برگرد، به خونه ت!
مردی که روبرویم نشسته، مستقیم نگاهم می کند. دور و بر دهان و ریش دو روز نتراشیده اش، کمی خیس است و چشم هایی نیم بسته مانده. ته شیشه ی نیم خورده ی آبجو را روی رانش نگهداشته و با دست، گلوی بطری را گرفته است.
خفه شو، کلاوس!
یک ران دیگر، و یک شیشه ی نیم خورده ی دیگر. کنار مرد زنی نشسته، با دست آزادش ضربه ای ملایم به بازوی مرد می زند! مرد هم چنان نگاهم می کند، انگاری که منتظر جوابی باشد؛
بهش بگو برگرده!
ساکت باش، کلاوس.
نگاهم را به طرف پنجره می گردانم. قطار از شهرکی می گذرد. خانه ها به سرعت از کنارمان رد می شوند. سایه ی یک ساختمان بلند کنار ایستگاه، برای یک لحظه، سایه ای گذرا روی پنجره می اندازد. عضلات صورتم که از آفتاب، بهم پیچیده شده، یک لحظه آرامش می گیرد. روی پله ی سوم می ایستم. نام تابلوی روی در ساختمان، آشنا بنظر می آمد. بر می گردم تا یک بار دیگر نام را روی تابلو ببینم. "کلارا ... دندانپزشک"! تا بالای پله ها که می روم و دکمه ی زنگ را فشار می دهم، فکر به تابلو رهایم نکرده. محمود را بعداز دیپلم، دیگر ندیده ام. در این سال ها دکترای علوم آزمایشگاهی اش را از لندن گرفته، همسری دارد و دو تا بچه و...
دیروز، در میدان "درکه"، جلوی یک دکه ی شاه توت فروشی ایستاده بودم که کسی به اسم صدایم کرد. وقتی دنبال صاحب صدا می گشتم، مردی از پشت فرمان یک پژو پرسید؛ شما آقای احمدی نیستید؟ همان طور که خم شده بودم تا بگویم چرا، انگار عکسی از سال های دور، که چین و چروک زمان رویش نشسته باشد. در را خانمی شیک و تر و تمیز باز می کند و پیش از آن که سلام کنم، سایه ی محمود را پشت سر زن می بینم. بعداز ماچ و بغل، می نشسینیم به چای و صحبت. زن می گوید؛ بسیار از شما شنیده بودم. دیشب محمود گفت شما را بعد از سال ها، به یک نگاه شناخته! می گویم؛ این که چیزی نیست، خانم. این شازده مسائل پیچیده ی حساب و هندسه را هم با یک نگاه حل می کرد. تمام مدت دلم بود بپرسم این همسایه تان؟ خانم دکتر ...؟ فکر کردم سوال احمقانه ای ست. از همسایه ی دندانپزشکشان چه داشتند بگویند تا مرا از این سر در گمی برهاند؟ برای خانم و بچه ها از شیطنت های محمود تعریف می کنم، که شهری از دستش به عذاب بود. زیر لب به تلخی می گوید؛ کاش بزرگ نشده بودیم! لابد اندوه را در صورتم می خواند که می گوید؛ در این لجن در مال، همیشه باید بچه ماند. یک لحظه که تنها می شویم، می پرسم؛ چرا اینقدر افسرده؟ زندگی؟ می خندد؛ نه بابا، زنم فرشته است، بچه ها هم. با آن کودکی سراسر جنگ و بمب و کشتار و آوارگی شهر به شهر و ... شب خوابیدن ها در زیرزمین و...، همین که هنوز می دانند خنده چیست، شاهکار اند. نگاهش را از کنجکاوی من می دزدد؛ آینده ی مبهمی دارند...
دو ساعت بعد خداحافظی می کنم. پایین پله ها دوباره پیش روی تابلو می ایستم. دندانپزشک؟ کلارا؟. ساعت از ده شب گذشته. فردا یا پس فردا، باید میان آن همه قرار، سوراخی پیدا کنم. دو روز بعد، یاد تابلوی دندانپزشکی می افتم. تاکسی می گیرم و آدرس می دهم. ترافیک شهر حوصله ام را سر می برد. فکرهای صد تا یک غاز را می ریزم بیرون و پنجره را می کشم بالا تا از شر بوی گازوئیل راحت شوم. پله ها را دو تا یکی بالا می روم و ... در باز است. آرام داخل می شوم. حدود شش بعدازظهر است. خانمی با روپوش سفید و لبخند، انگار می فهمد تازه واردم، می پرسد؛ وقت دارم؟ می گویم نه، خانم دکتر شمایین؟ می گوید خیر! می پرسم می توانم یک دقیقه وقت خانم دکتر را بگیرم؟ اسمتون؟ با لبخند می گویم؛ دوست دارم اسمم را پیشاپیش نگویم. با تردید نگاهم می کند. آرام می گویم؛ فقط بگویید یک نفر می خواهد شما را ببیند. لبخندی می زند و در راهرو ناپدید می شود. تابلوهای تزئینی روی دیوار و دسته گل تازه روی میز اتاق انتظار، تا اندازه ای مطمئنم می کنند که نباید اشتباه کرده باشم.
دقایق طولانی می گذرند. یک لحظه رویم را بر می گردانم، خانم بلند بالایی ایستاده و با لبخند نگاهم می کند. در فرصت تماشا و دقت، می پرسم خانم دکتر؟ بله بفرمایید! حس می کنم او هم گرفتار همان پرسشی شده که مرا جان بسر کرده بود؛ "این یارو را جایی دیده ام، اما نه با این شکل و شمایل!..". می پرسم کلارا ...؟ می گوید بله! برای رفع ذره های باقی مانده ی تردید، با صدای زیر می خوانم؛ کلارا خوشگله؟ کلارا مشکله؟ خانم دکتر آرام به دیوار تکیه می دهد. درست مثل سی و پنج سال پیش، دستش را روی دهانش می گذارد و با چشم های درشتی که پر از اشک شده، نگاهم می کند. یکی دوبار اسمم را زمزمه می کند، طوری که به زحمت می شنوم. با لبخندی ابلهانه، سر در گم میان اتاق ایستاده ام. انگار وسط صحاری سوزان آفریقا رهایم کرده باشند، تمام تنم خیس آب است. به نظرم می رسد خانم اولی جایی کنار در ایستاده و نگران به کلارا و من نگاه می کند. مثل این که دستش را روی شانه ی کلارا می گذارد. شاید هم می پرسد؛ حالتون خوبه، خانم دکتر؟ و من لبخند به لب مانده ام.
برگرد به خونه ت.
از گوشه ی چشم، زن را می بینم که به پهلوی مرد مست می زند و چیزی می گوید. پنج دقیقه بعد، کلارا در مطب را بسته، از منیژه خانم خواسته قهوه را آماده کند و خودش روبرویم نشسته و برای صد و هفتادمین بار، قد و بالایم را ورانداز می کند؛ هنوز هم مثل هشتاد سال پیش، غیر قابل پیش بینی هستی. به راهرو و طرفی که منیژه خانم رفته، اشاره می کنم و آهسته می پرسم؛ بغل و بوسه ی ما اشکالی نداشت؟ می خندد. دستش را عین هزار سال پیش، روی هوا می چرخاند؛ خفه، بچه مسلمون. این دختر پنج ساله با من کار می کند. می گویم؛ کلارا! لهجه ی فارسی ت خیلی پیشرفت کرده. می گوید؛ بدبخت، من ایرانی ام، مثل تو که از دهات اروپا نیامده ام. تعریف کن ببینم!. از کجایش؟ می خندد؛ از جاهای خوب خوبش. از سال چهارم که با اردنگی از دانشکده اخراجت کردند و رفتی تله ویزیون هنرمند شدی تا ده دقیقه پیش... بخدا هرشب برنامه ات را تماشا می کردم، یکی دو بار هم زنگ زدم تله ویزیون،... روی صندلی راست می نشیند و ادامه می دهد؛ ولی فکر کردم پر رو میشی! اینجا را چطوری پیدا کردی؟ می گویم؛ هان! دستت را گذاشتی روی دکمه! بی وفا! سی سال است خواب و آرامش را از من گرفته ای، از طریق اینترپول در به در ... دوباره دستش را همان طور روی هوا می چرخاند؛ خفه! قُپی نیا. هنوز هم دلقکی بخدا. می پرسم کدام یکی؟ خدای شما یا مال ما؟ می گوید؛ مال ما. از مال شما مشکوکه. می گویم؛ هی! رویت را زیاد نکن که نهاد ریاست جمهوری را خبر می کنم ها.
آقای تر و تمیزی که موهای جلوی سرش ریخته، با یک سینی و دوتا فنجان قهوه از راهرو وارد می شود و سلام می کند. سینی را روی میز می گذارد و دستش را بطرفم دراز می کند؛ چطوری؟ خداوندا! این یکی را با این لبخند کجا دیده ام؟ نگاهی به کلارا می کنم. او هم لبخند به لب تماشایم می کند. مرد نمی گذارد در عذاب بمانم، می گوید؛ ساسون! با حیرت از جا بر می خیزم؛ ساسون! تو اینجا چه می کنی؟. می گوید؛ اینو من باید از تو بپرسم. در خانه ی من نشستی و با این ضعیفه، زن من دل میدی، قلوه می گیری، طلبکار هم هستی؟. صدای خنده ی کلارا خانه را پر می کند. می گویم؛ ها والله. اگر پنج هزار سال دیگر، از آن طرف کره ی زمین هم این خنده را بشنوم، شک ندارم کلاراست.
تا دیر وقت شب نشسته ایم. ادای "آقای الله وردی" را در می آورم که تا دیر می آمدم، می گفت؛ بچه مسلمون، یک لقمه کره و مربا کمتر. عالم شدن با کره و مربا جور در نمیاد. آخرش این الله وردی را دق کش می کنی، خون کافر می افته به گردنت ها. از جلفا و عصرهای جمعه می گوییم، از خانه ی حسین آباد و شب های کریسمس، پیراشکی "پولونیا" و دکه ی "آرمن"، موزیک و رقص شنبه شب ها... و تا سال های دانشکده و خیابان ویلا ... می پرسم؛ انگار آن وقت ها هم خانه تان همین طرف ها بود، نه؟ می گوید؛ "خرجون! این همون خانه است. بابا که مرد، من و گارنیک کوبیدیمش روی هم و این ساختمان را ساختیم. یکی گارنیک ورداشت، یکی من، این هم که مطب منه، بقیه را هم فروختیم. می پرسم حال بادی گاردت چطوره؟ می گوید؛ خوبه. تو گلستان یه عکاسی داره. به ساعت دیواری نگاه می کند؛ حالا دیگه دیره. فردا بیا، صداش می کنم، خوشحال میشه. می گویم؛ میخوام سر به تنش نباشه. باز می خندد. ساسون می پرسد؛ مگه میونتون گل بود؟ تو دانی و حضرت عباس، میشه اصطلاح فارسی بکار نبری؟ نخیر، میونمون گل نبود. فقط اگر گارنیک نبود، حالا من جای تو نشسته بودم. قاه قاه کلارا فضا را پر می کند. به ساسون می گوید؛ تا یه گوشه ی خلوت مرا گیر می آورد، سر و کله ی گارنیک پیدا می شد. می گویم؛ پیداش نمی شد، عین جعفر جنی ظاهر می شد. یه عمر موی دماغ پسرها بود، مبادا دستی به سر و روی خواهر تحفه اش بکشند. آن وقت بفرما! از ما حفظش کرد، دادش دست کی؟ خوشگل بود، کچل هم شد. سیب سرخ و دست چلاق! کلارا غش غش می کند. از ساسون می پرسد؛ هیچ فرقی کرده؟ همون دلقک هشتصد سال پیش، نه؟
از سفر ارمنستان برایشان می گویم. از زنان و دختران دستفروش بازار ایروان، از لباس ها و رفتارها که چقدر مرا به یاد آن سال های جلفای اصفهان می انداخت. کافی بود بگویی ایرانی ام. اگر بدانی زن و مرد چه می کردند؟ با این که برایم هتل گرفته بودند، هیچ شبی نگذاشتند در هتل بخوابم. خانه به خانه، از تیاتر به باله، به کنسرت، یک لحظه رهایم نمی کردند؛ اینجا زشته مهمان ایرانی برود هتل! همه جا بساط باده بود و طرب و ... راستی، آنجاها فهمیدم رستم قهرمان شما هم هست؟ ساسون می گوید؛ از اولش هم بود. ما مثل همه چیز دیگر صدایمان در نمی آمد، شما هم خیال کردین مال شماست. حتمن می خواهی بگویی ختنه نکرده بوده؟ می گوید؛ اونش را دیگه تو می دونی...
برگرد به خونه ت.
چیزی مثل گرد یک اندوه، مثل پرده ای ململین نگاه هایشان را پوشانده. چطور شد ماندین؟ ساسون با آن صدای کلفت می گوید؛ کجا می رفتیم؟ مملکتمونه. چیزی از بالای سینه ام پایین می افتد. انگار پرسیدم؛ ولی با این اوضاع ... اذیت نشدین؟ سرش را بلند می کند. می گوید؛ برای ما فرقی نکرده، یک کم بدتر شده. اما نه آنقدر که از اینجا برویم. کلارا می گوید؛ سه تا بچه، کار، خانه ... نه! فرقی نمی کرد. در میان بمباران ها به فکرش افتادم، بیشتر بخاطر بچه ها. ولی ساسون راضی نشد. می گویم اونجاها ارمنی های زیادی هستند که ایرانی بودنشان را انکار می کنند. ساسون همان طور که سرش زیر است، می گوید، گه می خورند، پس کجایی اند؟. می گویم نه، این عادلانه نیست. با آن همه وحشت و تبعیضی که تحمل کردند، حق دارند. می گوید؛ مگه مهمونی که انتظار داری بالا و پایینت کنند؟ همه مان زاییده گاییده ی اینجاییم. روی خشت خشت این خاک حق داریم. خب، اوضاع یه کم خراب شد، کی خرابش کرد؟ خودمان. شما مسلمونا. بعدم بینی هاتون را گرفتین و در رفتین! کلارا می گوید؛ هو هو! انگار بعد از نود و بوقی آمده دیدن ما! چشم هایم چند دقیقه ای ست، می سوزند. می گویم؛ شما نه، تو! اگه می دانستم بغل این نره خر می خوابی که نمی آمدم. ساسون با خنده می گوید؛ انگار خیلی کونت سوخته! بر می خیزم؛ آره، بروم یک مشت آب خنک بهش بزنم، آروم بشه. با دیدن سرخی چشم ها در آینه ی دستشویی، می فهمم رسوا شده ام. هق هقم را پشت صدای آب پنهان می کنم. کلارا در را آرام باز می کند، دستش را روی شانه ام می گذارد؛ خر نشو دیگه. به خنده می گویم؛ این چشم های شاشو، همه جا مرا رسوا می کنند.
بعد از سال ها، بچه محصل دبیرستانی شده بودم، تمام شب در خانه ی کلارا، و ساسون همسایه ی آن سالهاشان... وقت خداحافظی، روی شانه ام می زند؛ دلخور که نشدی؟. ادای کلارا را در می آورم؛ خر نشو! بغلش می کنم؛ امشب حرف خوبی یاد گرفتم ...
می شنوی چی میگم؛ برگرد خونه ات!
تا نزدیکی صورتش خم می شوم؛ خونه ی من اینجاست، ولگرد مست! کجا؟ همین جا که نشسته ام، جایی که کار می کنم و مالیات می دهم، بیکاره! هر جا خوشم خانه ی من است!
دوشنبه 15 تیر1383
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |
Links:
[1] //www.ali-ohadi.com