"زن ها جز بدن شان چيزی ندارند." (غزل)
والله چی بگم غزل خانوم! یه جورایی حق به جانب شوماست. اینم هست که آدم پاری وقتا دلش میخواد چش و گوشش را ببنده و بعضی چیزا رو ول کنه به امان خدا. گاسم بیشتر واسه ی اینه که هر چی بگی، تف سربالاس! بالاخره ما هم زاییده گاییده ی همین خاکیم. این مردا هم که غریبه نیستن. بالاخره سر و تهش را که بزنی، پسرخاله س یا پسر عمه یا پسر عمو، دایی یا اصلن برادر تنی خود آدمه، هان؟ چطوری میشه آدم نه ورداره، نه بذاره، بگه اینجا "زن ها فقط یه بدن اند"؟ خود آدم خوار و خفیف میشه! این حرفا که مال حالا و یه دقه پیش نیست که، قربونت. به قول هرمز خان؛ باباها و بابا بزرگای ما پشت در پشت، بلانسبت شوما که میشنفی، زن را یه سوراخ می دیده ن. خب، این طوری بوده دیگه، قلم همیشه دست مردا بوده. یعنی همه چی دست اونا بوده. حالا نمیشه که یه روز صبح سر از بالش ورداری و بگی؛ از این ثانیه، یه کله هم روی این سوراخ هست، میشه؟ والله یه بُر از همین آدمایی که سرشون به تنشون می ارزه، هیچی هم که تو روت نگن، ته دلشون به ریش نداشته ات می خندند! باورش سخته که بعد از این همه قرن، ناغافلی یه کله مث قارچ روی این "بدن" سبز بشه! باورش برا مردای ما سخته. بیخود میگم؟ نه، تو دونی و حضرت عباس، بیجا میگم؟
اون زمونا که ما یه الف بچه بودیم و کله مون مثلن بوی قورمه سبزی می داد، به آمریکایا فحش می دادیم که نژادپرست اند، سیاها را قبول ندارن و اینا. یه روز یه آدم بیکار، پرسید؛ حاضری آبجی ت زن یه سیاه بشه؟ خب، راستیاتش فکرشو نکرده بودیم. آبجی مونا دوست داشتیم! چطوری می شد بدیمش دست یه سیاه؟ حالام نقل ما جماعته، حرف که مالیات نداره، آدما می زنن. یعنی بس به حرف، حالا خیلیا یه پا "فمینیست" شده اند! ولی خب، از یه طرفم اگه شومام که یه خانوم حسابی هستی، قبول کنی که این "بدن" کله روش نیست، دیگه حَرَجی به آقایون نیست، هست؟ یعنی شوما میگی آقایون باید فکرشون را عوض کنند؟ خب اونا که نزائیده اند، نسابیده اند، نشُسته اند، نروفته اند، خیلی که حالیشون باشه و بخوان طرف ما را بگیرن، یه چیزای می نویسند مث "آزاده خانوم ..." با چه میدونم دکتر چی چی... یه روضه آبگوشتی با ادویه ی روشنفکرانه! خداوکیلی باس قبول کرد که یه چیکه شم تقصیر خودمونه، قبول نداری؟
همین چارسال پیارسالا بود به گمونم، اقدس خانوم دعواش میومد که این "والنتاین" چیه افتاده تو دهن شما. مگه ما خودمون "روز عشق" نداریم؟ بعد هم مث خیلی ها که این روزها یاد گرفته اند از تو کتابای جد و باخاجه شون حرف در بیارن، یه "اسفندارمذ" پیدا کرده اند و فیل هوا کرده اند که ما خودمون "روز عشق" داشته ایم! می بینی سر علی؟ نیست که قراره ما خودمون همه چی داشته باشیم! دلم بود به اقدس بگم؛ این اسفندارمذی که از زیر یه بار نفتالین و تنباکو، از صندوقخونه ی اجدادت بیرون کشیده ای، یه پاش می لنگه، خواهر! این مَلِک نگهبان "بارداری" بوده. خب رودرواسی که نداریم، باباها و بابا بزرگامون چوپون بوده اند و رعیت. گنده هاشون چارتا بز و بزغاله داشته اند و یکی دو تا گاو و یه تیکه هم زمین، که بکارند و بخورند. شیر بوده، ماست بوده، گندم و جو و خارخاسک بوده، هرچه که بوده، همین زمین و گاو و بز بوده که "بار" می داده اند. اونوقتا بارداری هم، مث هر کوفت و ماشرای دیگه َملِک خودش را داشته که تو اعتقادای مردم نگهبانی می کرده. زن هم حکم همون گاو و گوساله و زمین را داشته، خب "بار" می داده، اسفندارمذ هم که نگهبان "بارداری" بوده، خب این یکی را هم می پاییده! حالا بس به حرف، تو اعتقادای مردم، نه این که واقعن نگهبان بوده باشه ها. اعتقاد مردم بوده که مثلن بارداری را از بلایا حفظ کنند، از مور و ملخ و شپش و وبا و سلاطون مثلن، تا تخم و ترکه شون سالم بمونه و اینا. این نگهبانا هم هر کدوم مسجد و محرابی هم داشته اند، آناهیتا مثلن. مردم هم می رفته اند اونجا و نذر و نیاز می کرده اند که مثلن این نگهبانه، اسفندارمذ را میگم، اونجا خوابش نبره، سیل بیاد "باردار"ها را با خودش ببره و اینا!
خب، بگو این چه ربطی به عشق داره، مومن مسجد ندیده؟ اصلن کدوم عشق؟ گنده ترین عشقا توی طایفه ی ما، توی افسانه هامونه که مثلن "منع" و "مانع" کمتر بوده! یکیش همین "زال" و "رودابه". خب شوما خودت صاحب کمالاتی، غزل خانوم. نیگا کن دیگه. اینا همو می بینند، یعنی نمی بینند، می شنفن. ندیده و نچشیده، یه دل نه، صد دل عاشق هم میشن. رودابه از یه طرف، زال هم از یه طرف دیگه. خبر که می افته تو دهن مردم، یکی از طرف دوماد میگه؛ دختره از پشت "ضحاکه"! یکی از طایفه ی عروس میگه؛ پسره زاغ و سفید و بدترکیبه. یکی از دور و بری های دوماد میگه؛ دختره هرزه س. بابای دختره هم میگه؛ این پسره، بچه ی مرغه! دردسرت ندم، هر کی یه چیزی میگه بلکی این وصلت سر نگیره. اون دوتا هم که پاشونو می کنند تو یه کفش که الا و بلا، ما برای همدیگه ساخته شدیم. زمین و زمون را می ریزند به هم، تا بالاخره "شاه" قبول می کنه که این وصلت سر بگیره. داری منو؟ شاه باس می گفته "آره"! حالا گیرم "زال" پهلوون بوده، رودابه که بلا نسبت شوما که میشنفی، تو این مملکت هیچ خری نبوده.
دردسرت ندم، همین که دختره میاد تو خونه ی دوماد و یه شیکم میزاد، اونم چه شیکمی، بچه اونقد گنده بوده که حیوونکی دختره، از دو ماهگی نمیتونسته راه بره. تا بالاخره مرغه میاد و بچه که چه عرض کنم، خرچه را از پهلوی دختره می کشه بیرون. همین که اسم بچه را میگذارند و قال "بارداری" کنده میشه، دختره میره تو کوزه. میره پشت پرده. تو بگی دیگه جایی اسمی ازین رودابه می برند، اصلن و ابدن. مگه مرگ و میری باشه، یا پسرش بخواد بره جنگ و دعوا، سر و کله ی این رودابه خانم هم لای دست و پای مردها، به اندازه ی چار قطره اشک، پیدا میشه، و باز، میره همونجا که عرب نی میندازه، اگه بندازه.
نه خیال کنی همین یکی اینطوری بوده ها. شوما نیگا کن، "تهمینه" مثلن! همون یه شب پیداش میشه که به زور بچپونندش تو رختخواب رستم. همین که "بار"ش را زمین میذاره، سهراب رها میشه به امون خدا و میره وردست باباش. سودابه هم یه جور دیگه، تا وقتی خودشو برای عشق کاووس تیکه پاره می کنه و تو روی باباش وامیسه، شازده س و هشتش یازده س. اما همین که می چپونندش تو خوابگاه کاووس، سودابه دیدی، ندیدی. بعد هم که عاشق سیاووش میشه، که دیگه پاک فاسد و گندیده س. کدوم عشق؟ "عشق" اونه که "آقا" مهر و مومش کنه! ناغافل "ضعیفه" آشپزخونه و حرمو ول کرده، رفته عاشق پسر "آقا"ش شده! خب، غلط کرده زنیکه ی پتیاره! یا اون یکی منیژه. گنبد و بارگاه باباشو ول می کنه و شب و روز گدایی می کنه و سر چاه بیژن نگهبانی میده. همین که غائله می خوابه و دختره وارد خونه ی آقابیژن میشه، دیگه شازده بی شازده. کنیز مطبخی هم اگه بود، اسمی ازش جایی برده می شد، نه؟... سر و ته هرکدومشونو که بگیری، آخرش میرسی پشت پرده ی حرمسرای حضرات، و تمام. همه شون همون پشت و پسلا گم و گور میشن. اونوقت میگن ما خودمون "روز عشق" داشته ایم. نیست که خیلی "عشق" داشته ایم، روزش را هم تعیین کرده اند! می بینی سر علی؟ والله اگه بخت ما بخت بود، دست خر واسه ی خودش درخت بود!
خوب اینا را که نمیشه به اقدس خانوم گفت؛ میشه؟ حرف بزنی میگن زدی ذوق مردمو کور کردی. خب، یه جورایی راستم میگن. توی این برهوت بی شناسنامه ای که واسه ی ما جماعت درست کرده اند، هرکی دنبال یک سنگ و کلوخی می گرده تا برای خودش و فک و فامیلش "سه جلد" درست کنه. آدم پاری وقتا میگه این چیزی که از مردم میگیری، چیزی هم داری جاش بذاری؟ "آدم" هم وقتی سیب یا گندم یا هرچه را خورد و چشاش واشد، دو تا برگ دم دستش بود که بگیره جلوی عورتش!...
این حاجی هم که قربونش برم ماخلق الله ش عیب داره، همه ی "حق های مسلم" مردمو ول کرده به امون خدا، چسبیده به "هسته"! خب یه مشت آدم بی گاز و بی برق و بی نون و ...، اگه دلشون به "اسپندارمذ" و "خلیج همیشه فارس" و "خشایارشا" و اینا خوش نباشه، به چه امیدی زندگی کنند؟ دور از جون شوما، آدم مریض که نیست هُک هُک راه بیفته، بره دم سوراخ امید مردمو گل بگیره، هان؟ از اون طرفم آدم زورش میاد در و همسایه دلشون به ابر خوش باشه که با یه باد از هم می پاشه! بابا خلق الله، یه دستگیره پیدا کنین که به یه فوت ممدحسن زپرتو، از جا کنده نشه! میگن کو دستگیره؟ سراغ داری، بده دستمونو بهش بند کنیم. حقم دارند. حالا اگه بگی ایهااالناس، اسنفدارمذ خودتی، خشایارشا تویی، یا استغفرلله، هفت قرآن به میون، امام خودتی، هنوز حرف از دهنت در نیومده، همه شون برای گردنت طناب می بافند. حقم دارند. از آدمی که از ناله ی مرغ تا شیون جغد، برای یه لقمه نون و یه قلپ زندگی، هزار جور تحقیر و تکفیر می بینه و می شنفه، خنده ش میگیره اگه بگی "روی پای خودت واسا". کدوم پا؟ اینه که آدم بهتره حُناق بگیره و روشو بگردونه، ... پیه بی غیرتی به تنش بماله و تماشا کنه.
اینی که میگم، بین خودمون بمونه، غزل خانوم! گاهی هم باید لی لی به لالای مردم گذاشت. همه دلگیر و خسته و دلسرد از زمین و آسمون،... اگه باری از دوششون ور نمیداری، چیزی بهش اضاف نکن! آدمای حاجی هم که چشم و رو ندارند، "شرم" را خورده اند و "آبرو" را قی کرده اند! انگار که جنسشون رو از کینه و حسادت و عقده ریخته باشند، یه قلم سرخاب سفیداب و چکمه را هم به پای مردم نمیتونن ببیند. پناه به خدا از این همه نظر تنگی!
حرف تو حرف میاد. غرض این بود که بگم می فهمم شوما چی میگی، ولی خب، حرف بزنی یه جور، نزنی یه جور. خیلی هام نشسته اند تا بلکی خدا خودش یه جوری حق مظلومو از هرچی ظالمه بگیره. اینه که آدم گاهی که تنهاست، به خودش میگه؛ به توچه زنیکه؟ نون و ماستو بخور و شکر خدا کن. هرکی به اندازه ی خودش می فهمه، نه؟ گاسم حق با "اونا" باشه، چمیدونیم؟ از کجا معلوم که همین "اسپندارمذ" خودش یه چیزیش می شده، مث اون یارو "اروس"، که می نشسته سر شاخه و تیر می انداخته به دل و بار مردم تا تحریک بشوند، برای "بقای انواع"! ...
قربونت، چایی ت سرد شد. یه دقه سر خودتو با یه چیزی گرم کن، برم یه سری به قابلمه بزنم، برنجم ته نگیره!
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |