پاپ بندیکت شانزدهم (کاردینال راتزینگر سابق) در سخنرانی پارسال خود ( تحت عنوان ایمان، عقل و دانشگاه) در روزنبرگ تلازمی بین دین غیر عقلانی (به زعم او: اسلام) و خشونت دینی قائل شد. فحوای این سخنرانی بخودی خود اسلام را به چالش میخواند ولی آنچه موجب بر انگیختن احساسات فراوان شد اشاره او به امپراطور بیزانسی مانوئل پالیو لوگوس دوم (1350-1425 میلادی) بود که علی ما نُقِل در مباحثه ای (که به سبک رایچ در تمدن یونانی بشکل دیالوگ نوشته شده و واقعیت تاریخی آن محل تشکیک است) به یک عالم مسلمان ایرانی میگوید: " آنچه در پیام محمد تازه است را بمن نشان بده و در آن جز شر و دشمنی با انسانیت نخواهی یافت و نمونه آن دستور او برای تبلیغ دین بزور شمشیر است." محتوی این سخنرانی هر چه باشد نفس وجود آن اثبات میکند که تاریخ بشر همیشه در خط راستی بسوی ترقی و تکامل حرکت نمیکند زیرا که در آن تکثر گرائی و پلورالیسم دینی (که در نیمه دوم قرن سابق رواج یافت و پاپ سابق آنرا نصب العین قرار داده بود) کاملاً در محاق است. باور کردنی نیست که ما در ابتدای قرن بیست و یکم خود را در چنبره خشونت جهانی بنام دین از سوئی و ردیه نویسی و جدل کلامی از نوع قرون وسطی اش در سوی دیگر می یابیم. در مقاله حاضر در سه گام فرضیات نادرست پاپ اعظم را بررسی خواهیم کرد ولی هدف این نوشتار پاسخ به پاپ نیست بلکه میخواهیم نشان دهیم که فهم رابطه بین دین و خشونت نه از راه بحثهای کلامی و مجادله بین ادیان بلکه از طریق پژوهش در جامعه شناسی تاریخی دین و سیاست ممکن است.
گام اول: آیا این فرض پاپ درست است که دین عقلانی کمتر از دین مبتنی بر تشرع یا عرفان مبلغ خشونت است؟
اینطور نیست زیرا در میان ادیان غربی (مسیحیت، یهودیت و اسلام) هماهنگی وحی ابراهیمی با عقل یونانی الزاماً به دوری از خشونت نیانجامیده است. همانطور که عقل ستیزی و پا فشاری بر جهانبینی های متشرع وحی مدارِ و یا عرفانی نیز الزاماً به آتش جنگ طلبی دامن نزده است. در هریک از این حوزه های فرهنگی میتوان مثالهای فراوان برای رد مدعای بندیکت شانزدهم پیدا کرد ولی اینجا نمونه های نزدیکتر به تجربه ایرانی را برای تقریب به ذهن ذکر میکنیم. بیاد داشته باشیم که معتزله که پیشروان عقلگرائی در تفسیر دین بودند از آن مقدمات به تفتیش عقاید همراه با خشونت در نهاد "محنه" راه بردند. اشاعره هم آزادیخواه و سکولار نبودند ولی کمتر یوغ حکومت را بر گرده دین میخواستند. ایدئولوژیزه شدن اسلام در جهان معاصر تشیع نه در میان اخباریان متشرع یا متصوفه که در سنت متکلمان اصولی عقل گرا رشد کرد. هنوز هم بسیاری از تئوریسینهای خشونت دولتی در این حوزه از "فلاسفه" هستند. حامیان متجدد دین سیاسی در حوزه تشیع هم عقل گریز نبودند بلکه ریشه در سنتهای عقل گرای لیبرال و چپ غربی داشتند.
در دنیای مسیحیت هم وضع به همین منوال بوده است. همین مسیحیتی که به زعم "پدر مقدس" دینی عقلانی است و انجیل یوحنایش با جمله "در ابتدا کلمه (لوگوس) بود" آغاز میشود مبتکر (جنگهای صلیبی) و صحه گذار (رفتار کلیسای کاتولیک در برابر هیتلر، فرانکو) جنگ مذهبی و فاشیسم بوده است. مگر در همین سالها بنام مسیحیت ظاهراً عقلانی کم جنایت توسط رهبران خوابنما شده مسیحی در اوگاندا (ارتش ربانی) و آنگولا و (جوزف سویمبی ) وِ لیبریا (چارلز تیلور) صورت گرفته؟ اصلاً چه کسی پای ترکان عثمانی و سلجوقی را به اروپا باز کرد که در نهایت باعث سرنگونی قسطنطنیه (میلادی1453) شوند؟ همان سلسله پالیولوگوی بیزانسی که آنها را برای جنگهای خود بر علیه اقوام بلغار و صرب اجیر میکردند. مگر نقش کلیسای کاتولیک در فتح خونین اندلس و آمریکا در قرن پانزدهم فقط دعای خیر بود؟ مگر پاپهای عقلگرای کلیسای کاتولیک نبودند که آتش افروز دویست سال جنگ صلیبی شدند که مسلمان و یهودی و مسیحی ارتدکس در آن قربانی یا قتل عام شدند. البته خشونت همانطور که آمد فقط در انحصار عقلگرایان نیست. متشرعین عوام مسیحی با نامهائی مانند "والتر مفلس" و "پیتر راهب" پیشروان جنگ صلیبی اول در اواخر قرن یازدهم بودند. عارف بنام مسیحی "سنت برنارد ِ کلیرواکس" هم علیرغم عشق عرفانی وافرش مسیح از حامیان جنگ صلیبی دوم در نیمه قرن دوازدهم بود. بلاخره با همیاری دین در لباس عقل و عشق و تشرع بود که در جنگ صلیبی چهارم قسطنطنیه، پایتخت مسیحیت ارتدکس در 1204 میلادی فتح و غارت شد و زمینه را برای سقوط امپراطوری بیزانس در قرن پانزدهم فراهم نمود.
در اسلام هم وضع همینطور بوده. سلاطینی چون محمود غزنوی بنام جهاد ولی بقصد غارت کشور گشوده اند. بنام عرفان و تشرع هم میشود مانند صوفیه در خانقاه و مسجد نشست و هم میشود مانند صفویه بر تخت سلطنت تکیه زد. خلاصه اینکه نفس دین ِ مبتنی بر عقل و عرفان و تشرع بذات خود ندارند عیبی. هر عیب که هست از تفاسیر آنهاست. تا تعهدی علیه خشونت ستیزی (دولتی یا ملتی) نباشد از هر سه این طرق به وادی خشونت راهی میتوان باز کرد.
قدم دوم: آیا این فرض پاپ که مسیحیت عقلانی تر از اسلام است متین است؟
بفرض که رابطه ای بین عقلانیت و دوری از خشونت باشد آیا مسیحیت را میتوان عقلانی تر از اسلام دانست؟ اگر پاپ اعظم فقط یکبار لوگوس را در اناجیل اربعه (آنهم در یوحنا که آخرین اناجیل است) پیدا کرده است سراسر قران پر از افلا تعقلون است. اگر در معنای عقل در قران "ان قُلت" هست در معنای لوگوس یونانی هم همان ملاحظات وجود دارد. حقیقت اینست که د ر تاریخ کلام و فلسفه مسیحی و اسلامی هر دو سنتهای عقل گرا و عقل گریز وجود داشته اند. پاپ به عقل گریزان اسلامی و عقل گرایان مسیحی استناد میکند ولی این انتخاب سلیقه ای است. اسلام و مسیحیت در واکنش به چالش تفکر یونانی به مواضع عقل گرائی و عقل ستیزی رسیدند ولی این دوگانگی ابتدا در اسلام شکل متکامل بخود گرفت زیرا حاکمان بیزانسی از ابتدا اجازه فلسفه بافی به کسی ندادند. این امپراطور بیزانسی "جاستینین" بود که صدو نه سال قبل از هجرت آکادمیای افلاطون را در آتن تخته و فلسفه را تخطئه کرد. از آن زمان عقل یونانی در مسیحیت ارتدکس و کاتولیک تعطیل شد و بعد ها تنها از طریق تماس با تمدن اسلامی در اندلس بود که هر دو مکتب عقلگرائی و عقل ستیزی دینی از متکلمان دار الاسلام در دانشگاه های جهان مسیحی (کریستیاندوم) منتشر شد. پس این ادعا واهی است که اسلام را عقل ستیز و مسیحیت را عقلگرا میخوانند. پاپ برای اثبات عقلگریزی مسلمانان میان پیامبران جرجیس و میان فلاسفه و متکلمین مسلمان ابن حزم اندلسی را پیدا کرده. باید از او پرسید که چرا فیلسوفان بسیار مهمتر عقلگرائی مانند ابن رشد و ابن سینا را که قدیس ِ فیلسوف سنت توماس آکوئیناس به آنها استناد میکرد را بحساب نیاورده؟ البته بگذریم که سنت توماس هم (مانند امام محمد غزالی) در اواخر عمرش پای استدلالیان را چوبین یافت و از عقل دور اندیش یونانی روی گردانید.
قدم سوم: چگونه سخن منسوب به امپراطور بیزانسی مانوئل پالیولوگوس دوم را باید در قالب تاریخی آن فهمید؟
سلسله پالیولوگوی آخرین سلاطین امپراطوری مسیحی روم شرقی (یا بیزانس) بودند که حکومت دویست ساله آنها با کشته شدن کنستانتین یازدهم (یکی از فرزندان مانوئل دوم است که پاپ به او استناد میکند) در سقوط قسطنطنیه به پایان رسید. طبیعی است که مانوئل دوم با آموزش قرون وسطائی اش در باره اسلام در حالیکه پایتختش در محاصره اقوام ترک اسلام آورده قرار داشت آنگونه سخن گوید که در سخنرانی پاپ آمده. ولی محقق تاریخی بعد از نیم هزاره میتواند بیطرفانه بپرسید که آیا اگر این اقوام ترک اسلام نیاورده بودند از محاصره پایتخت امپراطوری بیزانس باز میگشتند؟ آیا درست است که تاریخ را به مراجعه به تک عامل مذهب فهمید؟ البته ترکان عثمانی بنام جهاد میجنگیدند ولی تئوری سیاسی جهاد "متغیر مستقل" در جنگ بود و یا یک ایدئو لوژی (بقول مارکس "روبنائی") بود که برای توجیه جنگ از متون مقدس بهم بافته شده بود؟ پاسخ این پرسش خود کتابی میطلبد ولی مهمترین بخش تحقیق پرسیدن درست است و این پرسشی درست و علمی است.
اگر متکلیمن مسیحی بیزانسی و رومی از نص ضد سیاسی و صلحجویانه اناجیل و عهد جدید تئوری حکومت مذهبی و جنگ صلیبی استخراج کردند چگونه میتوان انتظار داشت متکلمین سلاطین مسلمان از سلاح ایدئولوژیک جهاد برای توجیه جنگهای خود استفاده نکنند؟ باید بدانیم که در بحبوحه پیروزیهای ترکان عثمانی سلاطین پولیو لوگوی کاسه تکّدی بدست اروپا را میگشتند تا با کمک مالی و نظامی آنان از سقوط خود جلوگیری کنند. ولی اروپای کاتولیک که مسحیان ارتدکس را گمراه میدانستند کمک را مشروط به تغییر مذهب آنان نمودند. هر چند مانوئل دوم به این خواری تن نداد پدر او جان پنجم و پسرش جان هشتم به غسل در آئین کاتولیک رضایت دادند. این کردارهای مذبوحانه بازتاب بسیار بدی در جهان ارتدکس داشت. تواریخ مینویسند که وقتی آخرین امپراطور بیزانسی، کنستاتین یازدهم سخن از واگذار کردن قسطنطنیه به کاتولیکهای لاتین بمیان آورد شعار غالب در پایتخت بیزانس این بود: " بهتر است عمامه مسلمان را در این شهر ببینیم تا کلاه پاپ را." در عمل هم پس از غلبه ترکهای مسلمان نفوذ کلیسای ارتدکس گسترش یافت (و حتی امروز هم مسقط الراس پاتریارک کلیسای ارتدکس در ترکیه است) در حالیکه اگر شهر بدست کاتولیکها افتاده بود قطعاً سعی در نابودی آن میکردند. در این شرایط بود که دووک اعظم روسیه بیزل اول با اشمئزاز از ضعف امپراطوران ارتدکسی استقلال خود از آنها را در قالب این کلمات ریخت: "کلیسای ما پا بر جاست ولی دیگر امپراطور نداریم." در پاسخ به این تمرد پاتریارک آنتونی، رهبر کلیسا در قسطنطنیه چنین گفت: "به سخن حواری پطر گوش فرا ده که در رساله اول خود میگوید: از خدا بترس و از امپراطورت اطاعت کن. او نگفت از امپراطوران کشورهای مختلف بلکه از امپراطور اطاعت کن تا بفهماند که در همه جهان تنها یک امپراطور باید باشد. اگر فرمانروایان دیگری بر خود اسم امپراطور گذاشته اند این بر علیه قانون طبیعت و از راه استبداد و قهر بوده است." ببینید که چگونه با نوک قلم عقلگرای این متکلم ماهر نص سخن حواری که ظاهراً بر اطاعت غیر سیاسی مسیحیان از امپراطور دلالت میکند چون پوستین وارونه ای مبنای تئوریک یک حکومت مذهبی در سطح جهان میشود. پس نباید تعجب کرد اگر شاهان مسلمان (یا تروریستهای امروز) اسم جهاد روی کشور گشائیهای خود بگذارند. این طبع ایدئولوژیهاست که از متون مقدس ابزار سیاسی بسازند. اتخاذ سند از این ایدئولوژیها برای اثبات اینکه ذات مذهبی غیر عقلی جنگجوست نشانه بیگانگی از جامعه شناسی تاریخی، مذهبی و سیاسی است.