مطمئنم جایی همین جاها گذاشته امشان. عجیب است! هر وقت چیزی را لازم داری، طوری گم و گور می شود که انگاری از ازل نبوده. اصلن به همین خاطر گرفتمشان. می دانستم کسی باور نمی کند. گفتم باشد تا مدرکی داشته باشم. شاید هم فکر می کنید مشاعرم را از دست داده ام. ولی درست مثل خود شما که اینجا حی و حاضر کنار من نشسته اید، این خانم هم آنجاا رویروی من نشسته بود. روز خسته کننده ای بود. چند ساعتی هم سر پا ایستاده بودم. سوز بدی هم می آمد. یعنی از دفتر تا ایستگاه قطار، سرما در دل و بارم فرو رفته بود. خوب، گرمای قطار هم که می دانید، بعد از سوز و سرمای بیرون، چه لذتی می دهد.
در صندلی فرو رفته بودم و روزنامه را نگاه می کردم. همان روز که فردایش انتخابات شهرداری ها بود. روزنامه ها پر بودند از عکس نامزدهای انتخاباتی، که اصلن برایم جالب نیست، نبودند. می بینید که همه چیز دقیقن یادم هست! روزنامه را روی صندلی رها کردم و کتابی از کیف دستی ام بیرون کشیدم. قطار یکی از بهترین جاها برای خواندن است. یک رمان بلند بردارید و در ایستگاه مرکزی سوار قطار بشوید. فردا، پیش از این که به "رم" برسید، رمان تمام شده است! غریب است! با وجودی که این کیف دستی جیب و بغل زیادی ندارد ها، اما نمی دانم کجا گذاشته امشان.
هنوز چند جمله ای نخوانده بودم که سنگینی نگاهی را روی صورتم حس کردم. می دانید که چه می گویم؟ لابد برای شما هم اتفاق افتاده. کسی از پشت سر، یا از پهلو، یا اصلن از روبرو نگاهتان می کند، و شما متوجه نیستید. اما سنگیی آن نگاه را روی صورتتان، کله تان، روی ذهنتان حس می کنید. سرم را بالا کردم، همین خانم بود. با همین آرایش مو. خوب، مد است البته؛ موها را شانه نکرده رها می کنند دور و برشان. از زیر چشم دیده بودم که آمد و نشست. باور کنید همین شلوار جین مشکی هم پایش بود. نگاهم با نگاه آبی عشوه گرش تلاقی کرد. شرم اجازه نداد بیش از چند لحظه نگاهش کنم. برگشتم روی کتاب. خب، خستگی و سرمای بیرون، بعد هم گرمای داخل کوپه و حرکت ننو وار قطار، می دانید که؟ پلک هایم سنگین شدند. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. ولی آن نگاه آبی سمج آنجا بود. تیز و تحریک کننده! می توانستم از پشت پلک های بسته هم حسشان کنم. حالا البته سعی می کند نگاهش به من نیفتد. شاید هم بخاطر حضور شماست! ولی اگر خوب نگاه کنید، می دانید چی می گویم که. می گویند "چشم مار"! ولی مال این خانم از چشم مار هم گیرنده تر است. شرط می بندم شما هم نمی توانید چند ثانیه بیشتر در چشم هایش نگاه کنید. بعد هم. لب ها را کمی باز نگهداشته، انگار که، چطوری بگویم؟ مثل آدم گرسنه، چشم هایش پر از تمنا بود. همین که حالا سعی دارد نگاهش را از من بدزدد، نشان می داد که کاسه ای زیر نیم کاسه هست. بله؟ فکر کردم چیزی گفتید!
سعی کردم به ساعت و دقیقه ای فکر کنم که به ایستگاه "هوملبک" می رسیم. بعد هم ده دقیقه فاصله با دوچرخه، و بعد می رسم به خانه. لباسم را در می آورم و با یک فنجان قهوه ی تلخ، ولو می شوم. آرامش افتادن روی کاناپه با لباس راحت در خانه ی گرم، در تنم می چرخید. از لای پلک های نیم بسته آن نگاه پر خواهش را تماشا کردم. یعنی می دانید چطوری بود؟ هرچه هم که فکرم را به جاهای دیگر می بردم، آن چشم ها روی ذهنم سنگینی می کردند. نگاهم را از صورتش سر دادم به پایین. بلوز یقه بازی پوشیده بود. چه پوستی! آدم حظ می کند. حالا یقه ی بلوزش تا زیر چانه اش را پوشانده. ولی آن روز، همین هفته ی پیش، در آن باد و سرمای بی پیر ...! همه چیز روشن پیش چشمم مانده! پلک هام دوباره سنگین شدند. لابد موقع نشستن پالتو یا ژاکتش را روی توری بالای سر گذاشته بود. و گرنه در آن هوا با آن بلوز، حتمن سرما می خورد. نباید خوابم می برد. رد شدن از ایستگاه، و بعد چند تا ایستگاه بعد پیاده شدن، و باز منتظر قطار بازگشت ماندن، آن هم در آن سوز و باد ... شکنجه ست. بی تاب رسیدن به گرمای خانه بودم. نباید می گذاشتم خوابم ببرد. یک جا هم قطار توقف کرد.
پلک ها را آرام باز کردم. در نگاهش نه لبخندی بود و نه غیظی. چشم ها را بستم و اسم ایستگاه را تکرار کردم. بیست دقیقه ای تا رسیدن به "هوملبک" مانده بود. تمام مدت فکر می کردم چرا این خانم چشم از من بر نمی دارد؟ خوب، من در زندگی زیاد زن دیده ام. ولی این یکی جور دیگر بود. وقتی دوباره چشم باز کردم، انگار چرتی زده بودم. ترس رد شدن از ایستگاه، بیشتر به جانم افتاد. و آن نگاه آبی مشتاق ... چطور بگویم، در تمام مدت حتی پلک نزد. مثل عکس، روبرویم نشسته بود. الان که به موها و قد و بالایش نگاه می کنم، هیچ شک ندارم که خود اوست. همین خانم بود، با همین اصرار که امروز نگاهش را از من می دزدد، با همین اصرار هم آن روز در چشم هایم زل زده بود. کنار ایشان، خانمی سرش را به شیشه ی پنجره تکیه داده بود و با خیال راحت خوابیده بود. یک سیب نیم خورده هم میان دو انگشت دست راستش بود. جای دو تا گاز روی سیب، زرد شده بود. پیدا بود که خیلی وقت است خوابش برده. از ترس خواب، راست روی صندلی نشستم. کتاب را بستم و در کیف دستی ام گذاشتم. اینجا بود که چشمم به دوربین افتاد. لبخندی زدم و دوربین را از کیف بیرون آوردم. مسخره نیست؟ از پریروز تا به حال، صد بار این عکس ها را به این و آن نشان داده ام ها. مطمئنم که همین جا بودند. ولی حالا! آن هم وقتی که این همه بهشان نیاز دارم... در همان نگاه اول مطمئن می شوید که همین خانم است.
فلاش دوربین، خانم کنار پنجره را بیدار کرد. نگاهی به من و به دوربین انداخت. سیب نیم خورده را در کیسه ی آشغال انداخت. جابجا شد و راست نشست. نگاهی به دوربین کرد و لبخند زد. شاید هم فکر کرد از خواب او عکس گرفته ام. برای همین عکس دیگری هم گرفتم. دوتا بودند. و حالا هیچ کدومشان را پیدا نمی کنم. عجیب است! به خانم کنار پنجره گفتم؛ تمام راه نگاهش را از من بر نداشته. خندید! به دوربین اشاره کردم و گفتم؛ دارم مدرک جمع می کنم! گفتم؛ هیچ کس باور نمی کند دختر جوانی به این زیبایی، در تمام طول راه، با چشم های آبی اش اینطور مشتاقانه تماشایم می کرده است! خوب، شما هم کمی از میانسالی گذشته اید، می دانید که، بعضی دختر خانم های جوان دوست دارند با مردهای جا افتاده روی هم بریزند. قبول ندارید؟ می گویند به مردهای میانه سال بیشتر می شود اعتماد کرد. لابد خیال می کنند این فکرها به کله ی ما مردها نمی رسد! منظورم قرصی علاقه ی آدم های میان سال است، متوجه ی عرضم که هستید؟ خب، جوانی عالمی دارد! امروز عاشقی، فردا فارغ. بعله، گفتم که دارم مدرک جمع می کنم. خانم کنار پنجره خندید و گفت؛ ولی من باور می کنم. گفتم؛ کاش وقتی برای همه تعریف می کردم، شما هم می بودید. گفت؛ یک شب همه ی دوستان را دعوت کنید، به من هم بگویید بیایم تا شهادت بدهم! البته می خواست امیدواری ام بدهد. ریخت و قیافه اش هم بد نبود ها. کاش اینجا بود و برای شما می گفت که این شاخ شمشادی که الان اینجا روی زانوی شما ولو شده، و اصلن به روی خودش نمی آورد که من اینجا کنار شما نشسته ام، همان آتشپاره ای ست که هفته ی پیش، سی و پنج دقیقه ی تمام، چشم از من بر نمی داشت. با لب های نیمه باز، انگار که می خواست همان جا گازم بگیرد. گفتم؛ این روزها مردم خیلی ناباور شده اند. گفت؛ با این موهای سپید ابریشمین و لبخند گرمتان، همه حرفتان را باور می کنند! خندید! در عین حال می خواست سنم را هم به رخم بکشد. دوربین را در کیف دستی گذاشتم، از جا بلند شدم. با خانم کنار پنجره خداحافظی کردم، نگاهی هم به این دختر خانم انداختم، دستی هم برایش تکان دادم. هنوز هم نگاهم می کرد. خانم کنار پنجره پرسید؛ او را با خودتان نمی برید؟ گفتم، نه، یک نگاهی کرده ام، چیز جالبی ندارد!
وقتی پیاده شدم و سوز و سرما به سر و صورتم خورد، تازه به صرافت افتادم که کاش کارت ویزیتم را به او داده بودم. لعنت بر خستگی و کرختی. همیشه وقتی شانس در میزند... ! اگر بیست سال پیش بود، درجا دعوتش می کردم به شام ... بله؟ خب، آن روز هم اگر سرما نبود و تمام روز سر پا نبودم و خستگی و گرمای مطبوع قطار و،... شاید هم فکر می کنید دیگر از من گذشته! بیخودی خودم را توجیه می کنم.... آهان! بر پدرت لعنت! پیدایشان کردم. دیگر داشتم واقعن از کوره در می رفتم ها. بفرمایید! خودش نیست؟
Your browser may not support display of this image.Your browser may not support display of this image.
گفتم که باید همین جا باشند. می بینید؟ همین دختر خانم نیست که روی این تابلو ایستاده؟ خوب دیگر، من باید مرخص شوم، بروم برسم به خانه ی گرم. راستی! مقصد شما کجاست؟ یعنی کجا پیاده می شوید؟ آخر از همان اولی که سوار شدم، چنان در خواب بی دغدغه ای فرو رفته بودید که نگران بودم مبادا جا بمانید! هنوز هم دلم نمی آید بیدارتان کنم. یک ضرب المثل قدیمی می گوید؛ "گرسنه نان سنگک خواب بیند". لابد هنوز به مقصد نرسیده اید که اینطور بی خیال، در خوابید.
خرداد 1384
Ali-ohadi.com
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |