Published on Iranian.com (//legacy.iranian.com/main)

به همين سادگي

نامه اي از درون زندان اوين ‏

Balatarin
Share/Save/Bookmark

به همين سادگي

28-Aug-2008
 

مدير سايت خبري پويا نيوز ابوالفضل جهاندار، عضو سابق انجمن اسلامي دانشگاه علامه طباطبايي و عضو شوراي ‏عمومي دفتر تحکيم وحدت در دومين سالگرد زنداني شدنش، در نامه اي از درون زندان اوين که آن جا را "ميعادگاه ‏عاشقان ايران زمين" خوانده نوشته است‎:‎‏ "نه سلطان شکرم نه سلطان آهن و سيمان، نه اسکله قاچاق داشتم، نه‎ ‎گوشت ‏آلوده وارد کردم، نه رشوه دادم، نه اختلاس کردم، نه قاچاقچي کالا‎ ‎و ارز، نه توي خانه ام اسناد طبقه بندي شده و ‏محرمانه داشتم، نه‏‎ ‎جوانهاي مملکت را آلوده به چيزي کردم‏‎.‎‏"‏
وي ادعا کرده که اگر اتهامش هر کدام از اين ها بود با وي "خيلي بهتر برخورد ميشد" و اضافه کرده "شايد به جرم ‏نفرت از اسارت و استبداد بايد اين وضعيت را تحمل‎ ‎کنم، شايد به خاطر اينکه آزادي و عدالت را حق همه ميدانستم . ‏شايد به‎ ‎خاطر اينکه نتونستم مثل ميليونها هموطنم نفرت از ظلم را به سکوت تبديل کنم‎.‎‏"‏


‎‎متن نامه‎‎


متن نامه ابوالفضل جهاندار که در سطر به سطر و کلمه به کلمه آن درد زنداني امروز درج است در زير مي آيد که به ‏نام آزادي شروع شده است:‏
‎
ميگويند‎ ‎سکوت کن، باز هم سکوت کن، حقيقت را فداي مصلحت کن، مصلحت در سکوت است،‎ ‎من اما معتقدم سکوت ‏فراموشي مي آورد، سکوت کردن گاهي اوقات دروغ گفتن است، دروغ گفتني بزدلانه و رياکارانه، ميخواهم درد ‏مشترک انسانهاي دربند را‎ ‎فرياد کنم‎ .
دوسال گذشت، ساعت شش و بيست دقيقه صبح روز دوشنبه 30 مرداد 85، انگار‎ ‎همين ديروز بود، اصلاً يادم نميره، ‏با تمام سختي ها براي من اين دوسال‎ ‎مثل برق و باد گذشت، اما مطمئنم براي پدرم که ساليان سال کمرش از بار‏‎ ‎مشکلات زندگي خم شده ولي گردنش را براي کسي کج نکرده و دستش و جلوي هر کس‎ ‎و ناکسي دراز نکرده و زير ‏منت هيچ نامردي نرفته هر دقيقه براش صد سال‎ ‎گذشته .آخرين باري که به ملاقاتم آمد به روي خودم نياوردم، سعي ‏کردم چيزي‎ ‎نبينم اما بيش از پيش گرد پيري رو روي چهره اش احساس کردم، نتونستم تو‏‎ ‎چشمهاش نگاه کنم که نگاهش ‏قلبم و آتيش ميزد، نگاه کردن به اشک چشمهاش‏‎ ‎برام از هر شکنجه اي سخت تر و غيرقابل تحمل تر بود . واقعاً عجب ‏دردناکه‎ ‎گريه بي صداي يک مرد را شنيدن‎.‎
‎
داشتم ميگفتم ، دوسال گذشت مثل برق و باد البته براي من نه براي مادرم،‎ ‎مادري دردکشيده و زحمت کش، مادري که ‏مظهر صبوري ملتي است که هرگز تسليم‎ ‎قضا و قدر نمي شود و نماد مقاومت خاموش چند هزارساله يک ملت دربرابر ‏جور و‎ ‎ناملايمت‎ ‎هاست.‏
‎
انگار ديروز بود، يک تويوتاي قرمز با پنج تا سرنشين،‎
‎-‎يالله، سوار شو بايد با ما بيايي‏‎
‎-‎گفتم بايد با محل کارم تماس بگيرم و بگم که نميام‎
‎-‎لازم نيست خودمون بهشون خبر ميديم‎!
‎-‎کجا بايد بيام؟‎
‎-‎سوارشو خودت ميفهمي‎
‎-‎چرا بايد بيام ؟‏‎
‎-‎واسه پاره اي از توضيحات، زياد طول نميکشه‎
بعدش هم مثل سربازهاي مغول ريختن تو خونه، کل خونه را شخم زدن، هر چي بود جمع کردن، حتي به آلبوم ‏عکسهاي خانوادگي هم رحم نکردن،‎ ‎انگار طوفان و زلزله با هم نازل شده بود‎.‎
‎
تابلوي زندان و که ديدم مطمئن شدم اومدم اوين، جلوي در يک ساختمان سوله‏‎ ‎مانند پياده شديم، بعداً فهميدم 209 که ‏ميگن همينجاست، آيفون زدن در باز‎ ‎شد، دستور دادن وارد بشيم، در بدو ورود با چشم بند از‏‎ ‎من‎ ‎استقبال کردن، متوجه ‏شدم که چشم بند جزوي از لوازم شخصي زنداني تا روز‎ ‎خروج از زندانه، متوجه شدم اگر چه بيرون از زندان چشمم ‏را نبستم، ولي‏‎ ‎اينجا بايد چشمم را ببندم و خيلي چيزها را نبينم‎ .‎
‎
با چشم بسته و کورمال کورمال من و به يک اتاق بردن و گفتن لباسهات و‎ ‎دربيار بعدش يک دست لباس بهم دادن با ‏دوتا پتو، اگه پتوها قابل استفاده‏‎ ‎باشند شانس آورديم، بايد دعا کني که همزيستي مسالمت آميز با جک و جانور‎ ‎نصيبت ‏نشه، بعدش سلول انفرادي در انتظارته البته الان اسم سلول انفرادي و‏‎ ‎تغيير دادن، بهش ميگن‏‎ "‎سوئيت‎" ‎شايد از داشتن ‏سلول انفرادي خجالت ميکشن که اسمش و عوض کردن‎ .‎
‎
ديوار نوشته هاي زنداني هايي که قبلا تو سلولت بودن تنها همدم و همصحبت‎ ‎شما توي سلوله، شعر، خاطره، جملات ‏قصار روشهاي تحمل آسان سلول انفرادي، چيزهايي است که بعضا باعث سرگرمي شما ميشه البته بايد خوش شانس ‏باشي که‎ ‎اين نوشته ها را پاک نکرده باشند . وقتي توجه ميکني ميبيني از هر قوم و‎ ‎مليت و از هر صنف و شغلي چند ‏نفري قبل از تو وارد سلول شدند، از کرد،‎ ‎ترک، بلوچ گرفته تا روزنامه نگار، دانشجو، معلم، حقوقدان، نماينده‏‎ ‎مجلس، ‏از تمام اقشار . جرمشان اما انديشيدن است و انديشيدن جرم، بايد قلم‎ ‎در خون خويش زني و از آزادي و عدالت ‏بنويسي.، آري تفکر اساس رنج است و‏‎ ‎اساس اندوه‎.‎
‎
بازجويي شروع ميشه، اولين چيزي که بهت ميگن اينه‏‎ :‎
‎
‎-‎تا حالا شنيدي خروس تخم بگذاره ؟
‎
اينجا جايي است که خروس تخم ميگذاره‎ ‎
‎
بايد تو گوشت فرو کني اگه با زبون خوش اعتراف نکني بالاخره مجبور به اعترافت ميکنيم‎.‎
‎
‎-‎پس قانون چي ميشه ؟! حفوق شهروندي چي ميشه !؟‎ ‎
‎
مگه بر اساس حقوق شهروندي، سلول انفرادي ممنوع نيست ؟! مگه چشم بند ممنوع نيست ؟! مگه اقرار زير فشار و ‏شکنجه غيرقانوني نيست ؟‎! ‎
‎
‎-‎خفه‎ ‎شو بدبخت فلان فلان شده، اينجا چيزي به نام قانون وجود نداره، قانون‏‎ ‎مائيم، همه کاره مائيم، هر حکمي که ‏بخواهيم ميتونيم برات صادر کنيم،‎ ‎چون حرف حرف ماست‎
‏""دهان آلوده از مغز آلوده تغذيه ميکند"‏‎
بي‎ ‎خبر از همه جا و همه کس، بيچاره خانواده زنداني که بايد به تمام‏‎ ‎بيمارستانها و بازداشتگاهها و نهادهاي انتظامي ‏يکي يکي مراجعه کنه شايد‎ ‎خبري از مرده و زنده گمشده اش پيدا کنه . هر چه ديرتر اولين تماس تلفني با‎ ‎خانواده ‏برقرار بشه فشار روحي و رواني روي زنداني بيشتر و زنداني آسيب‎ ‎پذيرتر ميشه، بالاخره اجازه ميدن که يک زنگ ‏به خانواده ات بزني‎ .‎
‎
اولين تماس تلفني حدوداً يکماه پس از دستگيري، پاک شدن حافظه يکي از‏‎ ‎ثمرات شکنجه سفيده، اگر شماره اي از ‏اعضاي خانواده يا دوستي تو ذهنت باقي‏‎ ‎مونده باشه شانس آوردي‎ .
پيام مختصر و مفيد، سلام داداش، 209 هستم، خوبم، اصلا نگران نباش‏‎
‏"حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن"‏‎)‎
‎
صداي‎ ‎پا را که ميشنوي دعا ميکني که به سلول تو نيان، صداي پا اولين شک روزانه‏‎ ‎را بهت وارد ميکنه و بازشدن ‏چفت در شوک را کامل ميکنه، دوباره بايد چشم‏‎ ‎بند بزني و کورمال کورمال به اتاق بازجويي بري، خداکنه اتاق ‏بازجويي‎ ‎دوياره زياد سرد نباشه که باعث لرزش تمام وجودت بشه، آخه وقتي وارد اتاق‏‎ ‎خيلي سرد ميشي و شروع به ‏لرزش ميکني بهت ميگن اگر مشکلي نداري چرا ميلرزي‎ ‎؟، ميخوان باور کني که گناهکاري، بازجويي کشدار و ‏طولاني، طعم کشنده‏‎ ‎اضطراب، مگه تمام ميشه، يکماه، دوماه، سه ماه ... خدايا مگه من چيکار‎ ‎کردم ؟‎!‎
‎
خدايا من نه سلطان شکرم نه سلطان آهن و سيمان، نه اسکله قاچاق داشتم، نه‏‎ ‎گوشت آلوده وارد کردم، نه رشوه دادم، نه ‏اختلاس کردم، نه قاچاقچي کالا‎ ‎و ارز بودم، نه توي خانه ام اسناد طبقه بندي شده و محرمانه داشتم، نه‏‎ ‎جوانهاي مملکت ‏را آلوده به چيزي کردم، اگه اتهامم هر يک از اينها بود‏‎ ‎خيلي بهتر با من برخورد ميشد
‎ .
نميدانم، شايد به جرم نفرت از اسارت و استبداد بايد اين وضعيت را تحمل‏‎ ‎کنم، شايد به خاطر اينکه آزادي و عدالت را ‏حق همه ميدانستم . شايد به‎ ‎خاطر اينکه نتونستم مثل ميليونها هموطنم نفرت از ظلم را به سکوت تبديل کنم‎ ...
بازجويي‎ ‎ها بالاخره تمام شد با تمام سختي ها و رنج ها اما هنوز داغش به دلم مونده، از وکيل خبري نشد بارها ‏درخواست کردم وکيلم را ببينم که نشد تا يک‏‎ ‎روزصبح زود گفتن، چشم بند بزن بيا بيرون دادگاه داري، به دادگاه که‏‎ ‎رسيدم بالاخره چشمم به جمال وکيلمون روشن شد . داشتيم با هم سلام و‎ ‎احوالپرسي ميکرديم که ما را از هم جدا کردن، ‏حتي فرصت سلام و احوالپرسي‎ ‎به من داده نشد‎.‎
‎
بالاخره وارد دادگاه شدم و روي صندلي کنار وکيلم نشستم، واقعا جاي شکرش‏‎ ‎باقي بود که اجازه حضور وکيل در ‏دادگاه را دادند . چون دادگاه دومم بدون‎ ‎حضور وکيل برگزار شد‎.‎
‎
طفلکي‎ ‎قاضي پرونده اصلا توجيح نبود که يک قاضي پرونده لااقل براي حفظ ظاهر هم که‎ ‎شده بايد خودش و بيطرف ‏نشان بده، بيچاره اول فکر ميکرد براي اجراي احکام‎ ‎اومده، فقط کمي شانس با من يار بود که چيزي دم دست نبود ‏وگرنه همانجا‎ ‎حدود الهي را اجرا ميکرد. همان ابتداي شروع جلسه با عصبانيت هر چه تمامتر‎ ‎فرياد کشيد که خجالت ‏نميکشيد که از اين کارها ميکنيد ؟‎!‎
‎
کيفر خواست قرائت شد هشت تا اتهام، اولين جمله اي که وکيلم به عنوان دفاعيه عنوان کرد اين بود‏‎ :
‎-‎دادگاه صلاحيت رسيدگي به بسياري از اين اتهامات را ندارد و اين اتهامات بايد در دادگاه عمومي رسيدگي شود‎.
همانجا خشکم زد مگه ميشه قاضي دادگاه ندونه که صلاحيت رسيدگي به چه جرايمي را داره ؟
‎
به‎ ‎اختيار به ياد دانشگاه هاوايي افتادم، گفتم نکنه خدايي ناکرده، زبونم‏‎ ‎لال اين بنده خدا از دانشگاه هاوايي فارغ ‏التحصيل شده البته اون موقع هنوز‎ ‎مد نشده بود که از آکسفورد دکتراي افتخاري بگيرند‎.‎
‎
خلاصه اينکه بنده هيچيک از اتهاماتم را نپذيرفتم و براي دادگاه توضيح دادم‎ ‎که کليه اعترافات تحت فشار بوده اما با ‏استناد به علم قاضي حکم صادر گرديد‎ . ‎البته علم قاضي ابتداي جلسه دادگاه و پس از قرائت کيفرخواست به من ثابت‎ ‎شده بود‎.‎
‎
قضاوت بدون عدالت يعني جنايت، يعني تباهي روح يعني اعدام فجيع حقوق‏‎ ‎انساني، يعني اوج فساد . به راستي بدا به ‏حال کساني که کينه ورزانه و‎ ‎شتاب زده و رذيلانه و بدون پشتوانه عقل و منطق و بدون حضور وجدان بر کرسي‎ ‎قضاوت مي نشينند و با قضاوتهاي بي اعتبار خود همه ارزشهاي انساني را لکه‎ ‎دار ميکنند‎ .‎
‎
دادگاه سرانجام حکم به محکوميت من و دوستانم داد و تاکنون دوسال از‎ ‎محکوميتم سپري شده . در اين دوران فهميدم ‏که قانون، حقوق شهروندي، حقوق‏‎ ‎بشر و عدالت، غريب ترين واژگان در سرزمين ماست، اتهام سياسي نيازمند هيچ‏‎ ‎سند و مدرکي نيست، اصل بر مجرميت افراد است‏‎.‎
‎
ما را به گناه ناکرده قصاص نمودند، اما معتقدم قضاوت کننده اي عادل تر از‏‎ ‎تاريخ وجود ندارد . تا زماني که افکار ‏عمومي ما را خالصانه و عادلانه‎ ‎قضاوت ميکند از قضاوت بيدادگران نخواهيم ترسيد . وجدان بيدار و بغض در گلو‎ ‎مانده مردم آگاه و ستم ديده بهترين محکمه است . هر چند به ضرورت فرياد را‎ ‎مثل نفرت به سکوت تبديل کرده باشند‎.

Balatarin
Share/Save/Bookmark


Source URL (retrieved on 12/07/2012 - 04:39): //legacy.iranian.com/main/2008-313

 
© Copyright 1995-2010, Iranian LLC.   |    Archives   |    Contributors   |    About Us   |    Contact Us   |    Advertise With Us   |    Commenting & Submission Policy   |
|    Terms   |    Privacy   |    FAQ   |    Archive Homepage   |