یکی از دفاتر شرکت نفت را با قدری تغییرات کرده بودند اولین دبستان ناحیه کوچک نفتخیز ما که داشت دست و پایش را باز میکرد و حفاری چاههای نفت یکی بعد از دیگری نتیجه میداد.
ساختمان نسبتا نوسازی بود با سقف شیروانی و پنجره های دو لنگه دراز باریک به سبک انگلیسی که از تو باز میشد و پشتش تور سیمی داشت. پنکه سقفی توی کلاسها آویزان بود و درها به راهروی باز میشد که از یکسر به اتاق دفتر و از سر دیگر به حیاط دبستان میرسید. تخته سیاه ها نو بود و دیوارها به رنگ نخودی روشن رنگکاری شده بود و دستشویی ها تمیز و بهداشتی. کمی آنطرفترک زیر درخت کُنار تنومند توی حیاط، بشکه بزرگ آبخوری را روی چهارپایه ای آهنی سوار کرده بودند که از سه طرف شیر آب داشت و صبح به صبح چند قالب یخ توی آن خالی میشد. حیاط مستطیل شکل دبستان از پهلو به ساختمان چسبیده بود. دیوار چند ردیف سنگکاری بود که به یک متر هم نمیرسید. آنوقت میله های آهنی گرد و سیاه رنگ با فاصله کمی از یکدیگر رویش کار گذاشته بودند و دیوار بلند و شکیل شده بود و جیغ و جاق زنگ تفریح مان از لای میله ها میگذشت و تا انتهای گندمزار میرفت. وسائل ورزشی هم داشتیم. یک پرستار هم با روپوشی کوتاه به سفیدی برف و نیم تاجی به همان رنگ توی موها، هم هفته ای دو روز از بیمارستان شرکت نفت میآمد و اتاق بهداشت را باز میکرد و به تراخمی ها میرسید. یا قرص سردرد دل دردی میداد و یا پانسمان زخمی را باز و بسته میکرد و میرفت. شرکت نفت پول میداد و اداره فرهنگ از اینجا و آنجا معلم استخدام میکرد و به ناحیه می آورد. دبستان پر بود از دختر و پسر از کلاس اول تا چهارم و آسمان بالای سرمان تا دلت بخواهد آبی میزد.
ما بچه ها تقریبا همه بختیاری بودیم. صنعت نفت که راه افتاد و کار که فراوان شد خیلی ها ماندنی شدند و ییلاق گرمسیر ورافتاد. صبحها نان تیری را با یک استکان چای شیرین میخوردیم و راه می افتادیم طرف مدرسه. فارسی و املا و حساب. خیلی وقتا دقیقه شماری میکردیم تا زنگ تفریح را بزنند که برویم بیرون و با هم لری(بختیاری) حرف بزنیم. ناظم مدرسه بارها سر صف روز شنبه که ناخنهای دستها را بازدید میکرد و بلندی و کوتاهی موی ماشین شده سرمان را، تذکر می داد که اگر میخواهیم ترقی و پیشرفت کنیم بایستی از همین حالا فارسی حرف بزنیم. البته ما نمی دانستیم ترقی و پیشرفت یعنی چه. از اون گذشته، خجالت می کشیدیم فارسی حرف بزنیم. چون قاتی می کردیم و بعدش بچه ها برایمان دست میگرفتند. کافی بود جمله ای را به فارسی بگویی اما بجای «من» از دهنت بپرد «مو» آنوقت بجه ها اسمت را میگذاشتند «مستر - مو» که مصیبتی بود بخصوص اگر داستان به گوش دخترهای کلاس هم می رسید. کار پدرهایمان سخت تر بود. آنها بایستی بجای فارسی سعی میکردند انگلیسی یاد بگیرند تا اگر فرنگی سر حفاری چاه نفت چیزی گفت یه قدری حالیشان بشود. راست یا دروغ، خانه که میآمدند میگفتند یاد گرفته اند با فرنگی گپ بزنند!
کلاس چهارم که بودیم یک روز صبح سر زنگ املاء، بی خبر مبر از همه جا یکمرتبه یک مرد نتراشیده نخراشیده پا گذاشت توی درگاه کلاس و بی ارس و پرس آمد تا رسید جلو تخته سیاه که آقای امیری کتاب دستش بود و املاء می گفت. امیری لهجه غیر بومی داشت و گ/ چ گفتنش یه قدری درهم بود. شاگردهایی که املاء صفر میگرفتند کم نبودند. بیشتر آنهایی که قدشان بلند تر از ما بود و نیمکت آخر کنار دیوار می نشستند و خیلی کاری به کار کلاس درس نداشتند. امیری میگفت هرسطری بیست غلط دارند!
مرد درشت اندام کلاه سیاهش را از سر برداشت گذاشت روی سینه و صدایش از زیر سبیلهای لاحول ولا در آمد و پیچید توی کلاس:« سلام کردم آقا معلم!». همه هاج و واج سرها را بالا گرفته بودیم و مرد را نگاه میکردیم. بعضی ها برگشتند طرف جانمراد که ردیف آخر نشسته بود و داشت رنگ به رنگ میشد. چند تایی از فرصت استفاده کردند و از روی دست شاگرد کناری غلط ها را اصلاح کردند. دخترها که دو ردیف جلو نشسته بودند شروع کردند سر توی گوش هم کردن و خندیدن. آن سالها دبستان مختلط بود و عشق و عاشقی ها خیلی زود جوانه میزد. یه لبخند کنار میز پینگ پونگ، یه سلام سر صف شنبه صبح. و یا دادن و گرفتن کتابی از دست شان میبردت آنجا که عرب نی انداخت. تمام شب توی لحاف بخودت می پیچیدی اما خوابت نمی برد.
مرد با آقای امیری که نصف هیکلش هم نبود، سفت و محکم دست تمه نا کرد (دست داد) و بعد کلاهش را به سر گذاشت. آنوقت چرخید نگاهی به کلاس کرد و برگشت به امیری لبخندی زد، دست روی شانه اش گذاشت و جلو چشم همه ما بیست سی تا محصل که پشت میز و نیمکت های زمخت چوبی، بیخ هم نشسته بودیم صدای خش دارش را ول داد توی کلاس:
« آقا معلم! تو جونمراد ِ قوول لِس کن، پیل ِ سگارت هم چشم!»
(پسرم جانمراد را نمره قبولی بده پول سیگارت -اصطلاحی برای رشوه دادن- هم چشم، تقدیم میکنم!)
که یکمرتبه شلیک خنده کلاس درس را بهم ریخت و املاء بی املاء.
جانمراد دیگه هرگز به دبستان نیآمد و هرچه هم امیری رفت در خانه شان و سعی کرد قانعش کند که از این چیزها پیش میآید و پدرش شوخی کرده و اله وبله، جانمراد گفته بود نه آقا من دیگه نمی خوام ترقی و پیشرفت بکنم. تازه قراره امسال با دایی م برم ییلاق.
Recently by Mohammad Hossainzadeh | Comments | Date |
---|---|---|
روزها بلند بود و دیوارها کوتاه | 4 | Apr 20, 2010 |
روزی روزگاری | - | Jan 02, 2010 |
زیر ُپل بهمنشیر | 2 | Oct 20, 2009 |