کم کم دارد جزئیات به یادم می آید! من هم یادم نیست از کجا می آمدیم یا کجا می رفتیم. همین قدر یادم هست که ماشین را در دنده ی خلاص گذاشته بودم، گرم اختلاط بودیم و سرازیری جاده ی"پهلوی" را که "مصدق" شده بود، و هنوز مانده بود تا "ولی عصر" بشود، آرام به پایین می لغزیدیم، که ناگهان اتفاق افتاد. نزدیک بود قالب تهی کنم. آره! یادم هست که جیغ کوتاهی کشیدی که بیشتر شبیه به یک ناله بود، انگار که بگویی؛ خدایا! یا عجب بدشانسی! همان وقت بود که متوجه شدم چیزی پیچیده در یک چادر، روی کاپوت ماشین می لغزد. مثل این که در آن لحظه هیچ کداممان جلو را نگاه نمی کردیم! تعجب من هم از همین بود. در درازای چند ثانیه ای که ترمز کردم و پایین آمدم، صدها فکر در ذهنم می چرخید.
وقتی بقچه بندی از زمین بلند شد، برای لحظه ای نگاهم به دو چشم افتاد و یک گِرده ی صورت که دوباره میان آن کهنه پاره ها گم شدند. سی و چند سالی بیشتر نداشت. راه افتاده بود که برود. پشت سر هم می گفت، "چیزی نیست، طوری نشده"! می خواستم به همدردی دستی به سر و شانه هایش بکشم، دست و پا و بدنش را امتحان کنم ... اما می ترسیدم مبادا بیش از "حد شرعی" به او نزدیک شوم! به آن صورتی که روی اسفالت پرت شده بود، باید ضربه خورده باشد، جایی ش شکسته باشد، خونریزی، چیزی... اینها را که نمی شد از زیر آن همه پارچه دید. راه افتاده بود و بی توجه از عرض خیابان می گذشت. از این که می پرسیدم "طوری نشدی"، دستپاچه شده بود. خودش را جمع و جور می کرد. یک ثانیه برگشت. چشم هایش پر از پریشانی بود. خنده ی شرم آلوده ای کرد، انگار که عذر می خواست که پیش روی ماشین سبز شده، شاید هم شرمنده بود که چرا درجا نمرده ... و راه افتاد. باز هم بی توجه، تا به آن طرف خیابان برسد، مدام می گفت؛ "چیزی نشده، شما بفرمایید"! یا چیزهایی شبیه به این. می گفت و می رفت. کلمات، به زور از لای لب و دندانش بیرون می آمدند. نگاهش پایین بود، سرش هم … و می رفت.
من روی صندلی منجمد شده بودم. اصلن نمی دانستم چه کنم. من هم در آن لحظات، به یاد تو نبودم. همه اش مات این موجود پیچیده در پارچه بودم که از دستم می گریخت. از قیافه و طرز لباسش می شد فهمید که اهل "پهلوی" یا "مصدق" نیست! مثل این که گناهی کرده باشد، فرار می کرد. حتمن قیافه ی من هم به اشتباهش انداخته بود. نه دعوایی، نه طلبکاری، نه تمارضی، حتی اخمی هم نکرد. به پیاده روی آن طرف که رسید، وارد یک فرعی شد. تازه آن وقت بود که به فکر تو افتادم، دور و برم را نگاه کردم و متوجه شدم که نیستی! هیچ کس دیگر هم نبود، حتی برای تماشا! ولی از این که رفته بودی، سبک شدم. من اصلن فکر رفتن نبودم. انگار تو را هم که دنبال زنک می رفتی، نمی دیدم. بعد از چند ثانیه مثل مه و مات ها از ماشین پیاده شدم. یک تاکسی پیش پایم توقف کرد. من هم گفتم؛ "مستقیم"، و سوار شدم. واقعن کار درستی کردی. فکرش را بکن اگر کارمان به کلانتری می کشید، چه مکافاتی داشتیم؟… یک زن شوهردار در اتومبیل مردی متاهل!؟ از تصادف و قتل عمد هم وحشتناک تر بود، نه؟ تازه وقتی دیدم نیستی، به این چیزها فکر کردم.
سوار شدم، موتور را روشن کردم. نمی دانستم چه کنم، بروم یا بمانم! انگار همان جا یا جایی کمی پایین تر دور زدم و وارد فرعی شدم. هم چنان در پیاده رو می کُلید و می رفت. آدرسش را پرسیدم. جرات نداشتم بگویم سوار شود تا برسانمش. گفت؛ "همین جاست؛ شما بفرمایید، طوریم نشده...". هر کلمه را چند دور، دور دهانم می چرخاندم تا به زبان بیاورم. می خواستم یک جوری از عذاب وجدانی که داشتم، رها شوم.
حالا زیر آن دو چشم، یک دهان کوچک با لب های خشکیده هم از سوراخ بقچه بندی بیرون زده بود. فقط تکرار می کرد، "طوری نشده، بفرمایید"! لبخند هنوز روی لبانش بود. خودش را صاف نگهداشته بود و می رفت. نگاهش یک متری پیش پایش بود. فقط متشکر بودم که تو رفته بودی، وگرنه دو عذاب را یکجا چطور تحمل می کردم؟ در مقابل این موجود که می خواست مرا از سر خود واکند، زبانم پاک بند آمده بود. همه اش می ترسیدم کسی آن دور و بر ها خیال کند مزاحم زن مردم شده ام. آن پذیرش بی اعتراض، بی اعتنایی اش، اینها مرا بیشتر به اصرار وا می داشت. دست کم می شد به بیمارستانی برسانمش. همین قدر که مطمئن شوم ضربه ی سختی ندیده. حُجب و بی زبانی اش دیواری می کشید میان من و او، بی دست و پا و ناتوانم می کرد. از سکوت من که در فاصله ی چند متری اش می رفتم، پریشانی ام را دریافته بود. دوباره نگاهم کرد، آنقدر که انگار ندیده باشد. ... و بعد … وارد باغ وحش شد!
آره خوب، حالا بعد از این همه سال، خنده هم دارد. ولی فکرش را بکن، در آن لحظه! مثل این که پنج شش باری تابلوی بالای سر در را خواندم. انگار کسی هم پرسید با کی کار دارم. با کی کار داشتم؟ با فیل یا با کرگدن؟ همانجا به گمانم یادم آمد که جایی خوانده بودم، در روزنامه ها شاید، یا مردم گفته بودند. داستان را برای محافظِ تفنگ به دستِ درِ باغ وحش تعریف کردم. گفتم شاید لازم باشد به یک بیمارستان برسانمش. شاید هم این را گفتم تا فکر دیگری نکند. چند ثانیه ای به حیرت نگاهم می کرد. هنوز تا زمانی که همه مشکوک و "ضد انقلاب" بشوند، چند ماهی وقت داشتیم. لابد فکر کرد بنده ی با ایمانی هستم که زن را وسط خیابان رها نکرده ام و بروم. دیگر چه گفت یا پرسید، یادم نیست. فقط یادم هست که دنبالش راه افتادم. از این خیابان به خیابان دیگر. بوی تعفن داشت خفه ام می کرد. بچه های زیادی وسط خیابان های باریک، بین قفس ها بازی می کردند. گوشه و کنار، زن ها و مردها با تعجب نگاهم می کردند. قفس پرنده ها خالی بود. توری ها جِر خورده بودند. میان محوطه ای انباشته از گُه، فیلِ پیرِ زهوار در رفته ای بی حوصله با پوست تنه ی درختی کلنجار می رفت.
راهنمای تفنگ به دوش ایستاد. نگاهم در امتداد نگاهش به زن افتاد. پشت مردی پنهان شد. زیر گوش مرد، چیزی زمزمه می کرد. از چهره ی مرد، چیزی در خاطرم نمانده، مگر لبخندی میان حفره ی دهانش که تقریبن دندانی در آن نمانده بود. دور لبخندش را هم ریشی چند روزه گرفته بود. از پشت سرشان دو بچه ی هفت هشت ساله از حفره ای بیرون خزیدند، همان جا نشستند و نگاهم کردند. فکر کردم تا چند لحظه ی دیگر خود شیرها هم یکی یکی از حفره بیرون می آیند و کنار بچه ها می نشینند، تا مرا تماشا کنند.
پنج نفر در قفس شیر؟ دروغ می گویی! خودم هم تا مدتی باورم نمی شد. روز بعد هم که برایت تعریف کردم، با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کردی. به گمانم یک بسته شیرینی گرفتیم و دوتایی برای دیدن شیرها به باغ وحش رفتیم! اولش خیال کردم مثل همیشه، داری شوخی می کنی. وقتی بسته ی شیرینی را گرفتی و بعد هم همان طرف ها، در یک فرعی نزدیک باغ وحش، ماشین را پارک کردی، کم کم باورم شد. حالا ترس روز تصادف هم دوباره به سراغم آمده بود. اینها را حالا می گویی. ولی پیش از آن که برسیم، تمام مدت قصه را، بی اشاره به نقش خودمان، برای دیگران تعریف می کردیم و سعی داشتیم با حدس زدن عکس العمل آنها، بخندیم. اصلن می خندیدیم. یادم نیست بقیه هم از موضوع شیرها و باغ وحش خبر داشتند، یا نه. همانی هم که در ذهن من مانده بود، به اندازه ی کافی غیر واقعی بنظر می رسید.
شیربان انقلابی که در سنگرهای خیابانی درگیر مبارزه بود، زن و شوهر طاغوتی را که عادت داشتند، روز یک گوسفند درسته ببلعند، پاک فراموش کرده بود! شیرهای باغ وحش تهران، در آستانه ی انقلاب، از گرسنگی تلف شدند! کسی هم به این مطلب اشاره ای نمی کرد، هان؟ چرا، عزت و سیمین و مهری که می دانستند، یا حرفش را زده بودند. ولی در آن روزهایی که مملکت در شور و التهاب می سوخت، گفتن از مرگ خانواده ای که روزی یک گوسفند درسته می بلعیده اند، بدنامی داشت! آخر کم طاقتی هم می آورد! پایان کار شکمی که سرنوشتش در دست های دیگری باشد، بهتر از این نمی شود! این جالب تر بود که پا برهنه های یاخچی آباد و "آباد" های دیگر دور و اطراف تهران، زندگی شیرهای طاغوتی را مصادره کرده بودند! آخر و عاقبت شیری که انقلاب را نفهمد، بهتر از این نمی شود! در راه، همه اش همین ها را می گفتیم و می خندیدیم.
نمی دانم همان روزها برایت گفتم، یا نه؟ همانجا در تماشای ساکنان تازه ی کنام شیر، یاد زندان آن سال ها هم افتادم. لابد پوزخندی هم زده ام. بعد از ظهرهای پنج شنبه با چندتا از بچه های مدرسه می رفتیم دیدار ساکنان قلعه، پشت مدرسه، آن طرف بیابان های یاخچی آباد، جایی که سگ و گاو و مردم و گوسفند و یابو، بشکلی مسالمت آمیز کنار هم، شاید هم روی هم زندگی می کردند. نزدیک "دروازه های تمدن"! لابد نقش آقامعلمی را بازی می کردم که بچه های کلاس را به "گردش علمی" می بَرَد. حالا می دیدم بخشی از آن "توده" ها در باغ وحش تهران، همسایه ام شده بودند! مگر برای همین چیزها مبارزه نمی کردیم؟ نخند! هنوز هم که یادش می افتم، نگاه کن، مو به تنم سیخ می شود!
مرد با شرمندگی تشکر می کرد. حاضر نبودند زن را برای یک معاینه ی سرپایی هم شده، به یک بیمارستان برسانم. شاید برای همین بود که فردایش از تو خواستم با هم برویم، شاید حضور یک زن، سوء ظن آنها را، اگر داشتند، از میان می برد. روی یک سکو یا چیزی شبیه به آن، نشسته بودم. زن برایم چای آورد، در یک سینی برنجی کوچک. دست هایش را زیر پته ی چادر پیچیده بود. لبه های چادر را به دندانش گرفته بود و سینی را دو دستی پیش رویم گذاشت. برای این که چیزی گفته باشم، از مردش پرسیدم: "مشغول چه کاری هستی؟" یا شاید گفتم؛ "روزها چه می کنی؟". لابد نگاهم کرده، لبخندی هم زده و جوابی هم داده. چکار می کرد؟ نه یال و کوپالی داشت، نه نعره می زد، نه نگاه تیزی داشت و نه دندان های نیش بلند. اولین بار بود که وارد قفس شیرها شده بودم. عجیب آن که هیچ ترس و واهمه ای هم نداشتم. تازه چای هم برایم آورده بودند! باید به خود گفته باشم؛ "بلند شو گورت را گم کن، مردکه ی عوضی"! چای را که در قفس شیرهای باغ وحش تهران درست شده بود، بی آن که استکان با لب هایم تماس پیدا کند، مستقیم به معده ریختم و بلند شدم.
بچه شیرها دیگر با حضور من اُخت شده بودند. میان پوشال ها از سر و کول هم بالا می رفتند. گفتم؛ حالا بدنش گرم است، به مردش گفتم، ... ممکن است شبی، نصفه شبی دردِ پا یا دست عود کند. من از کجا بفهمم؟ یک پنجاه تومانی لایِ انگشت های زبر و درشتش گذاشتم و گفتم؛ اگر لازم شد مرا خبر کن! زن از پیش نگاهم فرار می کرد. مرد گفت؛ به چِشَم! چطوری باید خبرم می کرد؟ لابد باید شماره ی تلفنم را می دادم، نه؟
مدتی همان جا کنار خیابان "دولتشاهی"، بی آن که موتور را روشن کنم، در ماشین نشستم و به شیرها فکر کردم. اگر تلفن داشتند، در آن روزها و شب های تنهایی و گرسنگی به کی زنگ می زدند؟ لابد به اولین گوسفندی که می شناختند. چه کسی بهتر از گوسفند می تواند درد گرسنگی و تنهایی شیر را درک کند؟ گوسفندها بهترین دوست شیر، شاید هم تنها دوست شیرها هستند! حتمن همین طور هاست. هزاران سال است شیرها گوسفند می خورند. با این همه در تاریخ گوسفندی، هیچ اسپارتاکوسی قیام نکرده و هیچ انقلابی هم ثبت نشده است. نخند! واقعن گیج بودم. برای همین هم فردایش از تو خواستم که با هم به دیدارشان برویم.
دنبال کسی می گردید؟ یک جوان محجوب ریشوی تفنگ به دست، کنار پنجره ی ماشین خم شده بود و توی چشم هایم زل زده بود. تازه فهمیدم نیم ساعتی ست در یک خیابان خلوت، همان دور و بر های باغ وحش، غرق در خیال نشسته بودم. گفتم؛ بله برادر! دنبال خودم! چند ثانیه ای نگاهم کرد. چیزی نگفت. نگاهی روی صندلی عقب، پشت شیشه ها، به آن طرف خیابان انداخت و همان جا ساکت ایستاد. چه داشت بگوید؟ به کسی که دنبال خودش می گردد، چه باید می گفت؟ اگر یادم مانده باشد "بیمارستان چهرازی" همان دور و برها بود، نه؟ لابد فکر کرد فرار کرده ام. یا شاید هم دنبالش می گردم!
علی اوحدی
1989
www.alil-ohadi.com [1]
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |
Links:
[1] //www.alil-ohadi.com