداران روبرو بود. حتی همين پائيز گذشته خطيب نماز جمعهء تهران آرزو کرد که روزی ايرانيان نوروز را فراموش کنند و بجای آن عيد فطر را بگيرند، چرا که اين يکی دکان ايدئولوژی خودی هاست و آن يکی به ايدئولوژی مقهور ديگری تعلق دارد.
اما اشتباه حکومت درست در همين برداشت نهفته است که نوروز را از آن يک «ايدئولوژی رقيب» می داند؛ چرا که نوروز به هيچ ايدئولوژی سرسپردگی ندارد. از هفت هزار سال پيش تا امروز مذهب های بسيار ديده، و ديدهء خود را به بدکارگی های آنان نيالوده است. تا آنجا که دانش کنونی تاريخ بما می گويد ايرانيان ميترائی آغاز بهار را جشن می گرفتند و آن را مظهر چيرگی ميترا بر زمستان می دانستند. آنگاه سه هزاره و اندی سال پيش، زرتشت ظهور کرد، اهورا ميترا را از خدائی عزل و اهورا مزدا را بجای او نشاند، بسياری از آئين های ميترائی را منسوخ کرد اما از پس پهلوان نوروز برنيامد. زمانه گذشت، هخامنشيان ـ که سيصد سالی بين اهوراميترا و اهورا مزدا نوسان داشتند ـ آمدند و رفتند؛ اسکندر گجستک از راه رسيد و کاخ پارسه را به آتش کشيد اما از پس نوروز بر نيامد. رفت و بازماندگانش هم قبل از پايان سده آب شدند و در زمين فرو رفتند. نوبت به اشکانيان مهری مذهب رسيد، نوروز اما درباری آنان نشد و در هر گوشه از آب و خاک ايران بشکلی «محلی شده» در آمد. آنگاه نوبت به موبدان زرتشتی گری (که چندان ربطی هم به آموزه های زرتشت ندارد) رسيد. آنها کوشيدند نوروز را يکسرع زرتشتی کنند و نشد. سپس اعراب آمدند، بر برانداختن فرهنگ ايران قيام کردند، نوروز اما بی اعتنا به آنها هر ساله، در موعد شمسی خود آمد و به سال قمری آنها بی اعتنائی کرد. ايران چندين قرن سنی مذهب شد، حکام ترک و مغول را بخود ديد، و در نيمهء هزارهء دوم بدست شيعيان صفوی افتاد. و نوروز در همهء اين احوال زنده بود؛ گاهی شکسته و عصازن و نفس بسته، گاه شادمان و نوجوانانه و بی خيال، گاهی با تبختر شاهی و گاه با فروتنی ظاهری خانقاهی و گاه با مرام خاکی دل های ساده. به همه جا سر کشيد. نتوانستند در مسجد را برويش ببندند، پس حديث جعل کردند و اعلام داشتند که نوروز را دولت خلفای راشدين، به اصطلاح امروزی ها، «ثبت جهانی کرده» و امام علی هم برايش دعای مخصوص صادر نموده است.
همين تجربهء هفت هزار ساله به ما می گويد که اگر نوروز يک عيد و جشن مذهبی بود در همان نخستين خم کوچهء تاريخ از ميان رفته بود. اما نوروز، تنومند و با شکوه و زيبا ـ تکيه زده بر عصای ستبر جداسری (جدائی از ايدئولوژی و مذهب) ـ از راه بندان همهء مذاهب رد شده است تا امروز نيز در مقابل اين پهلوان پنبهء خرافات زدهء حکومت اسلامی بايستد و بگذارد تا نوکران حکومت شان تملق اش را بگويند، تاريخ و هويتش را معوج بازگويند و در لحظهء تحويل سال بسوی «عرش الهی» شان دست بگشايند و، در عيدی ايرانی، به زبان عربی التماس کنند که: «يا مقلب القلوب و الابصار...»
و خدائی اگر در آسمان ها باشد، حتماً از اين حرکات عاجزانهء دينکارانی که به نام او بر خر مراد سوارند و بر مردم آقائی و حکمروائی می کنند خنده اش می گيرد و گاهی شايد به هوس ساختن حضرت موسائی ديگر می افتد که پيامش را با چوپانان ساده دلی که نماد مردم باشند در ميان بگذارد.
در عين حال، من فکر می کنم که اگر خوب به داستان های اين خدا و پيامبرانش بنگريد خواهيد ديد که خدا، خود، منطقاً و جبراً، بيرون از هر چه مذهبی که به نام او ساخته اند می ايستد تا خدای مخلوقاتش باشد و، در نتيجه، هيچ نگران کارهای نيک و بد کسی نيست. او، منطقاً؛ به عمو نوروز و بابا نوئل شبيه تر است تا به آيت الله جنتی ايران يا راسپوتين روسيه تزاری.
اين خدای ديده و ناديده، محسوس و نامحسوس، خيالی و تجريدی، واحد و متکثر، و تربيت کننده و روياننده، نمی تواند در بهارهای جوان و شاداب و تازه و آفريننده و عشوه گر جاری نشود و شور زندگی را در جام جان تک تک آدميان فرو نريزد تا آنان گرد و خاک حيوانی ايدئولوژی ها را از خود بتکانند و به آدميت سودازده شان برگردند. مذهب کج طبع اما همين نکتهء باريک را نمی فهمد.
_____________
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو» به سردبيری اسماعيل نوری علا:
Recently by Esmail Nooriala | Comments | Date |
---|---|---|
«شورای ملی» در ترازوی سنجش | 7 | Sep 25, 2012 |
ماه مرگ و بی مرگی | - | Aug 12, 2012 |
رهبر کاریزماتیک یا انتخابی؟ | 2 | Aug 06, 2012 |
Links:
[1] //www.radiofarda.com/Article/2008/03/18/f4_Chaharshanbeh_suri_culture.html
[2] //www.NewSecularism.com