بسم الله
الرحمن الرحیم قل یا ایها الکافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم ما ....صلوات بر
محمد و آل محمد . خداوند همه رفتگان شما رو غریق رحمت کنه..
مشتی رمضون که چند سال پیش دو بار پشت سر هم به مشهد سفر کرده و در نتیجه مشتی شده بود، از زمانی که خودش رو می شناخت، با مرده و مرده شویی سرو کار داشت. عیالی داشت که مریض و خانه نشین بود. بچه دار هم نمی شد. کار و بار مشتی رمضون فقط با مرده و قبرستون بود. ماهیانه پولی از دولت و شش تو مان هم از بستگان مردگانی که آآنها را می شست، می گرفت. چند سوره از قرآن رو هم حفظ کرده بود که شب جمعه ها در مقابل دو
یا سه تومان سر قبر مردگان می خواند.
قبرستون چندان رونقی نداشت، در ده علی آباد شاید ماهی یک یا دو بار کسی میمرد، اما بازار دعا و صلوات و فاتحه به راه بود و مشتی پول حسابی به جیب میزد. آخر سر هم همه خوردنیهای باقیمانده تقد یمش میشد، از حلوا
گرفته تا میوه ونخود ومویز. مشتی از شستن مرده ها دل خوشی نداشت، مرده رو
مثل یه تیکه گوشت روی تخته مرده شورخانه میانداخت، باکراهت رویش آب میرخت و زیر لب قرآن می خواند.
برای مشتی درآمد این کار خیلی بیشتر از آن بود که از آن صرفنظر کند. عصر ها که کارش تموم میشد، جلوی در خانه اش مینشست و به یکایک مردمی که از جلوی خانه اش رد میشدند خیره میشد. مشتی هر کدام از اونها رو شش تومان روی صندوق پر از پولش میدید. توی دلش به
پیرمردانی که شاید همسن و سال خودش بودند میگفت:
پیرمرد تو دیگه تو این دنیا جایی نداری. بیا و رحمتی کن تا ما هم صاحب این شیش تومنمون بشیم و بچه هاتم ارثت بخورن و یه جونی بگیرن.
مشتی رمضون با زنش کمتر حرف میزد.تنها کلماتی که بین آنها رد وبدل میشد، مربوط به شام و ناهار مشتی بود آخر مشتی دندان
نداشت و نمیتوانست غذا را به خوبی بجود و همیشه به زنش خدیجه غر میزد که:
- غذا
نپخته ست، به دندونم نمیگیره.
تمام زندگی مشتی به قبرستون ختم میشد و بس، تا اینکه در یکی از روزها که پسر جوون عبدالرحمان خان به خاک سپرده می شد، جوانی وارد قبرستون شد. جوان قدبلند بود و چشم ابرو مشکی. از مردم سراغ مشتی رمضون را گرفت. مشتی رو نشانش دادند. جوان به طرف مشتی رفت، سلامی داد و بدون مقدمه گفت:
مشتی رمضون از امروز من به شما در امور قبرستون کمک میکنم.
دنیا روی سر مشتی رمضون خراب شد. یعنی همه چیز نصف، شش تومانها نصف، حقوق ماهیانه نصف، تازه سلام و صلوات و فاتحه آخر هفته هم نصف.
مشتی رمضون خودش را کنترل کرد و گفت:
- جوون این ده علی آباد جمعیت چند ونی نداره. یه قبرکن بسه.
- مشتی فرمایش شما درسته اما دستور از بالا اومده که تو هر دهی دو تا قبرکن کار کنه، اگه خدایی نکرده یکی مریض شد، قبرکن دیگه به کارا رسیدگی کنه تا یه وقتی زبونم لال مرده روی تخت مرده شوری نمونه. معصیت داره.
- اما تو ده علی آباد هنوز کسی ندیده که جنازه رو تخت
مرده شوری بمونه.
- مشتی اصلا منظور به شما نیست. این دستور از تهرون اومده که به همه دهها یه
قبرکن فرستاده بشه.
- جوون برو پی کارت اینجا همه جا امن و امونه.
جوان من ومنی کرد
ورقه ای را که تو دستش بود به مشتی نشان داد و گفت:
- به هر
صورت این قرارداد منه. بخونینش.
مشتی که سواد خواندن و نوشتن نداشت و نمی خواست کسی این مسئله را بداند گفت:
- می د ونم جانم، اما جوونی مثل تو که مناسب کار قبرکنی نیست. تو باید الان تو دانشگاه درس بخونی، دکتر بشی تا ننت بهت افتخار کنه. حالا شبا کجا می خوابی
-حاجی قربون. تو خونه
-قربون؟ حاجی
مشتی لبخند
تمسخرآمیزی زد و ادامه داد:
- حاجی قربون سه تا دختر بی دست و پای ترشیده داره که
شاید دلش می خواد دم آخری قبل از اینکه بمیره شوهرشون بده. حالا شاید فکر می کنه تورو تو بند بندازه، تو هم که جوون بدی نیستی. ماشالله که خیلی خوش تیپ و قیافه ای
- نه مشتی من اهل زن و بچه نیستم. هنوز خیلی جوون.
مشتی توی
دلش به جوون لعنت میفرستاد. هیچ جوری نمی توانست، دست به سرش کند.
-
حالا اسمت چیه؟
-
- مرتضی
-
- علی بن ابی طالب؟
- ما غلام کوچیک امیرالمومنینم نیستیم.
- از شهر اومدی؟
- آره.
- آخه تو
جوون شهری، تو رو چه اومده به کار قبرکنی تو یه ده دور افتاده ای مثل علی آباد.
- بعد از مرگ آقام که زحمت منو کشید، قسم خوردم که قبرکن
بشم.
مشتی رمضون
دیگه داشت از کوره در میرفت. پسره الدنگ
ننت خوب بابات خوب تو چی کار داری به کار من فلک زده.
بعد رو به
مرتضی کرد و گفت:
- باشه جوون فردا ساعت هشت شروع میکنیم. باید چمنا رو
بزنیم، قبرها رو بشوریم و یه کمی هم مرده
شور خونه رو تمیز کنیم.
اونشب مشتی
رمضون تا دم صبح خوابش نبرد. فکر یک شریک در کارها و پولها لحظه ای رهایش نمی کرد.
تمام مدت مرتضی را فحش و لعنت میکرد:
- لعنت خدا به تو جوون چرا می خوای زندگی منو بههم
بریزی؟ تا حالا همه چیز به خوبی طی
شده. چرا می خوای این آخر عمری من پیرمرد
و که جای باباتم، عذاب بدی؟ ننت خوب بابات
خوب تو با این قیافه شیک و پیک و لباسهای گرون قیمت چیکار به مرده های نجس و کثافت
داری؟ قربون شکلت برگرد شهرتونو بذار یه
آب راحت این چند سال عمری که باقی مونده ، از گلومون پائین بره.
دوباره
خوابش نمیبرد.
- حتما این حاجی قربون لعنتی خبر داشت ولی به من چیزی نگفت. دختراش رو دستش موندن عقده ای شده. خدا از سرت
نگذره مرد. چرا تو عالم همسلیگی خیانت
کردی؟ ما که با هم اینهمه نون و نمک
خوردیم.
ساعت پنج
صبح بود که مشتی رمضون خوابش برد و تا ظهر کابوس مرتضی رهایش نکرد. این کابوس هرشب
تکرار می شد و مشتی رمضون رو زجر میداد.
مرتضی صبح ساعت هشت د م د رقبرستون منتظر بود، اما
هرچه صبرکرد، مشتی نیامد. مرتضی سراغ کدخدا رفت. غیر از مشتی رمضون که قبرستون رو
اداره میکرد، کدخدا هم یک نسخه از کلید قبرستون داشت. مرتضی کلید رو گرفت و برگشت
به قبرستون. اول از همه فاتحه ای برای همه
مرده ها خواند و بعد شروع به کار کرد.
قبرستون خیلی بزرگ نبود. سال پیش
به مشتی از تهرون قول داده بودند که چند صد متری از زمینهای عبدالرحمان خان رو که
بغل قبرستون بود و قیمت چندانی نداشت به مساحت قبرستون اضافه کنند، اما هنوز خبری
از خرید و گسترش مساحت قبرستون نبود.
مرتضی
ماشین چمن زنی را برداشت. در حالیکه چمن ها را مرتب کوتاه می کرد، برای مرده ها دعا و قرآن می- خواند. مرده شور خانه
را هم تمیز شست و چند تا شاخه گل روی قبرها گذاشت.
کارش داشت
تمام می شد، که مشتی رمضون با صورتی اخم آلود وارد شد. پیش کدخدا رفته وبنای گله و شکایت را گذاشته
بود که:
- این دیگه چه بساتیه؟ این درست نیست که این دم آخری بعد
از اینهمه زحمتی که من تو اون قبرستون کشیدم و موهامو سفید کردم، حالا یه الف بچه
شهری بیاد و بخواد جای منو بگیره.
کدخدا هم
درجواب گفته بود که کاری از دستش ساخته نیست و مادامی که مرتضی نامه از تهران
داره، کاری نمیشه کرد.
مشتی نگاهی
با نفرت به مرتضی انداخت و گفت:
- چمنها رو خیلی کوتاه کردی. تازه مرده شورخونه روام با آب و کافور می شوریم
نه با آب تنها.
- چشم مشتی من دفعه دیگه حتما با آب و کافور می شورم.
- خوب خونه حاجی قربون چطوره؟ دختراش چطورن؟
- فقط دختر
کوچیکشو دیدم. سن و سال چندانی نداره.
- اما به تو میخوره نه؟
- مشتی
اونا هرسه تاشون مثل خواهرای من می مونن.
. - قربونت خواهر کسی که مادرت
زاییده نه زن حاجی قربون
- مشتی می دونم دل خوشی ازم نداری، اما بیا با هم به
خوبی و خوشی کار کنیم.
- جوون باور کن اینکار کار تو نیست بیا و از خر شیطون
پیاده شو و بذاروقتی عزرائیل اومد سراغم با دل شاد از این دنیا برم.
- مشتی مثل اینکه من و توبا هم کنارنمی آییم، اما تا
زمانی که من از تهرون ماموریت دارم اینجا می مونم. روز شما بخیر.
بسم الله
الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین مالک یوم الدین... مرتضی سوره الفاتحه را
خواند و زن مصطفی بنا هم دو تومان بهش داد. همه می خواستند مرتضی برای رفتگانشون
قرآن و دعا بخونه. مشتی هم چند تاسلام و صلوات داد و کمی پول به جیب زد.
هر شب جمعه
مرتضی پنج شش برابر مشتی پول جمع میکرد. مرتضی حتی برای پدرزن مشتی هم دعا می
خواند. خدیجه میگفت به غریبه بیشتر اعتقاد داره به شوهر خودش.
در این مدت
حاجی قربون هم دختر کوچکش سمیه را به مرتضی داد و مرتضی داماد خونه حاجی قربون شد.
روزها
همچنان میگذشت. در آمد مشتی یک پنجم شده بود.
دیگر داشت منفجر می شد. خواب شبانه
اش بهم ریخته بود. هر روز بعد از نماز دست به دعا بر می داشت که:
- خدایا این شر رو از زندگی من بگردون.
مرتضی در
عوض همیشه برای مشتی دعای خیر میکرد:
- خدایا به
مشتی صواب دو جهان رو عطا کن. نذار ازش کینه ای به دل بگیرم. مشتی جای آقامه
-
درست سن وسال اون خدا
بیامرزه .
-
کار به جایی کشد که مشتی
احساس کسالت میکرد اما با اینحال هر روز سر کار حاضر می شد و مثل همیشه کار میکرد.
روز بیست و
یکم ماه محرم بود. همه از زن و مرد و پیر و جوان در قبرستون ده برای رفتگانشون دعا
و فاتحه
میخواندند. جوانی وارد قبرستون شد و سراغ قبرکن ده را گرفت. مشتی را که در حال خواندن دعا بود نشانش دادند.
جوان جلو رفت، گلویی صاف کرد و گفت:
-
- مشتی رمضون من قبرکن جدیدم. منو از تهرون فرستادن.
-
دنیا بیکباره به چشم مشتی
تیره و تار شد. دیگر هیچ نفهمید. سریع به
مریضخانه ده رساند ند ش، اما خیلی دیر شده بود. مشتی رمضون سکته مغزی کرده و در
گذشته بود. دکتر هیجاه آنی را علت مرگ تشخیص داد.
مرتضی مشتی را با دست
خودش شست و کفن کرد. مشتی با بزرگداشتی هرچه تمامتر به خاک سپرده شد. بعد از پایان
مراسم مرتضی رو به جوانی که از تهران آمده بود کرد و گفت:
- از تهرون کاغذ داری؟
-
- بله ایناهاش
-
مرتضی نامه را خواند، سرش
را بالا کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بو د گفت:
-
- برادر اینجا ده علی آباده نه ده صالح آباد، صالح آباد ده بغلیه ست.
Recently by Venus | Comments | Date |
---|---|---|
دو نيمه خوشبختی | - | Oct 02, 2007 |
ارباب و رعیت | 2 | Sep 29, 2007 |