فکرش را بکن، در عشایر و روستا و حتی در بسیاری نقاط در شهرها هم، جیش کردن در حیاط یا معابر و کوچه و خیابان نه تنها مانعی ندارد، بلکه مساله ای عادی و روزمره است. پس فلسفه ی آویزان کردن آن سطل حلبی یا "سانتریفیوژ" در انتهای لوله ای که به چومبول بچه وصل است، چیست؟ فکر نمی کنی این آلات و ادوات برای حفظ مواد تولیدی و "غنی کردن" بعدی باشد؟ (قابل توجه آژانس هسته ای در وین!)
به ابتدای لوله دقت کن! چرا "چومبول بچه" اینقدر بالا، و تقریبن جای ناف بچه قرار گرفته؟ فکر نمی کنی بچه را دانشمندان جمهوری از "سلول پایه" درست کرده اند و در پروسه ی عمل، کمی نور دیده و چومبول مربوطه چند سانتی متری بالاتر زده بیرون؟ هیش بعید نیست که جاسوسان اسرائیلی خواسته اند چوب لای چرخ فن آوری پزشکی ما بکنند! آیا این دست های به این درشتی که از لای پارچه زده بیرون، دست های خود بچه است یا دست استکبار جهانی ست که دامن پیراهن بچه را بالا زده تا پروسه ی "غنی سازی" را به جهان نشان بدهد؟
به نام "اسماعیل" که بالای سر طفل آویزان شده، توجه کن! یعنی نام بچه اسماعیل است؟ حالا چرا اسماعیل؟ همان فرزند ابراهیم که قرار بود "قربانی" بشود؟ و البته سر بزنگاه یک "گوسفند" از بهشت فرستاده شد تا بجای اسماعیل ذبح بشود!
می بینی که در آن جمهوری یک شاش خالی هم با چه شکنجه و عذابی همراه است! این همه نبوغ و ابتکار در مراقبت از جیش کردن! ظاهرن شاشیدن در آن جمهوری بیشتر از ریدن مساله است! چون دومی را سی سال است که مقامات جمهوری، از بالا تا پایین، بی دغدغه ی خاطر انجام داده اند، بی لوله و سانتریفیوژ و غیره. درست مثل سانسور کتاب در جمهوری! هرچه "پستان" بوده در کتاب "فروغ" سانسور کرده اند و جایش سه نقطه گذاشته اند! اما هرجا "باسن" بوده، دست به ترکیبش نزده اند. به قول منتقدی، لابد پستان بیشتر از باسن جزو محرمات جمهوری ست! مگر این که مامور سانسور کتاب مربوطه، یک آخوند قزوینی بوده باشد!
دوستی می گفت چرا بچه ی بدبخت را اینجوری شکنجه داده اند؟ خوب، فکر می کنم آدم در راه به دست آوردن "حق مسلم"ش یک سختی هایی را هم باید تحمل کند، نه؟ تاریخ "پیش رفت" بشر مجموعه ای ست از همین فداکاری ها دیگر!
دوست نازنینی به اسم "آذر" نوشته: چقدر دردناکه! الهی من بمیرم برای این بچه. چشام داره می سوزه از درد. این رو از کجا آوردی؟ فاجعه است! روزم را خراب کردی!..
مرا می بخشی آذرجان که با عکس این طفل عشایری، خاطرت را آزردم. تو هم باید زیادی حساس و زودرنج باشی. این درست که در جامعه ی من و تو این رفتارهای ناهنجار و زشت، بسیار استثنایی ست و چنین اتفاقات "هولناک" و "موحشی" کمتر رخ می دهد، شاید اما بد نباشد گاهی وقت ها به مسایل ملت های دیگر و فجایعی که بر سرشان می آید هم فکر کنیم تا این "استثناء"ها کمتر آزارمان بدهد! خدا خودش همه ی کارها را درست کند، بحق پنج تن آل ابا!
ممکن است پدر و مادر این طفل در آن روز بخصوص، گرفتار هزار بدبختی بوده باشند و فرصت رسیدن به طفلشان را نداشته بوده باشند. خوب، عشایر است دیگر. مرد دنبال کار است و رفتن به شهر یا روستای نزدیک و خرید و این سو و آنسو گشتن برای کاری روزمزد، تا پول و پله ای حلال یا حرام، برای زن و فرزندش فراهم کند. زن هم در خانه گرم بز و گوسفند و مرغ و جوجه و شستن و روفتن و دوشیدن و پختن و هزار کوفت و ماشرای دیگر است. بالاخره یک روز که هزار روز نمی شود. نگران نباش. این طفل هم دو سه سال دیگر بزرگ می شود و فراموش می کند روزگاری به دلیل گرفتاری پدر و مادر، روی ننو تخته بندش کرده بوده اند. بزرگ می شود و به جاهایی می رسد، می شود "حسین الله کرم" یا "حاجی بخشی" یا "سعید مرتضوی"، یا اصلن می شود "ده نمکی" کارگردان سینما و هنرمند، یا شاید هم پرزیدنت خاتمی بشود، یا چه می دانم حداد "عادل"! شاید هم قبل از بیست و سه چهار سالگی عقلش برسد برود "دانشمند اتمی" بشود، شاید هم که نه، از کوچه ی دیگری سر در بیاورد و بشود "دیناروند" یا "گنجی" یا "زرافشان"! چه می دانیم؟ بهر حال به شکلی به ملت و وطنش خدمت می کند. خدا خودش همه ی کارها را درست کند، بحق پنج تن آل ابا!
"حسن خوبی"اش این است که در سرزمین ما طفل بهررو بزرگ می شود، "با" یا "بی" شکنجه! در سرزمین های دیگر اما، این شانس برای همه ی اطفال نیست. جزیره ای را می شناسم که ۶۵ میلیون از هفتاد میلیون جمعیتش کم و بیش با همین شکنجه ها بزرگ می شوند(اگر بشوند!) آنجا از هر صد طفل، بیست تایشان به سنین شش و هفت سالگی هم نمی رسند. تازه همان ها هم که می رسند، مدرسه ندارند یا اگر فرصت و شانس و هزار اگر و مگر دیگر یاری شان کند که به مدرسه بروند، همان سال اول یا سقف مدرسه روی سرشان خراب می شود، یا بخاری لکنته اش آتش می گیرد و همه شان جزغاله می شوند، یا سیل همه را با معلم و مدرسه می برد و به "گاوخونی" می ریزد، یا زیر لگد و شلاق و چماق و شکنجه ی پدر یا مادر، زن پدر یا شوهر مادر، جان می دهند و عاقبت بخیر می شوند! اگر کمی هم خوش شانس تر باشند، توسط پدر و مادر بی پول گرسنه، فروخته می شوند؛ پسر به بازار کار قاچاق و دختر، در نه یا ده سالگی به صیغه ی مردی پنجاه شصت ساله فروخته می شوند تا "عاقبت بخیر" شوند و چند روزی نان و پنیر و سبزی سفره ی والدینشان به راه باشد. خدا خودش همه ی کارها را درست کند، بحق پنج تن آل ابا!
باری، از آن عده که به سنین بالاتر تا بیست سالگی و بالاتر می رسند، اگر معتاد و دزد و قاچاقچی و ملا و فاحشه و سیاستمدار و کلاهبردار نشوند، در دام هزار بلای دیگر گرفتار می شوند. در همان جزیره که خوشبختانه دور، بسیار دور از سرزمین من و توست، عده ای از همین جوان ها، زن و مرد، در زندان اند. خیلی هاشان مثل یکی که نامش "محمدی" بود، در زندان مرد، یعنی مردانده شد. و دیگران هم، دارند در سیاهچال ها عمر تلف می کند تا شاید روزی سکته ی قلبی یا تنگی نفس یا نمی دانم تصلب شرایین یا چیزی شبیه به اینها سراغشان بیاید و از رنج زندگی خلاص شوند. از اینها بسیارند، بسیار. بالای کوهی در آن جزیره، دیوی هست آدمخوار، با چند اژدها بر شانه هایش که خوراکشان "مغز انسان" است. همین الان روزی چند زن و چند معلم و راننده ی شرکت واحد و نمی دانم که و کدام بدبخت دیگر در آن جزیره، در چنگال این دژخیم گرفتارند و معلوم نیست سرنوشتشان به کجا می کشد. خدا خودش همه ی کارها را درست کند، بحق پنج تن آل ابا!
خوب، می بینی که باز هم درصدی در این میان حیف و "میل" می شوند و نرسیده به سن مرگ طبیعی، هرکس به شکلی مثل برگ درختان پاییزی زرد می شود و به خاک می افتد و زیر دست و پای دژخیمان سیاست پیشه له می شود. چند تایی هم البته هستند، بوده اند، مثل سعیدی سیرجانی نامی، یا احمد میرعلایی و غیره و غیره که به هزار دنگ و فنگ، خود را به سنین شصت و چند رسانده اند تا یکی با آمپول هوا و دیگری با فرو کردن قرص پتاسیم به ماتحتش، تبدیل به "حر ریاحی" بشوند و میرانده گردند تا "آمرزیده" شوند. خدا خودش همه ی کارها را درست کند، بحق پنج تن آل ابا!
دردسرت ندهم، خواستم بگویم وقتی وضع خودمان را با دیگران در سرزمین های دیگر مقایسه کنی، باید روزی هزار بار شکر کنیم که گرفتاری هایمان در حد و حدود همین طفل معصوم است که به ننو تخته بندش کرده اند و چومبولش را به "سانتریفیوژ" لوله کشی کرده اند. بالاخره زندگی که چیزی جز خوردن و پس دادن نیست. مادر این طفل هم حواسش هست که به موقع به او بخوراند و برای پس دادنش هم که "فن آوری" های لازم را بکار برده. بقیه اش هم بی خیال. بهتر است خودت را عذاب ندهی. برای رها شدن از شر "صدا"های مزاحم و ندیدن صحنه های دلخراش، بهتر است در اتاق را ببندیم و بنشینیم موسیقی گوش کنیم، مثل من که از صبح تا حالا نشسته ام و یک آهنگ خواننده ای به اسم "مازیار" را به تکرار گوش می کنم؛ "ماهیگیر"! تصنیف با مسمایی ست و همخوان روزگار ما:
این همه اون دستاتو، بالا و پایین نکن
لب بچه ماهی رو، با قلاب خونین نکن، ماهیگیر،
اشک این بچه ماهی، توی آبها ناپیداست
فریاد اون توی آب، یه فریاد بی صداست
بذار تا بچگی را، بذاره اون پشت سر
بتونه عاشق بشه، وقتی میشه بزرگ تر، ماهیگیر،
ببین بازی کردنش، پر از شوق موندنه
زندگی را خواستنو، مرگو از خود روندنه
خونه ی او رودخونه س، دریا براش یه رویاست
بزرگ ترین آرزوش، رسیدن به دریاست
تابیدن آفتابو، تو پولکاش دوست داره
دنیا براش قشنگه، وقتی بارون میباره، ماهیگیر،
هی! هی! آذر خانم! غم این طفل تخته بند شده را رها کن! در و پنجره را ببند، و بنشین با هم به "مازیار" گوش کنیم و در اندوه "بچه ماهی"ها باشیم و دنیا را به "دنیادار"ها بسپاریم! خدا خودش همه ی کارها را درست کند، بحق پنج تن آل ابا!
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |