Part 1 -- Part 2 [1] -- Part 3 [2]
"جنگ پدر همه چیز است!" یکی از فلاسفه یونانی گفته یعنی، تقریبا تمام پیشرفتها صنعتی، ابداعات و اختراعات بشر به جنگ بر میگردد. شخصاً معتقدم که، بشر هم موجود خبیثی است!
شش ماه قبل از حمله گسترده صدام، ایران عملا با عراق در حال مخاصمه بود. مذهبیها شورش و انقلابی مشابه را در بغداد با حمایت خمینی برنامه ریزی کرده بودند، که لو رفت و گروه امام موسی صدر تار و مار شدند. دوباره یک مشت ایرانی تبار را از عراق اخراج کردند و به لحاظ اون، عملیات توپخانهای بین دو طرف بطور پراکنده سر گرفت. دو هفته قبل از حمله، صدام مادر قحبه جلوی صد تا خبرنگار، قرار داد ترک مخاصمهای را که پنج سال قبل با شاه بسته بود، پاره کرد. ولی جمهوری اسلامی، که همیشه کارهایش در نهایت خریت و بی نظمی بوده، حتی یک دهم تعداد سرباز رو در مقابل عراقیها متمرکز نکرد! این خریت عظما، بعلاوه نه ماه گروگانگیری احمقانه و تحریم اقتصادی، چراغ سبز را به صدام فرصت طلب و جنگجو نشان داد. اما طرف از هول حلیم توی دیگ افتاد، چون با کسانی جنگ رو شروع کرد که سه برابر جمعیت داشتند و رهبر شون بجز جنگیدن و شهید دادن، توجیهی برای دیانت دیوانه وارش متصور نبود!
قبل از انقلاب، هر بهار معمولا برنامه سفر به اهواز و آبادان براه بود. لب کارون با حالترین جای ایرون بود و منظره اون رودخانه زیبا و پر ابهت، بخصوص وقتیکه به اروند رود میپیوست، آب زاینده رود و سپید رود را مثل جویباری کوچک جلوه میداد. شبها سرّ پل و بلوارهای حاشیه، چراغانی بود و بساط عرق و ماهی و سمبوسه براه. تو خنکای غروب قدمی میزدی - با سیگاری و دلبری - و شیرینی حیات رو با گوش فیل و رطب قاطی میکردی.
باشگاه افسران معمولاً غوغا بود، و پر از داستانهای خنده دار و غرور آفرین جنگ اعلیحضرت با بعثی ها. تو تموم اون داستانها، عراقیها یه مشت گاو و نفهم بودند که ایرونیها با سهولت و جسارت، گوشمالیشون میدادند. کشتیهای جنگی ایرون مراتب از شط بالا و پایین میرفتند و به بعثیها دهن کجی میکردند. ابوی که بعد از پیمان صلح سال ۵۴، مأمور اسکان کردهای بارزانی در حومه کرج شده بود - تعریف میکرد که چطور چندین و چند سال، توپخانه اعلیحضرت از اینور مرز رو سرّ نیروهای عراقی که با کردها میجنگیدند، آتش میبارید و بعثیها هم از ترس جرات نمیکردند حتی یه گلوله به طرف ما شلیک کنند! تا بالاخره، عراقیها شط العرب رو دو دستی تقدیم کردند و تو الجزیره با شاه قرار داد بستند. بعدها فهمیدم که اون داستانهای تحقیر آمیز چه تنفری رو در میان عراقیها، نسبت به ایرونیها، ایجاد کرده بود.
دخترهای خوزستانی قشنگتر از بقیه نبودند، ولی حرارت و گرمی عجیبی داشتند. هر چی از شمال و آذربایجان و گیلان به سمت جنوب و شیراز و اهواز میرفتی، پوستها تیره تر و سبزه تر میشد، ولی دمای هوا و حرارت خانمها بالاتر میرفت. دخترهای ترک گندمگون، خوش هیکل و قشنگ بودند؛ اما اگه یه کوچیک عوضی میرفتی، ممکن بود یه لگد حواله "نه بدترت" کنند! اما دخترهای جنوب، حتی اونهایی که خیلی قشنگ و زیبا نبودند، همیشه گرم و مهربون بودند و وقتی باهاشون بودی، احساس نشاط و محبت میکردی. وقتیکه جنگ شروع شد، دوست دخترم خرمشهری بود و اسم "مهناز" واقعا بهش میاومد.
اول کار، همه میگفتند؛ اگه این هفته تموم نشه، حتما دو روز بعدش تمومه. امام هم گفته بود، "شایعه پراکنی نکنید؛ یه دزدی آمده و یه سنگی انداخته و رفته!" پدر و مادر مهناز فرار کرده بودند به یه اردوگاه جنگ زدگان نزدیک اهواز، و منتظر بودند که برگردند سرّ خونه و زندگیشون. ولی یه هفته شد دو هفته و دو هفته شد یه ماه و حالا از زمین و زمان شور جنگ و جهاد میریخت. چپی و راستی ، مذهبی و لا مذهب، همه یک صدا شده بودند که، "ثوره ثوره حتی النصر!"
دم مجتمع ساسان تو خیابون بلوار که دائم چپیها و مجاهدین دکه مخالف رژیم داشتند، حالا همونا پلاکارد زده بودند که، "سپاه پاسداران باید به سلاح سنگین مجهز شوند!" تو روزنامه شون هم دم به ساعت عکس و اسم شهدای خلقی رو میزدند، و حتی دعوا بود که این یکی مجاهده یا فدایی! تودهایها هم دسته جمعی رفته بودند و شده بودند موتور محرکه "ارتش بیست میلیونی" و پایه ریز بسیج مردمی. اینها و حزبلاهیا همچین خر کیف شده بودند که نگو! با شور و حال میگفتند؛ "حمله امپریالیسم شروع شده؛ ایرون رو به یه ویتنام دیگه تبدیل میکنیم!"
از یه طرف مهناز آه و ناله میکرد و نگران پدر مادرش بود، و از طرف دیگه، مدیریت بنیاد فشار میاورد که یه اتوبوس داوطلب هم از طرف شرکت ما بروند به جبهه. گفتم یه تیر و دونشون میکنیم؛ خودم و ممد علی تو کروزر کولر دار، برادران و رفقا هم تو اتول شمس العماره! هدف رسوندن والدین عزیزک بود به شاهین شهر اصفهان و رساندن تشنگان شهادت به تیر و توپ عراقی.
گفتند، اول باید آموزش نظامی ببینید! عرض کردم که، بنده چهار ماه آموزشی ارتش گذراندهام و نیازی نیست. فرمودند که، "نه برادر، این تعلیمات رزم چریکیه و چند درجه بالاتر از مسخره بازیهای زمان شاه!"
دو روز قبل از اعزام، رفتیم به میدان مشق سپاه، شرق نیرو هوائی. اول وارد مسجد شدیم، که یه آخوندی رفت بالا و با عجله اعلام کرد، "برادران، اگر جنب هستید، لطفا بیرون بایستید!" بعد هم، یه مشتی از صحرای کربلا گفت و خواهر و مادر حسین رو چپ و راست کرد و یه جوری چسبوند به امام موسی صدر و همشیره مکرمه شون. صلواتی گفتیم و نوبت برادر پاسداری شد. ایشون هم فرمودند، "درس اول، باز و بسته کردن تفنگه!" وقتی یه مشت ام-یک و برنو جنگ اول و دوم رو ریختند جلوی ما، از خنده داشتم میمردم. همه زنگ زده و زوار در رفته. "آموزش چریکی" هم عبارت بود از خیز سه ثانیه و پنج ثانیه!
بعدش رفتیم به میدون تیر و به هر کدوم، پنج تا فشنگ دادند. یه مشت در و دهاتی را هم آورده بودند، که بیچارهها فرق قنداق و قندون رو نمیدونستند! یکی شون قنداق ام-یک رو گذاشت زیر بغلش و مگسک رو چسبوند بیخ چشمش که، "خوب نشونه بگیره." لگد شلیک تخم چشمشو ترکوند! اون یکی که تفنگش گیر کرده بود، رو به سمت بغل دستی، باهاش ور میرفت - که در رفت و یارو رو نفله کرد! تو میدان موانع هم دو نفر پاشون شکست و یکی دستش. عرض کردم، برادر بهتر نیست اینها رو چند روز بیشتر تمرین بدید؟ فرمودند، "توکل به خدا، تو همون جبهه یاد میگیرند!"
جنوب اهواز تو اردوگاه جنگزدگان، قیامت عجیبی بود - کثیف، بی نظم و بیمار. آب آلوده و آذوقه نا مناسب اغلب آوارگان رو مریض کرده بود، بخصوص بچه ها. با سرپرست اردوگاه قرار گذاشتیم که داوطلبان اتوبوس شرکت دارویی همانجا بمانند و به دوا و درمون کمک کنند. من و ممد علی هم خرت و پرتهای اهل بیت مهناز بانو رو بار کروزر کردیم تا سر خرو کج کنیم، اما سر پرستار کمپ بو برد و مانع شد. گفت، "چی چی، ما اینجا دکتر نداریم، شما نیومده میخواهی برگردی؟" مثل من سی ساله میزد، ولی قامتی کوتاه داشت و بدنی توپر - با سینههایی که از درشتی میخواست روپوش نازکش رو پاره کنه. عرض کردم، "بنده سالهاست کار پزشکی نکرده ام و ..." ؛ که زد تو نطقم و با جسارت گفت، "آمپول زدن که یادتون نرفته؟ ماشالا با دو متر و نیم قد، باید یه گوشه کارم شما بگیرید!" مطمئن نیستم که این فقط مشکل منه، یا بقیه لنگ درازها هم گلو شون راحت پیش زنهای قد کوتاه گیر میکنه؟
ممد علی با کروزر و والدین مهناز رفت و حقیر ماند و اولین دوره سه ماهش در "جنگ حق علیه باطل"! فریبا خانوم خداییش نذاشت که تو اون دو ماه اهواز ساعتی بیکار بمانم، چه تو کمپ و چه تو خونه. مطلقه بود و همه چیز رو خوب میدونست. میگفت، "تو که اینقده خوشت میاد، باید منو بگیری!" ولی از اون طرف، تو کارش هم مثل فرفره پر انرژی میزد.
یه مدت که گذشت و آمار اسهالیها و یرقانیهای کمپ نقصان گرفت، با یه واحد بهداری دیگه ادغام شدیم، و کار زخمیهای جبهه هم اضافه شد. روزی سه چهار تا نیمه جدی میآوردند، واسه دوخت و دوز و بعدش هم تریاژ به شیراز، اصفهان یا تهران. قصه نصف بیشترشون خیلی ساده بود - بعد از یه روز "آموزشی" اعزام شده بودند به خط، ولی تو همون هفته اول که هنوز فرق سوت خمپاره رو با جیر جیر سوسک نمیدونستند، نیم دوجین ترکش خورده و بازنشست شده بودند! اما جالبترها شون از خرمشهر میاومدند. داستان اونها مثل فیلمهای جنگی بود - پر از هیجان و ماجرا.
یه شب فریبا گفت، داوطلب شدم واسه خرمشهر! گفتم، تو رو میخوان چیکار؟ جواب داد که، "هر کی نترسه میتونه بره!" بهم برخورد و با لجبازی گفتم، پس منم میام. خنده دار که اونو نبردند، ولی با مورد من موافقت شد!
خرمشهر خر تو خری بود، اون سرش نا پیدا. تو رفتنش معجزه بود و بیرون اومدن با خود خدا. شهر عملا در اشغال عراقیها قرار داشت، اما تا مدتی، چند گره نترس و بی کله مونده بودند تا امان و آسایش عراقیها رو سلب کنند. همه جوری بودند، ولی صدی هشتاد محلی. با غیرت و تعصبی میزدند که برای من خونسرد و لاابالی ، مسحور کننده بود! رسوندن غذا، دارو و مهمات کار حضرت فیل بود و همه چی، از فشنگ و نارنجک تا نون و آب، جیره بندی. هر گروهی یکی دو تا سر دسته بی کله داشت که بقیه رو بی محابا پیش و پس میبردند. جالب آنکه وقتی تحت فرمان چنین شخصیتهای قوی هستی، بیشتر ترس و نگرانی ناپدید میشه! کار منم وصله پینه بود و تزریقات، ولی مهمتر از همه چیز، فرار از توپ و خمپاره.
عراقیها انگار توپ و گلوله مفت گیر آورده بودند - عطسه میکردی آتیش بازی راه میانداختند. ولی بچه ها، هم از ترس و بزدلی بعثیها مطمئن بودند و هم از بی عرضگی شون. دو سه بار در روز، موضع انتخاب میکردند و با چند رگبار ایذأیی و حداکثر یکی دو تا انفجار، چرت عراقیها پاره میشد. تا اونها بیایند و با خمپاره، توپ و تانک موضع اولیه رو درب و داغون کنند، بچهها رفته بودند به یه نقطه امن دیگه. مثل این بود که یه عده موش ضعیف و بی محابا، با دم کفتارها بازی میکردند.
چهل روزی که بودم مثل چهل سال گذشت، طولانی و یکنواخت. دائم در حال گریختن و قایم شدن. تنها فکر و ذکرت این بود که بتونی بخوابی، بخوری و بدوی - بقیه کارها خودش یجوری درست میشد. اصلا نفهمیدم که یه روز چجوری رسیدیم لب کارون! آب آروم بود و برق میزد؛ یه لایه روغن کنار ساحل رو گرفته بود. از لابلای لاشه سوخته کشتی ها، میشد چند ستون دود رو ببینی که از اون ور پل و از جانب پالایشگاه آبادان، بلند میشدند. تصادفا ساکت شد و برای چند دقیقه، نه گلولهای و نه انفجاری - اما هیچ اثری هم از حیات نبود.
Recently by Shazde Asdola Mirza | Comments | Date |
---|---|---|
The Problem with Problem-Solvers | 2 | Dec 01, 2012 |
I am sorry, but we may be dead. | 18 | Nov 23, 2012 |
Who has killed the most Israeli? | 53 | Nov 17, 2012 |
Links:
[1] //www.iranian.com/main/2010/jan-9
[2] //www.iranian.com/main/2010/jan-19
[3] //www.iranian.com/main/2010/jan-9
[4] //www.iranian.com/main/2010/jan-19